جدول جو
جدول جو

معنی مظلمت - جستجوی لغت در جدول جو

مظلمت
(مَ لِ مَ)
مظلمه: هر کسی را که مظلمتی است بباید آمد و بی حشمت سخن خویش گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 36)
لغت نامه دهخدا
مظلمت
مظلمه: هر کس را که مظلمتی است بباید آمد و بی حشمت سخن خویش گفت تا انصاف تمام داده آید
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مظلم
تصویر مظلم
تاریک، بسیار تاریک، شب تاریک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مظلمه
تصویر مظلمه
ظلم و ستم، آنچه به ظلم و ستم از کسی گرفته شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ظلمت
تصویر ظلمت
تاریکی، تیرگی، سیاهی، ظلمت، جای تاریک، پیچیدگی، گمراهی، ناراحتی، افسردگی
فرهنگ فارسی عمید
(مُ ظَ لَ)
کرکس، زاغ، گیاه در زمینی روئیده که پیش از این باران نرسیده آن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). گیاه در زمین بی باران. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
یوم مظلم، روز بسیارشر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (ازاقرب الموارد) ، تاریک. (مهذب الاسماء) (غیاث). شب تاریک. (آنندراج). بسیار تاریک و ظلمانی. (ناظم الاطباء). تار. تاری. تاریک. ظلمانی. داج. مدلهم. تیره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
محسوس نیستند و نگنجند در حواس
نایند در نظر که نه مظلم نه انورند.
ناصرخسرو.
هوای تو به من بر کرد خواهد
زمانه مظلم و آفاق مغبر.
مسعودسعد (دیوان چ یاسمی ص 196).
دل من تنگ کرد و مظلم کرد
وحشت آز و ظلمت افلاس.
مسعودسعد.
به پیش نور ضمیر تو ملک را مظلم
به نزد حل بیان تو چرخ را مبهم.
مسعودسعد.
چاه مظلم گشت ظلم ظالمان
اینچنین گفتند جمله عالمان.
مولوی.
، امر مظلم، کار مشتبه که راه درآمد در آن معلوم نشود، شعر مظلم، موی سخت سیاه، نبت مظلم، گیاه تازه و سبز که به سیاهی زند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد) ، آن که در تاریکی داخل میشود و در تاریکی میرود. ج، مظلمون، بسیار ستم و بدبخت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ مَ)
ظلم و ستم و جور و تعدی و ستمگری و بی مروتی و بی انصافی و زبردستی و گناه. (ناظم الاطباء). در تداول فارسی، گناه حاصل از ظلم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به فارسی به معنی وبال مستعمل است. (آنندراج) :
ناگهان بجهد کند ترک همه
بر تو طفل از او بماند مظلمه.
مولوی.
روا بود که چنین بی حساب دل ببری
مکن که مظلمۀ خلق را سزایی هست.
سعدی.
شاه ترکان سخن مدعیان میشنود
شرمی از مظلمۀ خون سیاووشش باد.
حافظ.
- مظلمه بردن، تظلم کردن. دادخواهی کردن: یکی مظلمه پیش حجاج برد، التفات نکرد. (گلستان).
- ، گناه و وبال ظلم به دوش کشیدن:
تو مظلمه مبر از خانه و ز گور مترس
که گور بی گنه و مظلمه بود گلشن.
جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج).
دیدی که چه کرد اشرف خر
او مظلمه برد و دیگری زر.
(از امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(ضُ)
بیدادی کردن. (تاج المصادر بیهقی). بیداد کردن. ج، مظالم. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ظُ مَ)
ظلمه. تاریکی. ظلماء. دجی. تیرگی. مقابل روشنا و روشنائی:
شبی دیرند ظلمت را مهیا
چو نابینا در او، دو چشم بینا.
رودکی.
کجا نور و ظلمت بدو اندر است
ز هر گوهری گوهرش برتر است.
فردوسی.
از ظلمت قلعتی بدان تاری... روشن گردانید. (تاریخ بیهقی).
بیهوده مجوی آب حیوان
در ظلمت خویش چون سکندر.
ناصرخسرو.
تا خلق را از ظلمت جهل و ضلالت نفس برهانیدند. (کلیله و دمنه). یکی را... قوّت شهوانی بر قوّت عقل غالب گشته و نور بصیرت او را به حجاب ظلمت پوشیده. (کلیله و دمنه). زاهد خود را از ظلمت فسق و فساد... برهانید. (کلیله و دمنه). اگر ظلمت شب مانع نیامدی یکی از آن مخاذیل جان بیرون نبردی. (ترجمه تاریخ یمینی). بوم اعتقاد ایشان که در ظلمت کفر به صدای (؟) بدعت نوحه میکرد در دام اسلام افکند. (ترجمه تاریخ یمینی). عرصۀ آن بقاع از ظلمت کفر و شرک پاک کرد. (ترجمه تاریخ یمینی).
