جدول جو
جدول جو

معنی معدل - جستجوی لغت در جدول جو

معدل
میانگین، عددی که از جمع کردن چند عدد و تقسیم آن بر تعداد آن اعداد حاصل می شود
تعدیل کننده
تصویری از معدل
تصویر معدل
فرهنگ فارسی عمید
معدل
کسی که به عدل او گواهی داده شده
تصویری از معدل
تصویر معدل
فرهنگ فارسی عمید
معدل
(مُ عَدْ دَ)
راست و درست کرده شده و برابر. (ناظم الاطباء) ، عادل شمرده شده. آنکه عدالت و درستی وی مورد تصدیق باشد: چهار ماه روزگار باید و محضری به گوایی دویست معدل تا آن راست از تو قبول کنند. (قابوسنامه). مردی سی و چهل اندر آمدند، مزکی و معدل از هر دستی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 176) ، نزد اهل هیئت عبارت از چیزی است که تعدیل در آن واقع شده باشد چنانکه گویند: وسطمعدل. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، (اصطلاح ریاضی) حاصل قسمت مجموع چند عدد بر تعداد آنها.
- معدل گرفتن، محاسبۀ معدل نمره های شاگردان مدارس. و رجوع به ترکیب بعد شود.
- معدل نمرات، حاصل قسمت مجموع نمره های درسهای هر دانش آموزبر تعداد نمره های او
لغت نامه دهخدا
معدل
(مُ عَدْ دِ)
راست کننده. (آنندراج). تعدیل کننده. یکسان کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، آنکه عدول را تزکیه او کند. (دهار) (السامی فی الاسامی). آنکه گواهی به عدالت کسی دهد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وقضات بلخ و اشراف و علما و فقها و معدلان و مزکیان... هم آنجا حاضر بودند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 183) ، نزد اهل هیئت بر منطقۀ فلک اعظم اطلاق شود و معدل النهار و فلک مستقیم نیز نامیده می شود. (ازکشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به معدل النهار شود
لغت نامه دهخدا
معدل
(مُ عَدْ دِ)
ابن علی بن لیث صفار امیر سیستان که به سال 298 هجری قمری به دست سرداران احمد بن اسماعیل سامانی شکست خورد و به فرمان امیر سامانی به هرات و سپس به بخارا فرستاده شد. و رجوع به تاریخ سیستان صص 294-283 و الکامل ابن اثیر وقایع سال 298 و احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 381 و 382 شود
لغت نامه دهخدا
معدل
(مَ دِ)
جای بازگشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جای بازگشت و گریزگاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
معدل
هموزن کننده، معدل نمره ها، حد متوسط
تصویری از معدل
تصویر معدل
فرهنگ لغت هوشیار
معدل
((مُ عَ دَّ یا دِ))
راست و درست شده، میانگین چیزی، نمرات حاصل قسمت مجموع نمره های دروس هر شاگرد
تصویری از معدل
تصویر معدل
فرهنگ فارسی معین
معدل
حدوسط، میانگین
متضاد: حداکثر، حداقل، تعدیلگر، تعدیل کننده
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معول
تصویر معول
تیشۀ دوسر که برای کندن و تراشیدن سنگ به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معجل
تصویر معجل
کاری که در آن عجله و شتاب شده، شتاب کرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معطل
تصویر معطل
تعطیل کننده، کسی که وجود خداوند را انکار کند و شرایع را باطل انگارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معیل
تصویر معیل
مردی که دارای عائلۀ بسیار باشد، عائله دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معلل
تصویر معلل
آنچه دلیل و علت دارد، تعلیل شده، علت دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معتدل
تصویر معتدل
راست، مستقیم، برابر، میانه، میانه رو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معادل
تصویر معادل
برابر، هم ارز، همتا، هم وزن، هم چند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معضل
تصویر معضل
سخت و دشوار و زشت، امر مشکل و دشوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معقل
تصویر معقل
پناهگاه، جایی که به آن پناه ببرند، جای امن که از ترس دشمن در آنجا پناهنده شوند، پناه جای
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معطل
