- معصم
- جایی که دستبند را می بندند، مچ دست
معنی معصم - جستجوی لغت در جدول جو
- معصم
- دستبند، مچ دست بند، جایی از دست که دستبند را بندند مچ دست، جمع معاصم
- معصم ((مِ صَ))
- دست بند، جایی از دست که دستبند رابندند، مچ دست، جمع معاصم
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
دستار بند، دستاربند
آموزگار
بیگناه
چنگ زننده به دامن کسی، دست اندازنده به چیزی برای رستگاری و نجات، پناه برنده
بزرگ، بیشترین قسمت چیزی
کتاب لغت، نقطه دار (حرف)
تعلیم داده شده، آموخته شده
آنچه به آن چنگ زده شده، محفوظ
تعلیم دهنده، آموزاننده، آموزگار
کسی که عمامه بر سر می گذارد، آخوند، کسی که عوام برای امور خود به او رجوع کنند، بزرگ و مهتر قوم
کسی که او را بزرگ می شمارند، بزرگ شمرده شده
افسونگر، آنکه پیشه اش افسون کردن و افسون خواندن است، آنکه افسون می خواند، ساحر، جادوگر، افسون خوان
بازداشته شده از گناه، کسی که در عمر خود گناه نکرده باشد
نقشدار و مخطط، نگار کرده، نگارین، نشاندار آگاه کننده، تعلیم کننده، آموزنده، آموزگار، مدرس تعلیم داده شده و آداب آموزانیده شده، تعلیم وپند داده شده
بزرگ، کلان، عمده، عظیم
صاحب عمامه و دستار، بسته
نا فرمانی شده نافرمانی شده
کسی که در مدت عمر خود گناه نکرده باشد
چرخشت چرخش پناهگاه رها گاه زرد، سرخ، کاژیره ای کاجیره ای: آن چه با گل کاجیره رنگ کرده باشند
مار افسای مار فسای مار باز، افسونگر افسونگر، مار فسای: ماری بکف مرا دو زبان چیست آن قلم دستم معزمی شده کافسون مار کرد. (خاقانی)، جمع معزمین
نابود کننده، تهی دست درویش نیاز مند اعدام کننده نابود سازنده، فقیر تهی دست درویش
پر دخته، واژه نامه، وینارده راژن (مرتب گردیده)، دیلدار (دیل نقطه) رفع ابهام شده ازاله التباس گردیده، کتاب لغت فرهنگ الفبایی قاموس، مرتب بترتیب حروف تهجی. توضیح قزوینی در مقدمه المعجم نوشته: استشکال فاضل ریو که معجم بتخفیف بمعنی مرتب تهجی است و این کتاب (المعجم) نه چنانست مرفوع است بانکه کلمه معجم باین معنی نیز اصلا نیامده است فقط ترکیب اضافی حروف المعجم بشرحی که در کتب لغت مذکور است بمعنی حروف تهجی استعمال میشود لاغیر نه آنکه اعجم - یعجم از باب افعال بمعنی مرتب گردانیدن بحروف تهجی باشد، حرف نقطه دار، نوشته نقطه نهاده. یا حروف معجم. حروف تهجی حروف الفبا. کلمه ای عربی که با تغییر و تصرفی در زبانی دیگر بکار رفته، بفارسی در آورده بپارسی گردانیده
دستاویز، آنچه در او چنگ در زنند
((مُ عَ جَّ))
فرهنگ فارسی معین
کلمه ای عربی که با تغییر و تصرفی در زبانی دیگر به کار رفته، به فارسی درآورده، به پارسی گردانیده