جدول جو
جدول جو

معنی مطوقه - جستجوی لغت در جدول جو

مطوقه
طوق دار، کبوتری که در گردن او طوق باشد مانند فاخته، قمری
تصویری از مطوقه
تصویر مطوقه
فرهنگ فارسی عمید
مطوقه(مُ طَوْ وَ قَ)
کبوتر که در گردن او طوق باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). تأنیث مطوق. حمامه مطوقه، کبوتر طوقدار. باطوق. یعنی پرهای گردن او به رنگ دیگر پرهای او نباشد. که پرهای گردن جز برنگ سایر تن دارد. ج، مطوقات. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و فصل ربیع به شکر فضل بدیع از شکوفه همه تن دهان و از سوسن جمله اعضاء زبان ساخته و مطوقات با فاختگان عشق بازیها باخته. (جهانگشای جوینی).
- حمامۀ مطوقه، کنایه از شرم مرد:
آوردت از رزان و به حمام برد و باز
اندرکفت نهاد حمامۀ مطوقه.
سوزنی.
، قارورۀ بزرگ که گردن طوقدار داشته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مطوقه
مطوقه در فارسی: گردن چرخه کبوتر گردن چرخه، دارو دان دراز مونث مطوق. یاکبوتر مطوقه. کبوتری که در گردن او طوقی باشد: قومی کبوتران برسیدند و سر ایشان کبوتری بود که او را مطوقه گفتندی، دسته ای از پرندگان که جزو دسته کبوتران محسوبند و بگردن طوقی دارند مانند فاخته قمری و بعض کبوتران، قاروره بزرگ که گردنی طوق دار داشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
مطوقه((مُ طَ وَّ قَ یا قِ))
کبوتری که در گردن او طوق باشد
تصویری از مطوقه
تصویر مطوقه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مطبقه
تصویر مطبقه
تب شدیدی که یک روز به طور مداوم ادامه دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطلقه
تصویر مطلقه
ویژگی زنی که شوهرش او را طلاق داده باشد، طلاق داده شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ نَوْ وَ قَ)
مؤنث منوق. (منتهی الارب). اشتر رفتن آموخته. (مهذب الأسماء). ناقه منوقه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به منوق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَوْ وَ قَ)
تأنیث مروق که نعت مفعولی است از مصدر ترویق. رجوع به مروّق و ترویق شود
لغت نامه دهخدا
(مِ وَ قَ)
مکنسه. جاروب. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
ارض محوقه، زمین کم نبات به جهت قلت باران. (منتهی الارب). زمین کم گیاه از کمی باران. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
مشک ایستاده به دیوار. (منتهی الارب) : قربه مشوقه، خیک ایستاده به دیوار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
کلام و سخن. (غیاث) (آنندراج). رجوع به منطوق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ وی یَ)
تأنیث مطوی. ج، مطویات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از ناظم الاطباء). بئر مطویه، چاه بناشده و نوردیده شده از سنگ. (ناظم الاطباء). و رجوع به طویت و دو مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَوْ وَ قَ)
تأنیث معوق: امور معوقه، کارهایی که انجام یافتن آنها به تأخیر افتاده باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِسْ وَ قَ)
تأنیث مسوق. تازیانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَوْ وِعَ)
آنان که به طوع جهاد کنند بی آنکه واجب گردد بر ایشان. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کسانی که بخودی خود به غزو روند. ج، مطوعون. (مهذب الاسماء). نام مسلمانان و داوطلبان جهاد در جنگهای صلیبی به روزگار ایوبیان. سپاهیان داوطلب مقابل مرتزقه. داوطلب. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا) : و سپاه مطوعه و غازیان سپاهی بزرگ با او و حربی بزرگ بود. (تاریخ سیستان ص 153). و چون افشین به حرب بابک بود معتصم با مطوعه به جانب روم رفتند به غزا. (مجمل التواریخ و القصص، ص 357). هر یکچند بامطوعه به طرسوس رفتی به غزو. (تاریخ بیهق ص 124). از اولیاء دین و مطوعۀ اسلام حشمی بسیار و لشکری جرار فراهم کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 289). انصار دین و مطوعۀ اسلام صد هزار مرد جمع کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 393). در این ایام قریب بیست هزار مرد از مطوعۀ اسلام از اقصای ماوراءالنهر آمده بودند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 408)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
زن دردگرفته. (بحر الجواهر). زن مبتلاشده به درد زه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). درد زه گرفته. (مهذب الاسماء). زن که دردش است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ قَ)
مؤنث مطلق. خودسر و رها. مطلقه.
- حکومت مطلقه، حکومت خودسر. مقابل حکومت مشروطه. رجوع به حکومت شود، (اصطلاح فن منطق) به انواعی از قضایا اطلاق شود. رجوع به قضیه در همین لغت نامه و ترکیب های زیر شود.
