جدول جو
جدول جو

معنی معزال - جستجوی لغت در جدول جو

معزال
(مِ)
شبان تنها و آنکه ستوران به گوشه ای برد به چرا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به ناحیه ای فرودآینده از سفر. (منتهی الارب) (آنندراج). آن که از سفر در ناحیه ای فرود آید. (ناظم الاطباء). آنکه در سفربا قوم فرود نیاید اما در ناحیه ای فرود آید. (از اقرب الموارد) ، بی نیزه. (مهذب الاسماء). مرد بی نیزه. ج، معازیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، هرکه از قماربازان بر کنار باشد جهت خساست. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مرد سست و گول. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد ضعیف احمق و گول. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مستبد به رأی. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
معزال
خود کامه، بی زینه (بی سلاح)، نادان
تصویری از معزال
تصویر معزال
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معزالدین
تصویر معزالدین
(پسرانه)
گرامی دارنده دین، نام یکی از امیران سلسله آل کرت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از معزول
تصویر معزول
بیکار، ازکار برکنار شده، گوشه نشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزال
تصویر مزال
مزله ها، جاهای لغزیدن، لغزشگاه ها، جمع واژۀ مزله
فرهنگ فارسی عمید
(مُ عِزْ زُدْدی)
عمر شیخ پسر سوم امیر تیمور لنگ بود که پس از غلبه بر آل مظفر و فتح شیراز به حکومت فارس تعیین شد و یک سال بعد به سال 796 هجری قمری ضمن لشکرکشی به دیاربکر در کردستان کشته شد. و رجوع به حبیب السیر ص 416، 441، 444 و 459 و قاموس الاعلام ترکی و تاریخ عصر حافظ تألیف دکتر غنی شود
محمود، دومین از اتابکان الجزیره (جلوس به سال 605 هجری قمری). (از طبقات سلاطین اسلام ص 145)
سنجر شاه، اولین از اتابکان الجزیره (576-605) (طبقات سلاطین اسلام ص 145)
لقب دیگر شهاب الدین محمد غوری بوده است. رجوع به شهاب الدین محمد بن بهاءالدین و طبقات سلاطین اسلام ص 263 و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 607 و فهرست تاریخ جهانگشا ج 2 شود
بهرامشاه از سلاطین مسلمان دهلی بوده است (637-639 هجری قمری) و رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص 265 و 268 و حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 620 شود
اسماعیل سومین از سلاطین ایوبی عربستان (593-598 هجری قمری). (طبقات سلاطین اسلام ص 69). و رجوع به اسماعیل بن طغنکین شود
ابن حدیده وزیرناصرالدین الله خلیفۀ عباسی بوده است. و رجوع به تجارب السلف چ 1 ص 329 و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 327 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
معدبن اسماعیل، ملقب به معزّ لدین اﷲ. چهارمین از خلفای فاطمی بمغرب و مصر (از 341 تا 365 هجری قمری). او مصر را مسخرو مرکز خلافت فاطمیان را از مهدیه بدانجا نقل کرد
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ابن طغتگین بن ایوب ملقب بمعزالدین ایوبی. پسر سیف الاسلام طغتگین برادر صلاح الدین ایوبی است. وی در سنۀ 593 هجری قمری پس از وفات پدر در شهر زبید از کشور یمن بر مسند حکومت نشست و به دعوی انتساب به بنی امیه و قرشی بودن مدعی خلافت گشت. عموی او بنصایح عاقلانه وی را به انصراف از این ادعای واهی دعوت میکرد ولی وی نمی پذیرفت و بر طغیان و غرور او روز بروز می افزود و نسبت به اتباع و سپاهیان ظلم و تعدی روا میداشت. در نتیجه مظلومان به انتقام او را کشتند و یکی از بندگان وی را بجای او نشانیدند. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به اعلام زرکلی معزّ الایوبی و ترجمه طبقات سلاطین اسلام ص 87 و حبیب السیر ج 2 جزو4 ص 198 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عِزْ زُدْدی)
حسین بن ملک غیاث الدین هفتمین از ملوک آل کرت. وی به سال 732 هجری قمری پس از برادر خود ملک حافظ در هرات به امارت نشست و چون سلطان ابوسعید بهادرخان درگذشت ملک معزالدین بالاستقلال قدرتی یافت و خطبه به نام خویش خواند. و به سال 742 با وجیه الدین مسعود سربداری به جنگ پرداخت و بر او غلبه یافت. ملک معزالدین 39 سال سلطنت کرد و به سال 771 درگذشت. و رجوع به آل کرت و حسین کرت در همین لغت نامه و حبیب السیر چ خیام ص 380 و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عِزْ زُدْ دی نِ جَ)
پسر نصره الدین شاه یحیی مظفری بود که پس از فتح شیراز به امر امیر تیمور با جمعی دیگر از شاهزادگان آل مظفر به قتل رسید. و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 324 و تاریخ عصر حافظ تألیف غنی ص 442 و 443 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عِزْ زُدْ دی نِ)
از وزرای میرزا ابوسعید گورکانی (855-872 هجری قمری) بود که به جهت سوء تصرف در وجوه و تعدی به رعایا و عجزه مورد خشم میرزاابوسعید واقع گردید و در دیگ آب جوش انداخته شد. و رجوع به دستور الوزرا و رجال حبیب السیر ص 134 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
اتیته من معال، یعنی از بالای او آمدم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مَ زِ)
یک سو و کناره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، معازل. (ناظم الاطباء) : و هی تجری بهم فی موج کالجبال و نادی ̍ نوح ابنه و کان فی معزل یا بنی ّ ارکب معنا و لاتکن معالکافرین. (قرآن 44/11)، عزلتگاه. محل عزلت. گوشه:
دانا چه گفت گفت که عزلت ضرورت است
من خود به اختیار نشینم به معزلی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مَ زال ل)
جمع واژۀ مزلّه:مزال اقدام، لغزشگاه. پای لغز. رجوع به مزله شود
لغت نامه دهخدا
(عُزْ زا)
نام پرده ای از موسیقی است که آن شعبه ای از زنگوله باشد. و آن را به تخفیف زاء نیز خوانده اند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
ضعف. (اقرب الموارد). سستی و ضعف. (ناظم الاطباء). سست. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ زِ)
جمع واژۀ اعزل. (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ معزل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ناقه ای که قبل از تمام شدن سال بچه آرد که زنده ماند. (منتهی الارب) (آنندراج). آبستنی که پیش از موعد وضع حمل کند. (از اقرب الموارد) ، ناقه که چون پا در رکاب نهند بجهد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
زنی بی پیرایه. (مهذب الاسماء). زنی بی پیرایه و زن که بی زیوری عادت وی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زنی که بی زیوری عادت وی باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
یک سوشده و جدا کرده شده. (آنندراج). یک سوشده و دورشده و بازداشته شده. (ناظم الاطباء) : انهم عن السمع لمعزولون. (قرآن 212/26).
