جدول جو
جدول جو

معنی معبده - جستجوی لغت در جدول جو

معبده
(مُ عَبْ بَ دَ)
کشتی قیر مالیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
معبده
(مَ بَ دَ)
جمع واژۀ عبد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسم جمع عبد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
معبده
(مَ بَ دَ)
عبادتگاه. معبد:
گر درآییم ای رهی در بتکده
بت سجود آرد به ما در معبده.
مولوی.
این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو
کانجا که افتاده ست او نی مفسقه نی معبده ست.
مولوی.
چون ساقی ما ریخت بر او جام شرابی
بشکست درصومعه کاین معبده تا کی.
مولوی.
بی تو در صومعه بودن بجز از سودا نیست
زآنکه تو زندگی صومعه و معبده ای.
مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر ج 6ص 2859).
و رجوع به معبد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عبده
تصویر عبده
عابد، عبادت کننده، پرستنده، آنکه خدا را پرستش می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معبد
تصویر معبد
محل عبادت، عبادتگاه، پرستشگاه
فرهنگ فارسی عمید
(مِ ضَ دَ)
همیان درم. (منتهی الارب) (آنندراج). همیان دراهم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
بعد یک سال برانگیخته شدن درد مار گزیده و گویند عادته اللسعه و منه الحدیث: مازالت اکله خیبر تعادنی یعنی همیشه عود می کند لقمۀ خیبر که زهرآلوده بود. عداد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). درد مارگزیده. و آنچه بدان ماند به وقت خویش بازآمدن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به عداد شود، همدیگر را آهنگ نمودن در کارزار. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ دی یَ)
فرقه ای از خوارج ثعالبه. (از اقرب الموارد). تیره ای از خوارج گروه ثعالبه اند و از یاران معبدبن عبدالرحمن می باشند، با فرقۀ اخنسیه در امر تزویج مخالفت ورزیده اند یعنی در تزویج دختران مسلمان با پسران مشرکان. و با گروه ثعالبه در امر زکات غلام و کنیز مخالفت کرده اند یعنی گرفتن زکات از آنان و دادن زکات به آنان. (از کشاف اصطلاحات الفنون). گروهی از خوارج اند که پس از ثعلبه بن مشکان به مردی از خوارج که معبد نام داشت گراییدند. این مرد درباره گرفتن زکات از بردگان یا بخشیدن آن به ایشان با همه ثعالبه مخالفت کرد و دیگر ثعالبه را که در آن باره چیزی نگفته بودند کافردانست و دیگر ثعالبه او را بدین سخن کافر شمردند. (از الفرق بین الفرق بغدادی ترجمه دکتر مشکور ص 96)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ رَ / رِ)
معبر. گذرگاه. محل عبور:
بس که می افتاد از پری شمار
تنگ می شد معبره بر رهگذار.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ رَ)
جاریه معبره، دختر ختنه ناکرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شتر ماده که سه سال نزاید و این ایام سخت گذشته باشد بروی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شاه معبره، گوسفند فریز ناکرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، زنی که از کس او آب مانند ریم جاری باشد، و یا ابن المعبره دشنام است مر عربان را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَبْ بَ رَ)
قوس معبره، کمان تمام و خوب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کمان تمام و خوب ساخته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ بَ لَ)
پیکان پهن دراز. ج، معابل. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به معابل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَضْ ضَ دَ)
ابل معضده، شتران بازو داغ کرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَضْ ضِ دَ)
معضّد. (منتهی الارب). بسره معضده، غورۀ خرمایی که از یک طرف به رسیدن نزدیک شده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَدْ دَ)
زنی که در حال عده است. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَقْ قَ دَ)
خیوط معقده، رشتۀ گره بسته. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). نخهای بسیار گره. (از اقرب الموارد) ، یمین معقده، سوگند که بر فعل مستقبل کرده باشند و بر حانث آن کفاره است وفاقاً. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُ بَ دَ / دِ)
شعبده. بازی که آن را نمودی باشد ولی بودی نداشته باشد. چشم بندی و نظربندی و حقه بازی. (ناظم الاطباء). نیرنگ. بازیگری. تردستی. نیرنج. چشم بندی. سبک دستی. (یادداشت مؤلف). در اصل شعبذه است که گاهی نیز باء آن را به واو تبدیل کنند و شعوذه گویند. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 7-6) شعوذه. (منتهی الارب). بازیی را گویند که نمودی داشته باشد لیکن او را بودی نباشد و این به حرکت دست و سرعت آن صورت بندد. (برهان). بازیی که به سحر و فن کنند. (غیاث اللغات). بازیی را گویند که نمودی داشته باشد لیکن او را بودی نباشد. مانند: پنهان کردن بازیگران هند مهره را در زیر کاسه و به سرعت هرچه تمامتر از آنجا بیرون بردن چنانکه کسی درنیابد که بیرون برده است. شعبده را به وزن بتکده گفتن و درآمدن شعوده تأمل داشتن بنا بر عدم اطلاع است زیرا هر دو لغت عربی و به ذال معجم مصدر رباعی مجرد است و فارسیان بجای ذال با دال خوانند و این منشاء غلطی است که شده. (آنندراج) : به افتعال و شعبده قضای آمده بازنگردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 425). برجملۀ عادات و شعبدۀ خصمان واقف گشتم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 603).
