جدول جو
جدول جو

معنی معجر - جستجوی لغت در جدول جو

معجر
پارچه ای که زنان روی سر خود می اندازند، روسری، چارقد، باشامه
تصویری از معجر
تصویر معجر
فرهنگ فارسی عمید
معجر(مُ عَجْجَ)
عمامه بر سر نهاده. (از اقرب الموارد). آن که عمامه بر سر نهد، یکی از اشکال خطوط اسلامی. و رجوع به پیدایش خط و خطاطان ص 88 شود
لغت نامه دهخدا
معجر(مِ جَ)
بر سر افکندنی زنان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مقنعه. (غیاث). مقنع و روپوش زنان و با لفظ بستن و در سر کشیدن و بر سر گرفتن به یک معنی مستعمل. (آنندراج). جامه ای که زنان بر سر می پوشند تاحفظ کند گیسوان آنها را و باشامه نیز گوینده (ناظم الاطباء). روپاک. چارقد. روسری. سرپوش. نصیف. خمار. ج، معاجر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
فغان من همه ز آن زلف تابدار سیاه
که گاه پردۀ لاله ست و گاه معجر ماه.
رودکی.
به مستحقان ندهی ازآنچه داری و باز
دهی به معجر و دستار سبزک و سیماک.
عنصری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
شبی گیسو فروهشته به دامن
پلاسین معجر و قیرینه گرزن.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 57).
ببسته سفالین کمر هفت و هشت
فکنده به سر بر تنک معجری.
منوچهری.
بسی بر درخت گل از برگ و بارش
گهی معجر و گاه دستار دارد.
ناصرخسرو.
با صد کرشمه بسترد از رویت
با شرم گرد به آستی و معجر.
ناصرخسرو.
گشت به ناخن چو پیرهنش مرا روی
شد ز طپانچه مرا چو معجر او بر.
مسعودسعد.
ناگهان برجست و معجر بست ماه دلفریب
ماه در گردون بود من زیر معجر داشتم.
امیرمعزی (ازآنندراج).
از تف و تاب خنجر ترکان لشکرت
در سرکشد به شکل زنان معجر آفتاب.
انوری (از آنندراج).
خاتون کائنات مربع نشسته خوش
پوشیده حله و ز سر افتاده معجرش.
خاقانی.
چون دو لشکر در هم افتادند چون گیسوی حور
هفت گیسودار چرخ از گرد معجر ساختند.
خاقانی.
عید است و آن عصیر عروسی است صرع دار
کف برلب آوریده و آلوده معجرش.
خاقانی.
گه از فرق سرش معجر گشادی
غلامانه کلاهش برنهادی.
نظامی.
به ره بر یکی دختر خانه بود
به معجر غبار از پدر می زدود.
سعدی (بوستان).
نه چندان نشیند در این دیده خاک
که بازش به معجر توان کرد پاک.
سعدی (بوستان).
رازی که در میان سر آغوش و پیچک است
آن راز را به مهر به معجر نوشته اند.
نظام قاری (دیوان ص 23).
چو عشق بامه معجرفروش می بازم
به عشق معجر او هر طرف سراندازم.
سیفی (از آنندراج).
- معجر بستن، معجر بر سر کردن. چارقد بر سر انداختن. روسری بر سر انداختن:
ناگهان برجست و معجر بست ماه دلفریب
ماه در گردون بود من زیر معجر داشتم.
امیر معزی (از آنندراج).
- معجر به سر کردن، چارقد بر سر انداختن. روسری به سرکردن:
شاهدی گر به سر کند معجر
دیده آیینه دار طلعت اوست.
نظام قاری (دیوان ص 51).
- معجر زرنیخ، کنایه از برگهای خزان دیده باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- ، کنایه از گلهای زرد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- ، کنایه از شعاع صبح صادق. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- معجر غالیه گون، کنایه از شب است که عربان لیل گویند. (برهان) (آنندراج). شب. (ناظم الاطباء).
- معجر فروش،فروشندۀ معجر. آنکه معجر فروشد:
چو عشق بامه معجرفروش می بازم
به عشق معجر او هر طرف سراندازم.
سیفی (از آنندراج).
، روپوش زنان. (غیاث) (آنندراج). روی بند زنان:
ستمکاران و جباران بپوشیدند از سهمت
همه رخها به معجرها همه سرها به چادرها.
