جدول جو
جدول جو

معنی معروفه - جستجوی لغت در جدول جو

معروفه
(مَ فَ)
ارض معروفه، زمین خوشبو. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
معروفه
(مَ فَ / فِ)
در تداول فارسی زبانان، صفت است زنان بدکار را
لغت نامه دهخدا
معروفه
جنده، خودفروش، روسپی، بلایه، زانیه، زناکار، فاحشه، قحبه، لکاته، هرجایی
متضاد: نجیبه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معروف
تصویر معروف
شناخته شده، مشهور، نیکی، کار نیک
فرهنگ فارسی عمید
(مَ رَ)
زنی که بر شیر وی چشم زخم رسد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شتر گرگین. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتر گرگین. (ناظم الاطباء). شتر مبتلا به بیماری جرب. (از اقرب الموارد) ، شتر گشن ناک. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتر گشن ناک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
می خورده شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خمر مشروبه. (از اقرب الموارد). شراب آشامیده شده
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
زنی که در مردان نگرد جز شوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آن زن که به هر ایامی شویی کند نو. (مهذب الاسماء) ، چشم آب روان از رسیدگی زخم. (منتهی الارب) (آنندراج). چشمی که از رسیدن زخم، آب از آن روان شود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ارض مطروفه، زمین طریفه ناک که گیاه معینی است. (منتهی الارب) (آنندراج). زمین طریفه ناک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
شاه معقوفه الرجل، گوسپند خمیده پای به علت عقاف. (منتهی الارب). گوسپند خمیده پای از بیماری عقاف. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به عقاف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
کمانی است عربیه که جهت نشانها سازند و گوشه هایش خمانیده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
فربه. (ناظم الاطباء). شاه معلوفه، گوسپند فربه. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ شَ)
بئر معروشه، چاه گردگرفته. ج، معروشات. (ناظم الاطباء). چاهی که از پایین به اندازۀ یک قامت با سنگ و بقیه را با چوب گرد گرفته باشند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). چاهی که بن او به سنگ پیراسته بود و سر به چوب. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ فی یَ / یِ)
سلسله ای از عرفای صوفیه که سند طریقتی خود را به معروف کرخی می رسانند. و رجوع به معروف کرخی و ریحانه الادب چ 2 ج 5 ص 46 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
ارض معروکه، زمین ازدحام و انبوه رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، زمین رندیده و پاسپرکردۀ ستوران چندان که بی نبات و تباه گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
مؤنث مخروف. ارض مخروفه، زمین آبداده شده از باران خریفی و نخستین باران اول زمستان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مخروف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
شاه مسروفه، گوسفند که گوش وی را از بیخ کنده باشند. (از اقرب الموارد). رجوع به مسروف و سرف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ضَ / ضِ)
چیزهای عرضه شده و اظهار شده، استدعاشده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از معروف
تصویر معروف
مشهور و شناخته، نامبردار، نامی
فرهنگ لغت هوشیار
معرفت در فارسی: شناخت، دانش، در یافت از معرفه شناخته: زبانزد دستوری اسمی است که نزد مخاطب معلوم و معهود باشد مثلا اگر کسی بمخاطب خود بگوید: عاقبت خانه را فروختم و دکانها را خریدم. مقصود این است: خانه ای را که شما اطلاع دارید فروختم و دکانهایی را که میشناسید خریدم. توضیح معرفه بصورتهای ذیل در فارسی بکار میرود: صورت اسم جنس با قرینه: مردی در بیابان دچار گرگی شد، مرد با گرگ جنگیده و سرانجام گرگ را کشت، گاه اسم را با آن و این معرفه سازند: گفت: برو و این زن را بیاور. او بشد و زن را پیش طالوت آورد. گفت: توبه او آنست که بدان شارستان جباران شود، در زبان تخاطب با الحاق ه (آ در شمال ایران و ا در مرکز) یا - معرفه سازند: اسبه را خریدم. خانهه را فروختم مردی امروز آمد. (این یاء یاء و حدت و نکره نیست)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عروفه
تصویر عروفه
دانا کارشناس: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معروف
تصویر معروف
((مَ))
شناخته شده، شهرت یافته، کار نیک، عمل ثواب، امر به، امر کردن کسان برای انجام دادن واجبات شرعی. مقابل نهی از منکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معرفه
تصویر معرفه
((مَ رَ فِ))
اسمی است که نزد شنونده معلوم و آشکار باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معرفه
تصویر معرفه
شناسا، آشنا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معروف
تصویر معروف
شناخته، سرشناس، پرآوازه، شناخته شده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معروف
تصویر معروف
Reputable, Wellknown
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از معروف
تصویر معروف
réputé, bien connu
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از معروف
تصویر معروف
reputado, bem conhecido
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از معروف
تصویر معروف
renommiert, gut bekannt
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از معروف
تصویر معروف
renomowany, dobrze znany
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از معروف
تصویر معروف
авторитетный , известный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از معروف
تصویر معروف
авторитетний , відомий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از معروف
تصویر معروف
gerenommeerd, goed bekend
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از معروف
تصویر معروف
reputado, bien conocido
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از معروف
تصویر معروف
rinomato, ben conosciuto
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از معروف
تصویر معروف
प्रतिष्ठित , प्रसिद्ध
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از معروف
تصویر معروف
terhormat, terkenal
دیکشنری فارسی به اندونزیایی