تصویر معطل
بیکارمانده، بیکار، فروگذاشته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معلل
تصویر معلل
بیان کنندۀ علت، علت آورنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معول
تصویر معول
پناه، محل اعتماد، معتمد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبدل
تصویر مبدل
تغییرداده شده، عوضی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبدل
تصویر مبدل
عوض شده، تبدیل شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعدل
تصویر اعدل
عادل تر، دادگرتر، داددهنده تر، شایسته تر برای گواهی دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معدلت
تصویر معدلت
عدل و داد کردن، دادگری
فرهنگ فارسی عمید
(مَ دِ لَ / مَ دَ لَ)
عدل و داد. (غیاث). داد و دادرسی و عدالت. (ناظم الاطباء) : و آنچه به حکم معدلت و راستی واجب آمدی... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100). چه در احکام سیاست و شرایطانصاف و معدلت بی ایضاح بینت و الزام حجت جایز نیست عزیمت را در اقامت حدود به امضا رسانیدن. (کلیله و دمنه). در احکام آفریدگار از قضیت معدلت گذر نباشد. (کلیله و دمنه). اما طراوت خلافت به جمال انصاف و کمال معدلت باز بسته است. (کلیله و دمنه). در سایۀ رأفت و ساحۀ معدلت او قرار گیرند. (سندبادنامه ص 6). تاجهان موات انصاف و مردگان معدلت به آب حیات احسان واکرام او زنده گشت. (سندبادنامه ص 14). زندگانی حریم مجد مکرم... در تازه داشتن ایام دولت و برافراشتن اعلام نصرت... و گستردن ظلال معدلت سالیان ابد مدت باد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 19). زندگانی بارگاه علیا... در مزید مرتبت جهانداری... و زنده گردانیدن معدلت... هم عنان خلود و هم برهان ابد باد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 337). به سمت عدل و رأفت و انصاف و معدلت آراسته بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 274). سلطان را به تأسیس قواعد معدلت و اکتساب ثواب آخرت تحریض و تحریک می نمود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1تهران ص 368). آثار معدلتی که خلایق به تازگی بواسطۀآن چون طفلان کلأ و اشجار به خاصیت گریۀ بهار خنده زنان شوند انتعاشی گرفتند. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 2).
کای سلیمان معدلت می گستری
بر شیاطین و آدمی زاد و پری.
مولوی.
حالیا عجالهالوقت را فرزند اعز اکرم... را به شیراز فرستادیم تا معیار میزان معدلت ماگشته کار مردم را به راستی برسد. (از مکاتیب خواجه رشیدالدین فضل اﷲ). به یمن معدلت و اثر سیاست او آن زحمت و عذاب از خلق بکلی بیفتاد. (جامعالتواریخ).
ز بهر پرورش بره گرگ را ایام
به عهد معدلتش شفقت شبان بدهد.
ابن یمین.
و رجوع به معدله شود.
- معدلت شعار، که شعار وی معدلت است. عدالت پیشه. عدالت پرور. دادورز. دادگر: دست زمانه ابواب تفرقه بر روی روزگار آن شاهزادۀ معدلت شعار گشود. (حبیب السیر چ 1 تهران ج 3 ص 276)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اعدل
تصویر اعدل
داد دهنده تر، عادلتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معدلت
تصویر معدلت
دادرسی و عدالت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معدله
تصویر معدله
گوشه خانه کنج خانه، تفنگ معدله معدلت در فارسی: داد دادگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معدلت
تصویر معدلت
((مَ دِ یا دَ لَ))
دادگری، دادگستری، عدل، داد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معدن
تصویر معدن
کان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معادل
تصویر معادل
هم ارز، برابر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معضل
تصویر معضل
دشواری، کاستی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معتدل
تصویر معتدل
میانی
فرهنگ واژه فارسی سره
داد، دادگری، دادگستری، عدالت، عدل، منصفت
متضاد: مظلمه، بیداد
فرهنگ واژه مترادف متضاد