جدول جو
جدول جو

معنی معدیه - جستجوی لغت در جدول جو

معدیه
(مَ عَدْ دی یَ)
منسوب به گروه معدّ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به معد شود، لبسه معدیه، جامۀ خشن و درشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
معدیه
(مَ دی یَ / مُ عَدْ دی یَ)
به لغت اهالی مراکش رمث و چوبهای به هم بسته که بر آن نشسته از آب عبور کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهدیه
تصویر مهدیه
(دخترانه)
مؤنث مهدی، عروس
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تعدیه
تصویر تعدیه
روا داشتن، نافذ گرانیدن، امری را رها و ترک کردن، کسی را از کاری منصرف ساختن، در علوم ادبی متعدی ساختن فعل لازم
فرهنگ فارسی عمید
عضوی کیسه مانند در بدن که غذا در آن انبار و مراحل اولیه هضم انجام می شود
فرهنگ فارسی عمید
(عُ دَیْ یَ)
کنار وادی، هضبهای است که بنوضبیه و بنوعامر بن ذهل در آنجا هم قسم شدند. (از معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ)
کلمه ای که به استماع آن جبین خوی آرد. ج، مندیات. (منتهی الارب) (آنندراج). کلمه ای که به شنیدن آن پیشانی خوی آورد و عرق کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رسواکننده قول باشد یا فعل. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). شرم آور. مایۀ شرم. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَءْ / مَ رَءْ)
دهی. (منتهی الارب) (آنندراج). نام قریه ای به شام از عمل اردن و شراب مقدی منسوب بدانجاست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادۀ قبل و مقد و مقدی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ دی یَ)
فرقه ای از خوارج ثعالبه. (از اقرب الموارد). تیره ای از خوارج گروه ثعالبه اند و از یاران معبدبن عبدالرحمن می باشند، با فرقۀ اخنسیه در امر تزویج مخالفت ورزیده اند یعنی در تزویج دختران مسلمان با پسران مشرکان. و با گروه ثعالبه در امر زکات غلام و کنیز مخالفت کرده اند یعنی گرفتن زکات از آنان و دادن زکات به آنان. (از کشاف اصطلاحات الفنون). گروهی از خوارج اند که پس از ثعلبه بن مشکان به مردی از خوارج که معبد نام داشت گراییدند. این مرد درباره گرفتن زکات از بردگان یا بخشیدن آن به ایشان با همه ثعالبه مخالفت کرد و دیگر ثعالبه را که در آن باره چیزی نگفته بودند کافردانست و دیگر ثعالبه او را بدین سخن کافر شمردند. (از الفرق بین الفرق بغدادی ترجمه دکتر مشکور ص 96)
لغت نامه دهخدا
(مَ دی یَ)
شهری است در شمال افریقا، آن را عبیداﷲ مهدی مؤسس سلسلۀ فاطمی بنا کرد در سال 303 هجری قمری میان آن و قیروان از سوی جنوب دو منزل است. (یادداشت مؤلف). مهدی به سال 308 درآن سکنی گزید و شهر به نام خود او خوانده شد. این شهر در ساحل دریای روم بود و با باره ای بلند و موضع آن را چون کف دست متصل به زند دانسته اند:
بسته عدو را دست پس چون ملحد ملعون خس
کش کرد مهدی در قفس و آویختش در مهدیه.
منوچهری.