منوچهری.
دانای نکو سخن کند باز
از روی عروس عقل، معجر.
ناصرخسرو.
غلام ملک تو بر سر نهاد تاج شرف
عروس بخت تو بر روی بست معجر جود.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 148).
مهره از بازو و معجر ز جبین باز کنید
یاره از ساعد و یکدانه زبر بگشایید.
خاقانی.
شبی کشیده به رخسار نیلگون معجر
به قیر روی فرو شسته تودۀ اغبر.
داوری شیرازی.
، پارچه ای است یمنی. (منتهی الارب). یک قسم پارچۀ یمنی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنچه از پوست خرما به شکل جوال بافند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، عمامه که بر سر نهند بدون گرد کردن تحت الحنک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
معجر
چارقد، روسری
تصویری از معجر
تصویر معجر
فرهنگ لغت هوشیار
معجر((مِ جَ))
چارقد، روسری
تصویری از معجر
تصویر معجر
فرهنگ فارسی معین
معجر((مُ عَ جَّ))
آن که عمامه بر سر نهد، یکی از اشکال خطوط اسلامی
تصویری از معجر
تصویر معجر
فرهنگ فارسی معین
معجر
روسری، سرانداز، مقصوره، چارقد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
معجر
آتشدانی که بوسیله ی میله ای بر زمین استوار شوددر دهه ی محرم
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معمر
تصویر معمر
(پسرانه)
طویل العمر و مسن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از متجر
تصویر متجر
مکان تجارت، تجارت خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معطر
تصویر معطر
ادویه دان، ظرفی که ادویۀ مطبخ در آن جای دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معبر
تصویر معبر
آنچه به وسیلۀ آن از روی نهر عبور کنند، پل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معمر
تصویر معمر
کسی که عمر دراز کرده، سالخورده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معبر
تصویر معبر
کسی که تعبیر خواب می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معجم
تصویر معجم
کتاب لغت، نقطه دار (حرف)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معبر
تصویر معبر
تعبیر شده، خواب تعبیر شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشجر
تصویر مشجر
درخت دار، درخت کاری شده، دارای نقوشی شبیه شاخ و برگ مثلاً شیشۀ مشجر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محجر
تصویر محجر
گرداگرد قریه، اطراف خانه، حرم
حدیقه، بوستان
کاسۀ چشم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معبر
تصویر معبر
محل عبور گذر، گذرگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منجر
تصویر منجر
کشیده شده، منتهی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موجر
تصویر موجر
کسی که ملکی را اجاره بدهد، اجاره دهنده، کرایه دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معجل
تصویر معجل
کاری که در آن عجله و شتاب شده، شتاب کرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معشر
تصویر معشر
گروهی از مردم، جماعت، کسان و خویشاوندان شخص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معجب
تصویر معجب
کسی که حالت اعجاب به او دست داده باشد، به شگفتی آمده
به شگفت آورنده، خودبین، خودپسند، خودخواه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معیر
تصویر معیر
مقیاس گیرنده، عیارگر، کسی که عیار پول را بسنجد، نکوهش کننده، عیب گو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معرج
تصویر معرج
نردبان، پلکان، آنچه به وسیلۀ آن بالا بروند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ عَ رَ / مُ عَ رِ)
برهنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ جَ)
معجر بودن. خاصیت معجر داشتن. همچون معجر بودن که سر برهنه را پوشاند:
عیسی خرد را کند تابش ماه دایگی
مریم عور را کند برگ درخت معجری.
خاقانی.
و رجوع به معجر شود
لغت نامه دهخدا
جمع ماجر، سلاکی ها سلاکی آن چه به سلاک گرفته شود جمع ماجر مکانهای اجاره یی: همچنانست که مارا مباح کرده اند از منا کح و ماجر در حال غیبت امام. آنچه که اجاره شود مکان اجاره یی جمع ماجر
فرهنگ لغت هوشیار
بازرگانی، کالا تجارت بازرگانی، مال التجاره کالا: شد دربار محمد غازی در دوره احمدی یکی متجر. (بهار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محجر
تصویر محجر
گرداگرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعجر
تصویر اعجر
شکم گنده، کیسه پر، گره دار، برآمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معبر
تصویر معبر
گذرگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معطر
تصویر معطر
خوشبو، بویا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منجر
تصویر منجر
کشیده
فرهنگ واژه فارسی سره