جدول جو
جدول جو

معنی معاجز - جستجوی لغت در جدول جو

معاجز
(مُ جِ)
عاجزکننده یا کینه دارنده و منه قوله تعالی والذین سعوا فی آیاتنا معاجزین، ای یعاجزون الانبیاء و اولیاء اﷲ ای یقاتلونهم و یمانعونهم لیصیروهم الی العجز عن امراﷲ تعالی او معاندین مسابقین اوظانین انهم یعجزوننا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، معاجزون و معاجزین: و الذین سعوا فی آیاتنا معاجزین اولئک لهم عذاب من رجز الیم. (قرآن 5/34). والذین یسعون فی آیاتنا معاجزین اولئک فی العذاب محضرون. (قرآن 38/34)
لغت نامه دهخدا
معاجز
عاجز کننده یا کینه دارنده
تصویری از معاجز
تصویر معاجز
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عاجز
تصویر عاجز
سست، ناتوان، کنایه از خسته، درمانده، ویژگی کسی که عضوی از اعضای بدنش ناقص و معیوب باشد
عاجز آمدن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن، برای مثال رشته تا یکتاست آن را زور زالی بگسلد / چون دوتا شد عاجز آید از گسستن زال زر (سنائی - ۱۶۴)
عاجز شدن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن
عاجز گشتن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن
عاجز گردیدن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن
عاجز کردن: ناتوان ساختن، کنایه از خسته کردن، به ستوه آوردن
عاجز ماندن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معجز
تصویر معجز
معجزه، عاجز کننده
فرهنگ فارسی عمید
(ضَ)
بر کسی پیشی گرفتن در کاری. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). بر کسی پیشی گرفتن. (ترجمان القرآن) (از اقرب الموارد). با همدیگر نبرد کردن در سبقت و پیشی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مبادرت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، رفتن کسی چنانکه نتوان به وی رسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، میل کردن به سوی چیزی و گویند عاجز الی ثقه، ای مال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کار خویش به یک بار با کسی گذاشتن. (تاج المصادر بیهقی) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (المصادر زوزنی) (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(مَ وِ)
جمع واژۀ معوز. (منتهی الارب). جمع واژۀ معوز و معوزه. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جامۀ کهنۀ هر وقتی بدان جهت که لباس درویشان است. (آنندراج). و رجوع به معوز شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
راه. (منتهی الارب). راه و طریق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ جِ)
جمع واژۀ معجم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به معجم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
پهلوان و بهادر و آنکه از جنگاه بدررود. (ناظم الاطباء). رجوع به مناجزه شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
اقامت کردن. عوج. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به عوج شود، بازگشتن. (منتهی الارب) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به عوج شود
لغت نامه دهخدا
(مَعْ عا)
دارندۀ بز و صاحب آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، چرانندۀ بز. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بز. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طَ لَ بَ)
ناتوان شدن. (تاج المصادر بیهقی). ناتوان گردیدن. معجزه (م ج / جمع واژۀ ز) . (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، ترک دادن چیزی را، که کردن آن واجب بود، کاهلی کردن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)،
{{اسم مصدر}} ضعف و سستی و ناتوانی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
عاجزکننده. (آنندراج) (غیاث). درمانده کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
عاجزی گرگ است ای غافل که او مردم خورد
عاجزی تو بی گمان هر چند کاکنون معجزی.
ناصرخسرو.
تو معجز ملکانی و هست رای ترا
به ملک معجزۀ بیشمار از آتش وآب.
مسعودسعد.
، خرق عادت و کرامات نبی. (غیاث) (آنندراج). معجزه و اعجاز. (ناظم الاطباء) :
عصا برگرفتن نه معجزبود
همی اژدها کرد باید عصا.
غضایری (از امثال و حکم ص 1104).
به یک چشم زد از دل سنگ سخت
به معجز برآورد نو بر درخت.
اسدی.
در حربگه پیمبر ما معجزی نداشت
از معجزات خویش قویتر ز قوتش.
ناصرخسرو.
کلیم آمده خود با نشان معجز حق
عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور.
ناصرخسرو.
با معجز انبیا چه باشد
زراقی و بازی دوالک.
ابوالفرج رونی.
بلی در معجز و برهان بر ابراهیم چنین باید
که نه صیدش کند اختر نه دامن گیرد اصنامش.
خاقانی.
عیسی ام رنگ به معجزسازم
بقم و نیل به دکان چه کنم.
خاقانی.
به ساعتی شکند رمح او طلسم عدو
به پیش معجز موسی چه جای نیرنگ است.
ظهیر فارابی.
به معجز بدگمانان را خجل کرد
جهانی سنگدل را تنگدل کرد.
نظامی.
به معجز میان قمر زد دو نیم.
سعدی (بوستان).
همی آهن به معجز نرم گردد. (گلستان). و رجوع به معجزه شود.