گویی همه بر من بکار بندد
هر شعبده کاین روزگار دارد.
مسعودسعد.
دل شعبده ای گشاده از فکرت
جان معجزه ای نموده در انشاء.
مسعودسعد.
به یک شعبده بست بازیش را
تبه کرد نیرنگ سازیش را.
نظامی.
چو زین شعبده یافت شاه آگهی
فرودآمد از تخت شاهنشهی.
نظامی.
شعبدۀ تازه برانگیختم.
هیکلی از قالب نو ریختم.
نظامی.
- شعبده بازه، شعبده باز. (آنندراج) :
تأثیر شد ار دختر رز رام تو جانان
سحر است فسان سازی این شعبده بازه.
محسن تأثیر (از آنندراج).
رجوع به مدخل شعبده باز شود.
- شعبده کردن، چشم بندی نمودن. تردستی و نیرنگ کردن: روزی در حمامی رفت. چند کس را گواه گرفت که هیچ شعبده نکند و هر شعبده کند دروغ باشد. (منتخب لطایف عبید زاکانی، چ برلن ص 139).
- شعبده وار، برطریق شعبده. به نحو چشم بندی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ دِ)
هر محلی که برای تماشای عامۀ مردم باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ دِ)
خانه کعبه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُ دَ)
از آبهای بنی نمیر از ابوزیاد کلابی. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَهَْ هََ دَ)
ارض معهده، زمین که بر آن جابجا باران رسیده باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از معبد
تصویر معبد
پرستشگاه، جای عبادت، نماز خانه
فرهنگ لغت هوشیار
شطی که بتوان از آن عبور کرد، گذرگاه رودخانه گدار، گذرگاه (عموما)، جمع معابر، آنچه که بوسیله آن بتوان از نهر عبور کرد مانند پل و کشتی و قایق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعبده
تصویر متعبده
مونث متعبد
فرهنگ لغت هوشیار
از شعبذه تازی: چشم بندی دوالبازی تردستی تردستی کردن حقه بازی نمودن، نیرنگ زدن، حقه بازی تردستی، نیرنگ
فرهنگ لغت هوشیار
عضوی از بدن انسان یا حیوان که غذا در آن داخل و هضم میشود و در سمت چپ بدن انسان قرار گرفته است
فرهنگ لغت هوشیار
جمع عبد، بند گان، توانایی، ماند گاری، جاودانگی، فربهی، بویه کوب، ننگ، جمع عابد به معنی پرستندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبده
تصویر مبده
آمده گوی (بدیهه گوی)، ناگهانی
فرهنگ لغت هوشیار
((مِ دِ))
از اعضای داخلی بدن انسان و بعضی از حیوانات که کارش هضم غذا می باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عبده
تصویر عبده
((عَ بَ دِ))
جمع عابد، پرستندگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معبد
تصویر معبد
((مَ بَ))
جای عبادت، پرستش گاه، جمع معابد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعبده
تصویر شعبده
((شَ یا شُ بَ دِ))
تردستی کردن، حقه، نیرنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعبده
تصویر شعبده
نیرنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معبد
تصویر معبد
زیگورات
فرهنگ واژه فارسی سره
افسون، تردستی، ترفند، چشم بندی، حقه، حیله، سحر
فرهنگ واژه مترادف متضاد