جدول جو
جدول جو

معنی معشوقا - جستجوی لغت در جدول جو

معشوقا
(مَ)
جمست. (از تحفۀ حکیم مؤمن) (از فهرست مخزن الادویه). از احجار نام جمست. (الفاظ الادویه) ، ماهودانه. (از تحفۀ حکیم مؤمن) (از فهرست مخزن الادویه). از نبات ماهودانه. (الفاظ الادویه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معشوق
تصویر معشوق
مرد موردعلاقۀ یک زن، دلبر، محبوبه، در تصوف خداوند، دوست داشته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معشوقه
تصویر معشوقه
زن موردعلاقۀ یک مرد، زن دارای رابطۀ نامشروع، معشوق
فرهنگ فارسی عمید
(مَ نَ / نِ)
مانند معشوق وبطور معشوقی و دلربایی و دلبرانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دلبری و دلربایی و حسن و جمال. معشوقیت. (ناظم الاطباء). حالت و چگونگی معشوق:
مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی
چه نسبت است بگویید قاتل و مقتول.
سعدی.
چون عاشقی و معشوقی به میان آمد مالکی و مملوکی برخاست. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ / قِ)
فغ و محبوب و دلبری که زن باشد. (ناظم الاطباء). زن محبوب. زنی که به او عشق ورزند:
معشوقه خراباتی و مطرب باید
تا نیم شبان زنان و کوبان آید.
عنصری.
چو تو معشوقه و چو تو دلبر
نبود خلق را به عالم در.
مسعودسعد.
معشوقۀ بی عیب مجوی. (اسرارالتوحید، از امثال و حکم ص 1717).
یکی چون عاشق بیدل دوم چون جعد معشوقه
سیم چون مژۀ مجنون چهارم چون لب لیلی.
خاقانی.
ملک زاده چون یک زمان بنگرید
می و مجلس و نقل و معشوقه دید.
نظامی.
معشوقه که دیر دیر بینند
آخر کم از آنکه سیر بینند.
(گلستان).
بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود.
حافظ.
ای که بر کوچۀ معشوقۀ ما می گذری
با خبر باش که سر می شکند دیوارش.
حافظ.
معشوقه که عمرش چون غمم باد دراز
امروز تلطفی دگر کردآغاز.
ابوالفضل هروی (از امثال وحکم ص 1828).
معشوقه کارافتاده به، دل برده و دل داده به
افکنده و افتاده به مجروح و بر کف خنجرش.
نشاط.
، ’ه’ در آخرلفظ معشوقه نظر بر قاعده عربیه نشانۀ تأنیث است لیکن به قانون فارسیان علامت تأنیث نیست و حرفی است که در اواخر اکثر الفاظ زیاده کنند و مزیدٌ علیه معشوق است مثل عیاره و رقیبه مزیدٌ علیه عیار و رقیب. (از آنندراج) (از غیاث). مرد محبوب. معشوق: و اگر معشوقۀ تو فریشتۀ مقرب است که به هیچ وقت از ملامت خلقان رسته نباشی و مردم همیشه در مساوی تو باشند و در نکوهش معشوق تو. (قابوسنامه چ نفیسی ص 56). ناگاه چشم زن بر پای او افتاد، دانست که بلا آمد معشوقه را گفت آواز بلند کن... (کلیله و دمنه چ مینوی ص 219).
- معشوقۀ روز بینوایی، به اصطلاح آن است که مثلاً جوانی به ساده پسری یا زنی بند شده بعد چندی با بهتری از او صحبت درگرفت روزی که وصل معشوق دلخواه میسر نیامد از بینوایی به همان معشوق نخستین که دلش از او کشیده است درسازد و گوید که به معشوقۀ روز بینوایی درساختم حالا اطلاق آن عام است هر آنچه در ایام بینوایی دست بهم دهد. (آنندراج) :
اکنون که ز هیچ سو ندارد
بازار هنروران روایی
من رو به تو آورم که هستی
معشوقۀ روز بینوایی.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
مفلس چو شدیم رو به او آوردیم
معشوقۀ روز بینوایی است خدا.
سلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
مؤنث معشوق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به معشوق و معشوقه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کوشکی است به سرمن رأی. (منتهی الارب) (آنندراج). کاخ باشکوهی است در جانب غربی سامرااکنون مسکن برزگران شده. (از معجم البلدان). نام قصری نزدیک سامرا به ساحل دجله در مقابل آن به ساحل دیگر قصر هارونی باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دوست داشته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی و یا چیزی که آن را دوست می دارند و آنکه از کسی دلربایی کند و دلبر. (ناظم الاطباء). که بدو شیفته شده باشند. دلبر. دلدار. جانان. جانانه. محبوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
دلی کو پر از زوغ هجران بود
ورا وصل معشوق درمان بود.
ابوشکور.
آهو مر جفت رابغالد بر خوید
عاشق معشوق را به باغ بغالید.
عماره (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنج
تا زرد بود چون رخ مهجوران آبی.
فرخی (یادداشت ایضاً).
چو برگشت از من آن معشوق ممشوق
نهادم صابری را سنگ بر دل.
منوچهری.
کوکبی آری ولیکن آسمان تست موم
عاشقی آری ولیکن هست معشوقت لگن.
منوچهری.
ایا نیاز به من یاز و مر مرا مگداز
که ناز کردن معشوق دلگداز بود.
لبیبی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نباشد یار چون یار نخستین
نه هر معشوق چون معشوق پیشین.
(ویس و رامین).
و یوسف چه دانست که دل و جگر و معشوقش بر وی مشرفند به هر وقتی و... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250).
معشوق جهانی و ندانی
یک عاشق باسزای درخور.
ناصرخسرو.
بشکفت لاله چون رخ معشوقان
نرگس بسان دیدۀ شیدا شد.
ناصرخسرو.
اگر در وصال باشی و معشوق بدخوی بود از رنج ناز و خوی بد او راحت وصال ندانی. (قابوسنامه چ نفیسی ص 56). از آن ده غلام یکی را نوشتکین نام بود سلطان مسعود او را بغایت دوست داشتی و هیچ کس ندانست که معشوق مسعود کیست. (قابوسنامه چ نفیسی ص 59). اما اگر مهمان روی معشوق را با خود مبر و اگر بری پیش بیگانگان بدو مشغول مباش. (قابوسنامه چ نفیسی ص 60). کفشگر...بینی زن حجام ببرید و بر دست او نهاد که به نزدیک معشوق تحفه فرست. (کلیله و دمنه).
ابر بر باغ عاشق است ولی
هست معشوق او قرین جفا
این بگرید چو دیدۀ وامق
و آن بخندد چو چهرۀ عذرا
گر وفا داشتی نخندیدی
هیچ معشوق را نبوده وفا.
ادیب صابر.
چون به محلت معشوق رسید عشق او را بجنبانید حرکت بدل شد. (چهارمقاله ص 123).
معشوق من است صبح اگر نی
چون خندۀ بی دهان زند صبح.
خاقانی.
رای او چون میان معشوق است
کوهی از موی از آن درآویزد.
خاقانی.
نگوید غزل و آفرین هم نخواهد
که معشوق و مالک رقابی نبیند.
خاقانی.
قفل که بر لب نهی از لب معشوق ساز
پای که از سر کنی در صف عشاق نه.
خاقانی.
اگر عشق اوفتد درسینۀ سنگ
به معشوقی زند در گوهری چنگ.
نظامی.
گفت معشوقم تو بودستی نه آن
لیک کار از کار خیزد در جهان.
مولوی.
عاشقان کشتگان معشوقند
برنیاید ز کشتگان آواز.
(گلستان).
ای سیر ترا نان جوین خوش ننماید
معشوق من است آنکه به نزدیک تو زشت است.
سعدی.
گیسوت عنبرینه و گردن تمام عود
معشوق خوبروی چه محتاج زیور است.
سعدی.
معشوق عیان می گذرد بر تو ولیکن
اغیار همی بیند از آن بسته نقاب است.
حافظ.
معشوق چون نقاب ز رخ برنمی کشد
هرکس حکایتی به تصور چرا کنند.