- معجز عیسوی، احیاء موتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زنده ساختن مردگان:
یاد باد آنکه چو چشمت به عتابم می کشت
معجز عیسویت در لب شکرخا بود.
حافظ.
- معجز نظام، دارای نظام اعجازآمیز. که نظم و تربیت آن معجزآساست: بر طبق کلام معجز نظام ماننسخ من آیه. (قرآن 106/2) (حبیب السیر چ قدیم تهران ص 124). برطبق کلام معجز نظام و جعلنا کم شعوباً... (قرآن 49/13) (حبیب السیر چ قدیم تهران جزو 4 از ج 3 ص 323).
- معجزنما، نشان دهنده معجز. ظاهر سازندۀ معجزه: معجزنما محمد و مشکل گشا علی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- معجزنما شدن، ظهور معجزی از مزاری و بقعه ای از پیامبر یا ائمه یا اولیاء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، فارسیان به معنی عاجز گردانیدن کسی را به امری و یا امری غریب که بدان عاجز توان کرد استعمال کنند. (آنندراج). شگفت. شگفتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). امر خارق العاده. کاری شگفت انگیز که بیرون ازجریان طبیعی امور باشد:
معجز حسن آشکارا کردی و پنهان شدی
خوش نشستی چون قیامت در جهان انگیختی.
خاقانی.
صورت جام و باده بین معجز دست ساقیان
ماه نو و شفق نگر نور فزای صبحدم.
خاقانی.
ز آتش موسی برآرم آب خضر
ز آدمی این سحر و معجز کس ندید.
خاقانی.
معجز کلی فرستادت به مدح
تو جزاش از سحر اجزایی فرست.
خاقانی.
- معجز آثار، عجیب و نادر. (ناظم الاطباء). که کارهای اعجازآمیز و شگفتی آور از او ظهور کند.
- معجز آوردن، معجز ظاهر ساختن. اتیان معجزه. اظهار امر خارق العاده:
ازپس تحریر نامه کرده ام مبدا به شعر
معجز آوردن به مبدا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
- معجز نشان، حیرت انگیز و عجیب و مشهور در کرامت و اعجاز. (ناظم الاطباء).
- معجزنمای، نشان دهنده معجز. کاری شگفت انگیز نماینده:
زین دم معجز نمای مگذر خاقانیا
کزدم این دم توان زاد عدم ساختن.
خاقانی.
و رجوع به دو ترکیب بعد شود.
- معجز نمایی، معجز نشان دادن. کاری شگفت انجام دادن:
غم چه باشد چون ضمیر وحی پرداز مرا
فرمدحش آیت معجزنمایی می دهد.
خاقانی.
و رجوع به ترکیب قبل و بعد شود.
- معجز نمودن، معجز نشان دادن. کاری شگفت انگیز انجام دادن:
به شعر خوب و شیرین جان فزایم
به حکمت در سخن معجز نمایم.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 541).
در سخن عطار اگر معجز نمود
تو به اعجاز سخن می نگروی.
عطار.
و رجوع به دو ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
(جِ)
سست و ناتوان. ج، عواجز و عجزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). درمانده. ج، عاجزون. (مهذب الاسماء) :
روستائی زمین چو کردشیار
گشت عاجز که بود بس ناهار.
دقیقی.
و قویترین سببی در کارهای دنیا مشارکت مشتی دون عاجز است. (کلیله و دمنه). مردم دو گروه اند: حازم و عاجز. (کلیله و دمنه).
عاجز باشدکه دست قوت یابد
برخیزد و دست عاجزان برتابد.
سعدی (گلستان).
، کوتاه. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از معجز
تصویر معجز
عاجز کننده، درمانده کننده، اعجاز کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معاج
تصویر معاج
زیستگاه جایباش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معاز
تصویر معاز
بز دار بزبان
فرهنگ لغت هوشیار
پیخست پیخسته ناتوان زبون ستوه، کوتاه آن که دارای عجز است ناتوان کم زور ضعیف، درمانده خسته فرومانده، بی کفایت نالایق، کسی که عضوی از او ناقص یا از کار مانده باشد معیوب ناقص، کور نابینا جمع عجز عواجز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معجز
تصویر معجز
((مُ جِ))
عاجزکننده، اعجاز آورنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عاجز
تصویر عاجز
((جِ))
ناتوان، ضعیف، فلج، جمع عجزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عاجز
تصویر عاجز
درمانده
فرهنگ واژه فارسی سره
بیچاره، بی حال، خسته، درمانده، راجل، زبون، زمین گیر، ضعیف، فرومانده، کم زور، مانده، ناتوان، هاژ، بی کفایت، نالایق، اعمی، علیل، کور، نابینا
متضاد: قادر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اعجاز، کرامت، معجزه، خارق العاده، شگفت انگیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تواضع کننده، فروتن
دیکشنری اردو به فارسی