- معزول شدن، دور شدن. بازداشته شدن:
معزول شد دو چیز جهان از دو چیز تو
از علم تو جهالت و از جود تو مطال.
ناصرخسرو.
معزول شده ست جان ز هرچه
داده ست بر آنت دهر منشور.
ناصرخسرو.
- معزول کردن، باز کردن. خلع کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دور کردن. بازداشتن.
شب را معزول کرد چشمۀ خورشید
رایت دینارگون کشید به محور.
مسعودسعد.
گرش نتوان به زر معزول کردن
به سنگی بایدش مشغول کردن.
نظامی.
- معزول گشتن، دور شدن. بازداشته شدن. محروم شدن:
معزول گشت زاغ چنین زیرا
چون دشمن نبیرۀ زهرا شد.
ناصرخسرو.
و رجوع به ترکیب معزول شدن شود.
، از کار بازداشته شده. از درجه و منصب افتاده و گوشه نشین. (ناظم الاطباء). بیکار ساخته شده. (آنندراج). از کار برکنار شده. از کار انداخته شده. بیکارشده. خانه نشین. مقابل منصوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و صاحب دیوان رسالت و خواجه بوالقاسم هرچند معزول بود و بوسهل زوزنی و... آنجا آمدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 183). هرچند بوالقاسم کثیر معزول بود اما حرمتش سخت بزرگ بود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 184). قحبۀپیر از نابکاری چه کند که توبه نکند و شحنۀ معزول از مردم آزاری. (گلستان). دوست دیوانی را وقتی توان دید که معزول باشد. (گلستان).
حدیث عقل در ایام پادشاهی عشق
چنان شده ست که فرمان حاکم معزول.
سعدی.
- معزول شدن، برکنار شدن از کار. از منصب و مقام انداخته شدن: یکی از وزرا معزول شد و به حلقۀ درویشان درآمد. (گلستان).
- معزول کردن، از کار و از منصب و درجه بازداشتن و محروم ساختن و خانه نشین کردن. (ناظم الاطباء). از کار انداختن. از کاربر کنار ساختن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : عبدالله بن عزیز را از وزارت معزول کردند و به خوارزم افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 106). هارون الرشید یکی از متعلقان را به دیناری خیانت معزول کرد. (سعدی).
یکی را که معزول کردی ز جاه
چو چندی برآید ببخشش گناه.
(بوستان).
- معزول گشتن، از کار بر کنار شدن. از منصب و مقام انداخته شدن: دیگر روز بوسهل حمدونی را که از وزارت معزول گشته بود خلعت سخت نیکو داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 155). هرکه بر درگاه پادشاهان... از عملی که مقلد آن بوده معزول گشته... پادشاه را نشایست فرمود در فرستادن او به جانب خصم. (کلیله و دمنه).
، محروم شده. (ناظم الاطباء). بی بهره:
عالم همه سال خرم از تو
معزول مباد عالم از تو.
نظامی.
، اخراج شده و بیرون کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عزل، مرد بی سلاح. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به عزل شود.
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بز، خلاف ضأن. معزی ̍. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به معزی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ هََ)
نیک خورش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
عصایی سرکج که بدان شاخه های درخت را گیرند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، چوگان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چوگان. ج، معاصیل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
رجل معزازالمرض، مرد شدید المرض. (منتهی الارب) (آنندراج). مردی که بیماری او سخت و شدید باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
آنکه مواشی خود را دور چراند. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه مواشی خود را جای دور از مردم چراند. معزابه. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مزال
تصویر مزال
جمع مزله، لغزش ها لغزشگاه ها جمع مزله
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه تازی نیست و شاید همان ازمل باشد که برابراست با آواز این واژه در غیاث اللغات آمده بی آن که کجایی بودن آن آشکارشود آنندراج نیز دراین زمینه خاموش است نام پرده ای ازخنیا شاخه ای از زنگوله سستی ناتوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معزاء
تصویر معزاء
سنگلاخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معزاه
تصویر معزاه
ماده بز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معزول
تصویر معزول
یکسو شده و جدا کرده شده، بیکار و گوشه نشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معصال
تصویر معصال
کلاک کج بیل ویژه ای برای آن که شاخه را پایین بکشند، چوگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعزال
تصویر اعزال
جمع عزل، مردان بی زینه (زینه سلاح) بی زینگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معزول
تصویر معزول
((مَ))
عزل شده، از کاری برکنار شده
فرهنگ فارسی معین
برکنار، خلع، عزل، مخلوع
متضاد: منصوب، شاغل
فرهنگ واژه مترادف متضاد