جدول جو
جدول جو

معنی معفرت - جستجوی لغت در جدول جو

معفرت(مُ عَ رَ)
دارای عفریت. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معرت
تصویر معرت
بدی، عیب، رنج و سختی، آزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معرفت
تصویر معرفت
شناختن چیزی، شناسایی، علم و دانش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغفرت
تصویر مغفرت
بخشودن گناه، آمرزش، چشم پوشی از گناه کسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معذرت
تصویر معذرت
عذرخواهی، پوزش، آنچه وسیلۀ عذرخواهی قرار بدهند
فرهنگ فارسی عمید
(بُ)
درگذشتن در امور و مبالغه نمودن با تیزی خاطر، دیوی نمودن و دیو شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عفریت شدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ فِ رَ)
آمرزش و عفو و بخشش گناهان. (ناظم الاطباء). بخشایش سیئات کسی. آمرزش گناهان. غفران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مغفره: چون جهاد که برای مال کرده شود... عز مغفرت می توان یافت. (کلیله و دمنه).
از نسیم مغفرت کآبی و خاکی یافته
آتشی را از انا گفتن پشیمان دیده اند.
خاقانی.
عافیت خواهم این سری نه یسار
مغفرت خواهم آن سری نه بهشت.
خاقانی.
مکارم اخلاق و محاسن شیم ذات شریف او اثر این هفوات را به ذیل مغفرت پوشیده گرداند. (اوصاف الاشراف).
پرده از روی لطف گو بردار
کاشقیا را امید مغفرت است.
سعدی.
و رجوع به مغفره شود.
- مغفرت خواستن، طلب بخشایش کردن. آمرزش طلبیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). برای خود یا دیگری از درگاه خدا درخواست بخشایش گناهان کردن.
- مغفرت طلبیدن. رجوع به ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ذِ رَ / مَ ذَ رَ)
عذرخواهی و پوزش. (ناظم الاطباء) : سخط چون از علتی زاید، استرضا و معذرت آن را بردارد. (کلیله و دمنه). از حضرت سلطان در قبول معذرت و احماد طاعت او مثال فرستادند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 343).
گر به جنت خطاب قهر کنند
انبیا را چه جای معذرت است.
سعدی.
- معذرت خواستن، عذر خواستن. پوزش خواستن. پوزش طلبیدن.
- معذرت خواه، آنکه پوزش می خواهد و عذرخواهی از دیگری می کند. (ناظم الاطباء).
- معذرت خواهی، عذرخواهی و پوزش. (ناظم الاطباء).
- معذرت طلبیدن، معذرت خواستن. عذر خواستن. پوزش خواستن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- معذرت کردن، معذرت خواستن. عذر خواستن. پوزش خواستن: وی هریکی را گرم پرسیدی و معذرت کردی تا از وی برگذشتندی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 33)
لغت نامه دهخدا
(مَ عَرْ رَ)
عیب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زشتی. بدی. اذیت. رنج. آزار. گزند. آسیب. زیان: و اگر در کاری خوض کند که عاقبت وخیم و خاتمت مکروه دارد و شر و مضرت و فساد و معرت آن به ملک او بازگردد... از وخامت آن او را بیاگاهانم. (کلیله و دمنه). و اقلیم عالم را از معرت و مشقت مفسدان و متعدیان خالی و بی غبار کرد. (سندبادنامه، ص 341). الحمدﷲ که این مدبر شوم...به خطۀ ممات نقل کرد و ضرر اقدام و معرت اقتحام اوبریده شد. (سندبادنامه ص 328). التماس کرد که چند روزی به مهم او پردازد و مضرت و معرت آن دو کافرنعمت غدار را کفایت کند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 128). ابوالفضل حاجب را که از مشاهیر جماهیر حضرت او بودند فرستاد تا دفع مضرت و کفایت معرت آن لشکر بکند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 229). نفرت همه ازعوادی مضرت و غوائل معرت قابوس نقصان نمی پذیرفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 373). هرکس ایل و مطیعایشان شد از سطوت و معرت بأس ایشان ایمن و فارغ گشت. (جهانگشای جوینی). و شکوه دولت روزافزونش شبیخون خوف و هراس از معرت و سطوت بأس او بر سر... دل دشمنان و معاندان او می برد. (جهانگشای جوینی). از معرت او بجست و... (جهانگشای جوینی). تا اگر گمانی که برد حقیقت شود از معرت و غایلۀ آن ایمن تواند بود. (جهانگشای جوینی). به صلاح ملک او نزدیکتر باشد و از معرت فساد و غایلت عناد دورتر ماند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از معذرت
تصویر معذرت
عذرخواهی و پوزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغفرت
تصویر مغفرت
آمرزش و عفو و بخشش گناهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معرفت
تصویر معرفت
شناختگی و شناسایی، آشنایی
فرهنگ لغت هوشیار
بدی زشتی عیب: و اگر در کاری خوض کند که عاقبت و خیم و خاتمت مکوره دارد و شر و مضرت و فساد و معرت آن بملک اوباز گردد، گناهکار بد و زشت، آزار رنج سختی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معرفت
تصویر معرفت
((مَ رِ فَ))
شناسایی، علم، دانش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معذرت
تصویر معذرت
((مَ ذِ یا ذَ رَ))
عذر خواهی، پوزش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معرت
تصویر معرت
((مَ عَ رَّ))
بدی، زشتی، گناه کار بد و زشت، رنج، سختی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغفرت
تصویر مغفرت
((مَ فِ رَ))
آمرزش، بخشش گناهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغفرت
تصویر مغفرت
آمرزش، بخشایش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معذرت
تصویر معذرت
پوزش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معرفت
تصویر معرفت
شناخت
فرهنگ واژه فارسی سره
آگاهی، اطلاع، بینش، حکمت، دانش، شناخت، شناسایی، عرفان، عقل، علم، فرهنگ، فضیلت، کمال، وقوف، شناختن، وقوف یافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اعتذار، پوزش خواهی، پوزش، عذر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آمرزش، آمرزیدگی، بخشایش، بخشش، غفران
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عذرخوٰاهی، متأسّفم
دیکشنری اردو به فارسی