چون برآمد نور ظلمت نیست شد
ظلم را ظلمت بود اصل و عضد.
مولوی.
شب گریزد چونکه نور آید ز دور
پس چه داند ظلمت شب حال نور.
مولوی.
نور حق چون برسدظلمت باطل برود.
سعدی.
ظلم امروز ظلمت فرداست.
؟
، عذاب، شدّت، نقصان فعل حاسۀ بینائی: ظلمهالبصر. ج، ظلم، ظلمات، ظلمات. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: ظلمه، بالضم و السکون، هی عدم الضوء عما من شأنه ان یکون مضیئاً. فالتقابل بینها و بین الضوء تقابل العدم و الملکه. و الدلیل علی انها امر عدمی رؤیه الجالس فی الغار المظلم الخارج عنه اذا وقع علی الخارج ضوء بلا عکس، أی لایری الخارج الجالس و ما هو الاّ لأنّه لیس الظلام بامر حقیقی قائم بالهواء مانع للأبصار اذ لو کان کذلک لم یر احد بها الاّخر اصلاً بوجود العائق عن الرؤیه بینهما فتعین انها عدم الضوء. و حینئذ ینتفی شرط کون الجالس فی الغار مرئیاً دون شرط کون الخارج مرئیاً فیری. و قیل الظلمه کیفیه وجودیه مضادّه للضوء، کما ان شرط الرؤیه ضوء یحیط بالمرئی لا الضوء مطلقاً و لا الضوء المحیط بالرائی فکذلک العائق عن الرؤیه ظلمه تحیط بالمرئی لا الظلمه المحیطه بالرائی و لا الظلمه مطلقاً. فلذلک اختلف حال الجالس و الخارج. و قد استدلوا علی وجودها ایضاً بقوله تعالی: و جعل الظلمات و النور. (قرآن 1/6). فان المجعول لایکون الا موجوداً. و اجیب بالمنع فان الجاعل کما یجعل الوجود یجعل العدم الخاص کالعمی. و انما المنافی للمجعولیه العدم الصرف کما فی خلق الموت و الحیوه (قرآن 2/67). اعلم ان ّ منهم من جعل الظلمه شرطاً لرؤیه بعض الاشیاء کالتی تلمع من الکواکب و الشعل البعیده و لاتری فی النهار. و ما ذلک الا لکون الظلمه شرطاً للرؤیه. و ردّ ذلک بان ذلک لیس لتوقف الرؤیه علی الظلمه بل لان الحس غیر منفعل باللیل عن الضوء القوی کما فی النهار فینفعل عن الضوء الضعیف و یدرکه. و لما کان فی النهار منفعلاً عن ضوء قوی ّ لم ینفعل عن الضعیف فلم یحس ّ به. و ذلک کالهباء الذی یری فی البیت اذا وقع علیه الضوء من الکوه و لایری فی الشمس لان بصر الانسان حینئذ یصیر مغلوباً لضوئها فلایقوی احساس الهباء بخلاف ما اذا کان فی البیت فان بصره لیس هنا منفعلاً عن ضوء قوی فلاجرم یدرک حینئذ. کذا فی شرح المواقف فی بحث المبصرات
لغت نامه دهخدا
تصویری از ظلمت
تصویر ظلمت
تاریکی، تیرگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مظلم
تصویر مظلم
تاریک، تاری، ظلمانی، روز بسیار شر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مظلمه
تصویر مظلمه
بیدادی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظلمت
تصویر ظلمت
((ظُ مَ))
تاریکی، جمع ظلمات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مظلم
تصویر مظلم
((مُ لَ))
تاریک کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مظلم
تصویر مظلم
((مُ لِ))
بسیار تاریک و ظلمانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مظلمه
تصویر مظلمه
((مَ لَ مَ یا مِ))
دادخواهی، جمع مظالم
فرهنگ فارسی معین
دادخواهی، ستم، ظلم، زورستانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تاریکی، تیرگی، سیاهی، ظلام
متضاد: روشنایی، فروغ، نور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تار، تاریک، تیره، ظلمانی
متضاد: روشن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شقاوت، تاریکی
دیکشنری اردو به فارسی