جدول جو
جدول جو

معنی معزولی - جستجوی لغت در جدول جو

معزولی(مَ)
مقابل مشغولی. (آنندراج). گوشه نشینی و خانه نشینی و بیکاری و بی شغلی و محرومی و دورشدگی از شغل و درجه و منصب. (ناظم الاطباء). برکنار شدگی از کار و وظیفه:
روز درماندگی و معزولی
درد دل پیش دوستان آرند.
(گلستان).
نزد خردمندان معزولی به که مشغولی. (گلستان). بر خلاف سایر وزرا که چون ایشان را حادثه و واقعه ای افتاده و معزولی دست داده از هر گوشه ای دشمنی دیگر به رفع و دفع او برخاسته... (تاریخ قم ص 6).
این سطرهای چین که ز پیری به روی ماست
هریک جداجداخط معزولی قواست.
صائب.
حاکمان در زمان معزولی
همه شبلی و بایزید شوند.
(امثال و حکم ج 2 ص 687)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معزول
تصویر معزول
بیکار، ازکار برکنار شده، گوشه نشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معمولی
تصویر معمولی
عادی، متوسط، متداول، رایج
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
معلول بودن. حالت و چگونگی معلول. بیماری. نزاری:
به معلولی تن اندرده که یاقوت ازفروغ خور
سفرجل رنگ بود اول که آخر گشت رمانی.
خاقانی.
و رجوع به معلول شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
معقولیت و شایستگی و لیاقت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مأخوذ از تازی، معتادو رسمی و مقرری و استمراری. (ناظم الاطباء). عادی.
- حروف معمولی، حروف مطبعه که ریز باشد در همان قالب، مقابل حروف سیاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- معمولی سنوات، مقرری و انعام که همه ساله داده می شود. (ناظم الاطباء).
- ، هرچیز که همه ساله بجا آورده می شود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از معقولی
تصویر معقولی
در تازی نیامده با ادبی مودب بودن، شایستگی
فرهنگ لغت هوشیار
شونیک رواگ منسوب به معمول رایج متداول عادی: کاغذ معمولی حروف معمولی حروف معمولی: (بسوارها دستور داد که دو آخور باندازه دو برابر آخورهای معمولی براین بسترها بیفزایند) (ایران باستان 1818: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
جمع معزول، هیالیدگان بر کناران جمع معزول در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معمولی
تصویر معمولی
منسوب به معمول، رایج، متداول، عادی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معمولی
تصویر معمولی
بهنجار، روامند
فرهنگ واژه فارسی سره
رایج، عادی، متداول، متعارف، مرسوم، مستعمل، پیش پاافتاده، عام، مبتذل
متضاد: خاص، نامتعارف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از معمولی
تصویر معمولی
طبيعيٌّ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از معمولی
تصویر معمولی
Awkward, Typical, Usual, Wonted
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از معمولی
تصویر معمولی
gênant, typique, habituel
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از معمولی
تصویر معمولی
気まずい , 典型的な , 通常の , 慣れた
دیکشنری فارسی به ژاپنی
رایج، جزئی، ناچیز، بی اهمیّت، عادّی، معمولی
دیکشنری اردو به فارسی
تصویری از معمولی
تصویر معمولی
অস্বস্তিকর , সাধারণ
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از معمولی
تصویر معمولی
عجیب , معمولی , معمولی
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از معمولی
تصویر معمولی
ประหลาด , เป็นแบบอย่าง , ปกติ , ปกติ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از معمولی
تصویر معمولی
aibu, wa kawaida, ya kawaida
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از معمولی
تصویر معمولی
어색한 , 전형적인 , 일반적인 , 익숙한
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از معمولی
تصویر معمولی
尴尬的 , 典型的 , 通常的 , 习惯的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از معمولی
تصویر معمولی
מגושם , טיפוסי , רגיל
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از معمولی
تصویر معمولی
garip, tipik, olağan, alışılmış
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از معمولی
تصویر معمولی
canggung, khas, biasa
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از معمولی
تصویر معمولی
imbarazzante, tipico, abituale
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از معمولی
تصویر معمولی
incómodo, típico, usual, acostumbrado
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از معمولی
تصویر معمولی
ongemakkelijk, typisch, gebruikelijk
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از معمولی
تصویر معمولی
незручний , типовий , звичайний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از معمولی
تصویر معمولی
неловкий , типичный , обычный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از معمولی
تصویر معمولی
niezręczny, typowy, zwykły
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از معمولی
تصویر معمولی
peinlich, typisch, gewöhnlich, gewohnt
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از معمولی
تصویر معمولی
estranho, típico, usual, habitual
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از معمولی
تصویر معمولی
अजीब , सामान्य , सामान्य
دیکشنری فارسی به هندی