جدول جو
جدول جو

معنی مطمعه - جستجوی لغت در جدول جو

مطمعه
(مَ مَ عَ)
سبب طمع. (منتهی الارب) (آنندراج). سبب و آن چیزی که شخص را به طمع میاندازد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مطبعه
تصویر مطبعه
جای چاپ کردن اوراق، چاپخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجمعه
تصویر مجمعه
سینی بزرگی که ظرف های غذا را در آن می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقمعه
تصویر مقمعه
گرز آهنین، از آلات جنگ که در قدیم به کار می رفته و از چوب و آهن ساخته می شده و سر آن بیضی شکل یا گلوله مانند بوده و آن را بر سر دشمن می زدند، کوپال، گرزه، دبوس، لخت، چماق، سرپاش، سرکوبه، عمود
فرهنگ فارسی عمید
(مِ مَ عَ)
مقمعه. عمود آهنین: اول نفس خود را به مقمعه توبت نصوح از تورط و انهماک در مناهی و ملاهی قلع و قمع کند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 373). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَمْ مِ عَ)
بیابان. (منتهی الارب). مفازه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَمْ مِ عَ)
نوعی از آرمیدن با زن. (منتهی الارب). نوعی از جماع که بروی پاشنۀ پا ایستاده جماع کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَمْ مَ عَ)
ثریده مصمعه، اشکنۀ برآورده سر و تاجدار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، گاو تشنۀ برچفسیده سپس بر تهیگاه و پهلو از تشنگی. (منتهی الارب). جمع واژۀ مصمعات، گاو لاغرشکم. ج، مصمعات. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِمَ عَ)
شمعدان. ج، مشامع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ عَ)
دبوس. (ترجمان القرآن). عمود آهنی و آکس که بدان پیل رانند. (منتهی الارب) (آنندراج). عمودی آهنین و سرکج که بدان بر سر فیل زده و آن را می رانند. (ناظم الاطباء). عمودی آهنی و گویند همچون چوگان که با آن بر سر فیل زنند. (از اقرب الموارد). رجوع به مقمعه شود، چوبی است که آن را بر سر مردم زنند. ج، مقامع. (منتهی الارب) (آنندراج). چوبی که بر سر مردم زنند تا خوار و ذلیل گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ عَ)
زمین بی آب و گیاه. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بیابان بی آب و گیاه. (ناظم الاطباء) ، ریگ توده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، محل ملاقات. (ناظم الاطباء). مجلس اجتماع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ عَ/ مُ لَمْ مِ عَ / مُ لَمْ مَ عَ)
ارض ملمعه، زمینی که سراب در آن بدرخشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَمْ مَ عَ)
تأنیث ملمع. رجوع به ملمع شود: قطعۀ ملمعۀ صاحب دیوان ممالک مد اﷲ فی عمره مداً که... (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَوْ وِعَ)
آنان که به طوع جهاد کنند بی آنکه واجب گردد بر ایشان. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کسانی که بخودی خود به غزو روند. ج، مطوعون. (مهذب الاسماء). نام مسلمانان و داوطلبان جهاد در جنگهای صلیبی به روزگار ایوبیان. سپاهیان داوطلب مقابل مرتزقه. داوطلب. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا) : و سپاه مطوعه و غازیان سپاهی بزرگ با او و حربی بزرگ بود. (تاریخ سیستان ص 153). و چون افشین به حرب بابک بود معتصم با مطوعه به جانب روم رفتند به غزا. (مجمل التواریخ و القصص، ص 357). هر یکچند بامطوعه به طرسوس رفتی به غزو. (تاریخ بیهق ص 124). از اولیاء دین و مطوعۀ اسلام حشمی بسیار و لشکری جرار فراهم کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 289). انصار دین و مطوعۀ اسلام صد هزار مرد جمع کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 393). در این ایام قریب بیست هزار مرد از مطوعۀ اسلام از اقصای ماوراءالنهر آمده بودند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 408)
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ لَ)
نغروچ. نان بازکن که به هندی بیان است. (منتهی الارب) (آنندراج). چوبۀ نان پختن. (مهذب الاسماء) شوبق و آن چیزی است که نان را بدان پهن کنند. (از اقرب الموارد). نفروج و وردنه. (ناظم الاطباء). و رجوع به وردنه و شوبق شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ ضَ مَ)
سستی کردن در خط یا در سخن. (منتهی الارب). آهسته گفتن و دیر و کند نوشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ رَ)
کار هلاک کننده. ج، مطمرات. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُمِ عَ)
ملمع. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به ملمع شود، زمینی که در آن پاره ای از گیاه خشک باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
موضعی است به بلاد هذیل و منه یوم المجمعه. (منتهی الارب). جایگاهی است در وادی نخله. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ عَ / عِ)
طبق پهن و گرد مسین که در آن ظروف غذاخوری گذارند. (ناظم الاطباء). طبق مسین بزرگ که ظروف غذا در آن نهند و حمل کنند. سینی بزرگ. مجموعه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ عَ / مُ مِ عَ)
فلاه مجمعه، بیابان که در وی مردم گرد آیند و پریشان نشوند از خوف گم شدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ عَ)
خطبۀ بی خلل. (منتهی الارب) (آنندراج). خطبه ای که در وی خلل نباشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ عَ)
گوش. ج، مسامع. مسمعه. (دهار). و رجوع به مسمع و مسمعه شود
رسم الخطی از مسمعه. گوش. و رجوع به مسمعه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ عَ)
زن سرودگوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مغنیه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). کنیزک سرودگوی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَمْ مِ رَ)
ج، مطمرات. کار مهلک و خطرناک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملمعه
تصویر ملمعه
ملمعه در فارسی مونث ملمع بنگرید به ملمع مونث ملمع، جمع ملمعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطمله
تصویر مطمله
ور دنه
فرهنگ لغت هوشیار
مطوعه در فارسی: بت شکنان یا غازیان مردمی بودند که در شهرها داوطلبانه برای جهاد با کفار جمع می شدند و لشکری تشکیل می دادند که سالاری مخصوص داشت. این سالار را سالارغازیان یا سالارغازی مینامیدند. این کار مخصوصا در زمان غزنویان بواسطه لشکرکشیهای هندوستان عنوان داشت
فرهنگ لغت هوشیار
چاپخانه تافتگاه چاپخانه: مطبعه بیکار و سرگردان شده روزنامه بی خبر و یلان شده. (بهار)، جمع مطابع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطلعه
تصویر مطلعه
مونث مطلع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسمعه
تصویر مسمعه
سرود گوی: زن گوش، جمع مسامع
فرهنگ لغت هوشیار
م جمعه در فارسی: گرد گاه، کویر، سینی زمینی که محل اجتماع مردمان باشد، بیابان بی آب و علف، سینی بزرگی که در آن ظروف غذا را جا دهند و حمل کنند مجموعه
فرهنگ لغت هوشیار
((مُ طَ وَّ عَ))
یا «غازیان» مردمی بودند که در شهرها داوطلبانه برای جهاد با کفار جمع می شدند و لشکری تشکیل می دادند که سالاری مخصوص داشت. این سالار را سالار غازیان یا سالار غازی می نامیدند. این کار مخصوصاً در زمان غزنویان به واسطه لشک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطبعه
تصویر مطبعه
((مَ بَ عِ))
چاپخانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجمعه
تصویر مجمعه
((مَ مِ عَ یا عِ))
سینی بزرگ مسی
فرهنگ فارسی معین