حافظ.
هر آن معشوق کز عاشق نفور است
به صورت گرچه نزدیک است دور است.
جامی.
بی وصل نیست عاشق چون رو دهد جدایی
باشد خیال جانان معشوق بینوایی.
شفیع اثر (از آنندراج).
و رجوع به معشوقه شود.
- معشوق پران، کسی که هر روز معشوق نو گیرد و بر این قیاس عاشق پران آنکه عاشق نو گیرد. (آنندراج) :
حیف باشد که ز بی مهری تو شکوه کنیم
ما که معشوق پران همچو کبوتربازیم.
سلیم (از آنندراج).
- معشوق تنگدل، کنایه از دنیا و عالم است و به این معنی به جای لفظ ’تنگ دل’ ’سنگ دل’ هم بنظر آمده است و سنگدل را به معنی سخت دل گفته اند. (برهان). دنیا و عالم. (ناظم الاطباء).
- معشوق خیالی، معشوق که در خیال موجود باشد و در خارج نه. (آنندراج) :
دلبری لایق نمی بیند به دل دادن رفیع
بعد از این دل را به معشوق خیالی می دهد.
حسن رفیع (از آنندراج).
نباشد گر سریاری به ما آن لاابالی را
کسی از دست ما نگرفته معشوق خیالی را.
خان خالص (از آنندراج).
- معشوق سنگدل، دلبر سخت دل. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب معشوق تنگدل شود.
، (اصطلاح عرفانی) حق تعالی را گویند از آن جهت که مستحق دوستی از جمیع وجوه اوست که از جلوات انوار وجودیش تمام موجودات حیران و سرگردانند. (از فرهنگ لغات و اصطلاحات عرفانی جعفر سجادی) ، معشوقا. رجوع به همین مدخل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از معمولا
تصویر معمولا
بر حسب تداول و عادت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معکوسا
تصویر معکوسا
وارونه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معشوق
تصویر معشوق
دوست داشته، دلدار، محبوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معشوقه
تصویر معشوقه
زن محبوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معشوقه
تصویر معشوقه
((مَ قِ))
زنی که مورد عشق و محبت مردی واقع شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معشوق
تصویر معشوق
((مَ))
محبوب، مورد عشق و علاقه قرار گرفته، دوست داشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معشوق
تصویر معشوق
دلبر، دل دار، دل ربا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معمولا
تصویر معمولا
بیشتر، هماره
فرهنگ واژه فارسی سره
جانانه، دلبر، دلدار، محبوبه، نگار، یار، رفیقه، فاسق، نشانده، نشمه، نم کرده
متضاد: عاشق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جانان، دلارام، دلبر، دلداده، دل ربا، دوست، دوستگان، شاهد، محبوب، محبوبه، نگار، یار، فاسق، رفیقه
متضاد: عاشق، رفیق
متضاد: معشوقه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از معمولا
تصویر معمولا
Normally, Ordinarily, Usually
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از معمولا
تصویر معمولا
normalement, ordinairement, habituellement
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از معمولا
تصویر معمولا
보통
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از معمولا
تصویر معمولا
genellikle
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از معمولا
تصویر معمولا
biasanya
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از معمولا
تصویر معمولا
সাধারণত , সাধারণত , সাধারণত
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از معمولا
تصویر معمولا
सामान्य रूप से , सामान्य रूप से , आमतौर पर
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از معمولا
تصویر معمولا
normalmente, ordinariamente, solitamente
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از معمولا
تصویر معمولا
зазвичай , зазвичай , зазвичай
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از معمولا
تصویر معمولا
normalmente, ordinariamente, generalmente
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از معمولا
تصویر معمولا
normalerweise
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از معمولا
تصویر معمولا
normaal, gewoonlijk, meestal
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از معمولا
تصویر معمولا
обычно , обычно
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از معمولا
تصویر معمولا
normalnie, zwykle, zazwyczaj
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از معمولا
تصویر معمولا
normalmente, ordinariamente, geralmente
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از معمولا
تصویر معمولا
kwa kawaida
دیکشنری فارسی به سواحیلی