- قضیۀ مطلقه، عبارت از قضیۀ شرطیه متصله ای است که حکم در آن به اتصال باشد و لکن منشاء آن اتصال علاقه یا لاعلاقه نباشد و الا متصلۀ لزومیه و یا اتفاقیه خواهد بود. و گاه مطلقه به قضیۀ عملیه گویند. (فرهنگ علوم عقلی ص 554). و رجوع به اساس الاقتباس ص 148 و دستورالعلماء ج 3 ص 280 شود.
- مطلقۀ خارجیه، قضیه ای است که حکم در او بالفعل بود و آن ضروری است یامطلق و این نوع مطلق را بعضی خاص خوانند و بعضی وجودی. (فرهنگ علوم عقلی).
- مطلقۀ عامه، قضیۀ مطلقۀ عامه قضیه ای است که مقید به قید لادوام یا لاضرورت و قیدی دیگر نباشدو از آن جهت مطلقه گویند که مقید به قیدی نیست و عامه گویند که اعم از قضایای بلادوام و یا لاضرورت باشد. (فرهنگ علوم عقلی)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَلْ لَ قَ)
زن طلاق داده شده. ج، مطلقات. (مهذب الاسماء). طلاق داده شده. (ناظم الاطباء). زنی بهشته. طلاق داده. طلاق گفته شده. خلیه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هر زنی که در عقد من است یا بعد از این در عقد من خواهد آمد مطلقه است به طلاق بائن که رجعت در او نگنجد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
سوگند چون خوری به طلاق سه گانه خور
تا من شوم حلال گر آن مطلقه.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَبْ بِ قَ)
سحابه مطبقه، ابر که باران آن همه جا رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد). ابری که همه آسمان بپوشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
تأنیث مذوق. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مذوق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ قَ / قِ)
تب دایم که در شبانه روز پیوسته باشد و خنک نگردد. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از منطوقه
تصویر منطوقه
منطوقه در فارسی مونث منطوق: گفتار سخن مونث منطوق
فرهنگ لغت هوشیار
معوقه در فارسی مونث معوق: پس افتاده مونث معوق امور معوقه مسایل معوقه مالیاتهای معوقه
فرهنگ لغت هوشیار
مطلقه در فارسی مونث مطلق بنگرید به مطلق مطلقه در فارسی هلیده کالم کالمه (زنی را گویند که شوهرش مرده یا طلاق گرفته باشد) مونث مطلق، جمع مطلقات. مونث مطلق زنی که شوهرش او را اطلاق داده باشد طلاق داده، جمع مطلقات
فرهنگ لغت هوشیار
مطوعه در فارسی: بت شکنان یا غازیان مردمی بودند که در شهرها داوطلبانه برای جهاد با کفار جمع می شدند و لشکری تشکیل می دادند که سالاری مخصوص داشت. این سالار را سالارغازیان یا سالارغازی مینامیدند. این کار مخصوصا در زمان غزنویان بواسطه لشکرکشیهای هندوستان عنوان داشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطوله
تصویر مطوله
مطوله در فارسی مونث مطول: دراز نا دراز مونث مطول، جمع مطولات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطویه
تصویر مطویه
مونث مطوی
فرهنگ لغت هوشیار
مطبقه در فارسی تب خونی، رشک دامنه (حصبه) مونث مطبق. مونث مطبق. یاتب (حمی) مطبقه. تب دموی لازم است و بر دو نوع است: یکی آنکه از عفونت خون در عروق و خارج آنها پدید آید و دیگری بغیر عفونت خون را گرم کند و بغلیان آرد توضیح بعضی آن را حصبه دانسته اند. براون در ترجمه چهارمقاله نظامی (مقاله چهارم: طب) مطبقه را به اینفلماتوری فور ترجمه کرده و در حاشیه گوید: شاید بتوان آنرا به رمیتنت یا کانتینوس ترجمه کرد
فرهنگ لغت هوشیار
سپر مطرقه در فارسی خایسک پتک و چکش زر گری و مسگری و دیگر ها باشد و به تازی مطرقه گویند چکش، پتک، چوبی که بوسیله آن پنبه یا پشم را بزنند، جمع مطارق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذوقه
تصویر مذوقه
مونث مذوق جمع مذوقات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطلقه
تصویر مطلقه
((مَ طَ لّ قَ یا قِ))
زن طلاق داده شده، طلاق داده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطرقه
تصویر مطرقه
((مِ رَ قَ یا قِ))
چکش و پتک آهنگری
فرهنگ فارسی معین
((مُ طَ وَّ عَ))
یا «غازیان» مردمی بودند که در شهرها داوطلبانه برای جهاد با کفار جمع می شدند و لشکری تشکیل می دادند که سالاری مخصوص داشت. این سالار را سالار غازیان یا سالار غازی می نامیدند. این کار مخصوصاً در زمان غزنویان به واسطه لشک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطلقه
تصویر مطلقه
جداشده
فرهنگ واژه فارسی سره