جدول جو
جدول جو

معنی معطره - جستجوی لغت در جدول جو

معطره
(مُ عَطْ طَرَ)
مؤنث معطر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خوشبوی. (از اقرب الموارد). و رجوع به معطر شود
لغت نامه دهخدا
معطره
(مُ طِ رَ)
شتر مادۀ اصیل و برگزیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : ناقه معطره، شتر مادۀ اصیل و برگزیده که گویی بر موهایش صبغه ای از زیبایی اوست. ج، معطرات. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسطره
تصویر مسطره
خط کش، سطرآرا، مسطر، نمونۀ کالا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معصره
تصویر معصره
دستگاهی که با آن آب میوه می گرفتند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معطله
تصویر معطله
ابومحمد، عبداﷲ بن عبداﷲ بن یحیی، رجوع به عبداﷲ شود
فرهنگ فارسی عمید
(مَ سَ رَ / مَ سُ رَ)
دشواری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طَحْوْ)
بهانه نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). عذر خواستن. پوزش خواستن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اذ قالت امه منهم لم تعظون قوماً اﷲ مهلکهم او معذبهم عذاباً شدیداً قالوا معذره الی ربکم و لعلهم یتقون. (قرآن 164/7). فیومئذ لاینفع الذین ظلموا معذرتهم و لاهم یستعتبون. (قرآن 57/30). یوم لاینفع الظالمین معذرتهم و لهم اللعنه و لهم سوءالدار. (قرآن 52/40) ، معذور داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). گناه و ملامت را از کسی برداشتن و او را معذور داشتن. (از اقرب الموارد) ، ختنه کردن کودک. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ طَ رَ)
مقطر. (منتهی الارب) (آنندراج). مقطر. ج، مقاطر. (اقرب الموارد). بوی سوز. (ناظم الاطباء). و رجوع به مقطر شود، کنده که بر پای بندی نهند. (منتهی الارب) (آنندراج). کنده ای که برپای نهند. (ناظم الاطباء). چوبی با شکافهای بزرگ به اندازۀ ساق انسان که پای زندانیان را در آن نهند. (از اقرب الموارد).
- مقطرهالسجان، فلک و معرب آن فلق است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَرْ رَ)
ناقۀ آبستن شده و دنب و سر برداشته. (از اقرب الموارد). ناقه مقطره، ماده شتر آبستن که دنب و سر بردارد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ رَ / مُ قَطْ طَ رَ)
ابل مقطره، شتران قطار کرده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقطار و تقطیر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
رسوایی و بی آبرویی و بدنامی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَطْ طِ لَ)
لقبی است که به وسیلۀ اهل سنت مخصوصاً اشاعره به فرقی که از خداوند نفی اسماء و صفات می کرده اند داده می شد و باطنیان بیشتر به این اسم خوانده شده بودند. (خاندان نوبختی ص 264). آنان که نفی صفات کنند از باری تعالی. مقابل صفاتیه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به بیان الادیان چ اقبال ص 21 و معطّل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ رَ)
ارض معقره، زمین بسیارکژدم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَطْ طَ رَ)
رنگ شده با گیاه خطر: لحیه مخطوره و مخطره، مخضوبه بالنبات المسمی الخطر. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَطْ طَ لَ)
ابل معطله، شتران بی شبان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بئر معطله، چاهی که خالی از اهل باشد و کسی نباشد از آن آب بکشد و همگی اهل آن هلاک شده باشند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) : فکأیّن من قریه اهلکناها و هی ظالمه فهی خاویه علی عروشها و بئر معطله و قصر مشید. (قرآن 44/22)
تأنیث معطل. ضایع گذاشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، خراب. ویران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، بیکاره. بیمصرف: آلت معطله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معطل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَطْ طَ فَ)
قسی معطفه، کمان کج کرده. (منتهی الارب) (از آنندراج). کمانهای خمیدۀ کج کرده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، لقاح معطفه، شترمادگان بر بچه مهربان کرده شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ طَ شَ)
زمین بی آب. ج، معاطش. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زمین بی آب. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَطْ طِ سَ)
تأنیث معطس. دواها که عطسه آرد. انفیه ها. ج، معطسات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). داروهایی که سبب تحریک مخاط بینی شوند و تولید عطسه نمایند. عطسه آور. و رجوع به معطس شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ذِ رَ / مَ ذَ رَ / مَ ذُ رَ)
عذرخواهی. (منتهی الارب) (آنندراج). حجت. دلیل. ج، معاذر. (ازاقرب الموارد). و رجوع به مادۀ قبل و معذرت شود
لغت نامه دهخدا
(مِ طَ رَ)
مسطره. آنچه کتاب را بدان سطر کشند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ طِ رَ)
بادیه مخطره، بیابانی که مسافر در آن، هم امید سلامتی داشته باشد و هم بیم هلاکت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَعَطْ طِ رَ)
زن خوشبوی مالیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خوش بوی مالیده و آن که بوی خوش از وی برآید. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعطر شود
لغت نامه دهخدا
(مِ طَرَ)
مسطره. خطکش. ستاره. مسطر:
آن را کن آفرین که چنین قصرت آفرید
بی خشت و چوب و رشته و پرگار و مسطره.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(رَ دا)
بر زمین افکندن کسی را. رجوع به قعطله شود، استوار گردانیدن، پر کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَطْ طَ)
بویایی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معطر بودن. خوشبویی:
شعلۀ برق و روز نو عزتش از مبارکی
قلۀ برف و صبحدم شیبتش از معطری.
خاقانی.
و رجوع به معطر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ممطره
تصویر ممطره
بارانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفطره
تصویر مفطره
مفطره در فارسی مونث مفطر روزه بر غار چزا مونث مفطر، جمع مفطرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معذره
تصویر معذره
معذرت در فارسی: پوزش
فرهنگ لغت هوشیار
شطی که بتوان از آن عبور کرد، گذرگاه رودخانه گدار، گذرگاه (عموما)، جمع معابر، آنچه که بوسیله آن بتوان از نهر عبور کرد مانند پل و کشتی و قایق
فرهنگ لغت هوشیار
معطسه در فارسی مونث معطس شنوشه زای مونث معطس، جمع معطسات. توضیح داروهایی که سبب تحریک اعصاب سطحی مخاط بینی شوند و تولید عطسه نمایند
فرهنگ لغت هوشیار
معطله در فارسی (واژه بدینگونه آمده است در لاروس و رمن معطل دانسته شده پیروان مذهب تعطیل) درنگیدن این نام بر گروه هایی نهاده شده که باور دارند خداوند دارای نام و زاب نیست یا به گفته فردوسی: ز نام و نشان و گمان برتر است. این گروه ها رو در روی مانند کنندگانند (مشهبه) برخی به نادرست اینان را نیگران خداوند نامیده اند، بیکاره مونث معطل آلت معطله. مونث معطل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معقره
تصویر معقره
گزدمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضطره
تصویر مضطره
مضطره در فارسی مونث مضطر در مانده مونث مضطر
فرهنگ لغت هوشیار
مسطره در فارسی: سمیره کش پکمال، نمونه نمونه کالا فارسی گویان به جای این واژه تازی (مسطور ه) را به کار می برند خط کش: آن را کن آفرین که چنین قصرت آفرید بی خشت و چوب و رشته و پرگار ومسطره. (ناصر خسرو)، جمع مساطر، نمونه متاع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسطره
تصویر مسطره
((مَ طَ رَ))
خط کش، جمع مساطر
فرهنگ فارسی معین