جدول جو
جدول جو

معنی معرنفط - جستجوی لغت در جدول جو

معرنفط(مُ رَ فِ)
شرمگاه. (منتهی الارب) (آنندراج). شرمگاه زن. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معرفت
تصویر معرفت
شناختن چیزی، شناسایی، علم و دانش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معرفی
تصویر معرفی
شناساندن کسی به کسی دیگر با گفتن نام و شغل او
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معروف
تصویر معروف
شناخته شده، مشهور، نیکی، کار نیک
فرهنگ فارسی عمید
(مُ رَ فِ)
برآماسیده از خشم و آماده شده بدی را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ فِ)
شتاب کننده در رفتار و سیر. (ناظم الاطباء). پیش درآینده و شتابی کننده در رفتار و نیک رونده. (آنندراج) : ادرنفق، اقتحم و تقدم، اسرع و هملج، مضی فی السیر. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ / فِ)
در تداول فارسی زبانان، صفت است زنان بدکار را
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
ارض معروفه، زمین خوشبو. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ نِ فَ)
زن سست آواز و سست گریه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نِ فَ)
ابل معتنفه، شتران ناموافق به هوا و زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ فَ)
طعام مقرنفل، طعام قرنفل دار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به مقرنف شود
لغت نامه دهخدا
(شَ نِ تَ)
گرفته و ترنجیده گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). منقبض شدن. (از اقرب الموارد) ، کوتاه دست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شتر کوتاه دست. (از اقرب الموارد) ، برادرمرده. مرد بی برادر و تنها که هیچ کس نداشته باشد. کسی که برادر و هیچ کس نداشته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی که برادر و هیچ کس دیگر نداشته باشد. و گفته اند: کسی که برادرمرده باشد. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح عروض) نوعی از تصرفات عروضی در مفاعلتن که آنرا خرم کنند و آن اسقاط میم است پس فاعلتن شود و نقل کنند بسوی مفتعلن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در عروض، مفتعلن باشد که مخروم از مفاعلتن است. (از اقرب الموارد) ، کبش اعضب، تکۀ گوش شکافته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تکۀ گوش شکافته. (آنندراج). گوش شکافته. (از اقرب الموارد) ، آن گوسپند که درون سر وی شکسته بود. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). آنکه اندرون سر وی شکسته باشد. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). گوسپند مغزشاخ شکسته. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از معرفت
تصویر معرفت
شناختگی و شناسایی، آشنایی
فرهنگ لغت هوشیار
معرفت در فارسی: شناخت، دانش، در یافت از معرفه شناخته: زبانزد دستوری اسمی است که نزد مخاطب معلوم و معهود باشد مثلا اگر کسی بمخاطب خود بگوید: عاقبت خانه را فروختم و دکانها را خریدم. مقصود این است: خانه ای را که شما اطلاع دارید فروختم و دکانهایی را که میشناسید خریدم. توضیح معرفه بصورتهای ذیل در فارسی بکار میرود: صورت اسم جنس با قرینه: مردی در بیابان دچار گرگی شد، مرد با گرگ جنگیده و سرانجام گرگ را کشت، گاه اسم را با آن و این معرفه سازند: گفت: برو و این زن را بیاور. او بشد و زن را پیش طالوت آورد. گفت: توبه او آنست که بدان شارستان جباران شود، در زبان تخاطب با الحاق ه (آ در شمال ایران و ا در مرکز) یا - معرفه سازند: اسبه را خریدم. خانهه را فروختم مردی امروز آمد. (این یاء یاء و حدت و نکره نیست)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معرفی
تصویر معرفی
شناخته شدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معروف
تصویر معروف
مشهور و شناخته، نامبردار، نامی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معرفی
تصویر معرفی
((مُ عَ رِّ))
شناساندن شخصی به شخص دیگر به وسیله ذکر نام و شغل او
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معروف
تصویر معروف
((مَ))
شناخته شده، شهرت یافته، کار نیک، عمل ثواب، امر به، امر کردن کسان برای انجام دادن واجبات شرعی. مقابل نهی از منکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معرفه
تصویر معرفه
((مَ رَ فِ))
اسمی است که نزد شنونده معلوم و آشکار باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معرفت
تصویر معرفت
((مَ رِ فَ))
شناسایی، علم، دانش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معرفت
تصویر معرفت
شناخت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معرفه
تصویر معرفه
شناسا، آشنا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معرفی
تصویر معرفی
شناسایی، آشنا سازی، شناساندن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معروف
تصویر معروف
شناخته، سرشناس، پرآوازه، شناخته شده
فرهنگ واژه فارسی سره
جنده، خودفروش، روسپی، بلایه، زانیه، زناکار، فاحشه، قحبه، لکاته، هرجایی
متضاد: نجیبه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از معروف
تصویر معروف
Reputable, Wellknown
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از معرفی
تصویر معرفی
Introduction
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از معرفی
تصویر معرفی
introdução
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از معروف
تصویر معروف
reputado, bem conhecido
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از معروف
تصویر معروف
renommiert, gut bekannt
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از معرفی
تصویر معرفی
Einführung
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از معروف
تصویر معروف
renomowany, dobrze znany
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از معرفی
تصویر معرفی
wprowadzenie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از معروف
تصویر معروف
авторитетный , известный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از معرفی
تصویر معرفی
введение
دیکشنری فارسی به روسی