شهری است بزرگ برکران دریای روم نهاده و به حدود قیروان پیوسته است.جایی بانعمت است و اندر وی بازرگانان بسیارند. (حدود العالم). و در پهلوی آن (قیروان) مهدیه است که مهدی از فرزندان امیرالمؤمنین حسین بن علی رضی اﷲ عنهما ساخته است بعد از آنکه مغرب و اندلس گرفته بود و بدین تاریخ به دست سلطان مصر بود و آنجا برف بارد و لیکن پای نگیرد. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 51)
لغت نامه دهخدا
(مَ دی یَ)
عطا و بخشش و انعام. (ناظم الاطباء) ، عروس. (آنندراج). عروس فرستاده شده به خانه شوهر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ)
شتر ماده ای که در وی شک باشد شیردار است یا نه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). میشی که شک باشد آیا شیر دارد یا نه و راغب گوید معسیات به شترانی گویند که شیر آنها قطع شده است و امید هست که باز گردد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ یَ / مَ نی یَ)
لغتی است در معنی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مضمون و مفهوم و مقصود از کلام. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ دی یَ / مُ یَ)
امراءه مکدیه، زن که کسی جماع آن نتواند و قادر نشود بر وی. (منتهی الارب) (آنندراج). رتقاء. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به رتقاء شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دی یَ)
بورانی. (مهذب الاسماء). بورانی بادنجان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مغد. (معنی اول) شود
لغت نامه دهخدا
(مُعَیْ یَ)
مصغر ابومعاویه یعنی یوز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُعْ یِ یَ)
شتر درمانده. (منتهی الارب). شتران درمانده. یقال ابل معییه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ دَ کَ)
چوبک ندافی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مطرقه. چوبک پنبه زنی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(قُ دی یَ)
مرد بسیارنشست و بسیارخواب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : رجل قعدیه، کثیرالقعود. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / دِ نی یَ)
تأنیث معدنی. ج، معدنیات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به معدنی و معدنیات شود
لغت نامه دهخدا
(بَ طَ لَ)
بازگردانیدن از کاری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مشغول ساختن کسی را بکاری، بازگرداندن کسی را از کاری، واگذاشتن کسی کاری را. (از اقرب الموارد) ، فاگذرانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). درگذرانیدن. (دهار). گذرانیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). روا داشتن و نافذ گردانیدن و یقال: عد عنه، ای اصرف بصرک عنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روا داشتن و نافذ ساختن چیزی. (از اقرب الموارد) ، فعل را متعدی کردن به مفعول. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). فعل لازم را متعدی کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، (اصطلاح اصول) نقل حکم از اصل به فرع. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود
لغت نامه دهخدا
(مَدْ / مُدْ / مِدْ یَ)
دشنه. (منتهی الارب). شفره. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (متن اللغه). سکین. (متن اللغه). ج، مدی ̍، مدی ̍، مدی ̍، مدیات، مدیات، قبضۀ کمان. (منتهی الارب) : مدیهالقوس، کبدها. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُدْ دَ یَ)
تأنیث مدعی است. (یادداشت مؤلف). رجوع به مدّعی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَدْ دیَ)
تأنیث متعدی: امراض المتعدیه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سرایت کننده. و رجوع به متعدی (معنی سوم) شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان گورائیم است که در بخش مرکزی شهرستان اردبیل و در 18 کیلومتری جنوب اردبیل واقع است و 335 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از معدله
تصویر معدله
گوشه خانه کنج خانه، تفنگ معدله معدلت در فارسی: داد دادگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعدیه
تصویر متعدیه
مونث متعدی جمع متعدیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معیه
تصویر معیه
معیت در فارسی اپاکی پتیش همراهی با همی همپایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معدی
تصویر معدی
روسپری کمی کمیک منسوب به معده: عصیر معدی
فرهنگ لغت هوشیار
عضوی از بدن انسان یا حیوان که غذا در آن داخل و هضم میشود و در سمت چپ بدن انسان قرار گرفته است
فرهنگ لغت هوشیار
مادیت در فارسی پارسی تازی گشته ماتکیک، ماتک گروی لاتینی تازی گشته گیاه برهوه (برهوه صابون) مونث مادی: امورمادیه
فرهنگ لغت هوشیار
گذرانیدن، پویه گشت روشی است در دستور زبان پارسی که کنش شدنی را به کنش کردنی دگر کنند برای نمونه از خوردن خوراندن و از سوختن سوزاندن و ازخوابیدن خواباندن گذرانیدن گذرا کردن، متعدی ساختن فعلی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معصیه
تصویر معصیه
معصیت در فارسی: نا فرمانی، گناهکاری گناه ورزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعدیه
تصویر تعدیه
((تَ یِ))
کسی را از کاری منصرف کردن، فعل لازم را متعدی کردن، گذرانیدن
فرهنگ فارسی معین
((مِ دِ))
از اعضای داخلی بدن انسان و بعضی از حیوانات که کارش هضم غذا می باشد
فرهنگ فارسی معین