جدول جو
جدول جو

معنی مطلیه - جستجوی لغت در جدول جو

مطلیه(مَ لی یَ)
مطلی. رجوع به مطلی شود
لغت نامه دهخدا
مطلیه
چکش خورده کوفته: آهن
تصویری از مطلیه
تصویر مطلیه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مالیه
تصویر مالیه
مربوط به مال، دارایی، امور مالی، کالا، مالیات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطلقه
تصویر مطلقه
ویژگی زنی که شوهرش او را طلاق داده باشد، طلاق داده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطیه
تصویر مطیه
هر چهارپایی که بر آن سوار شوند
فرهنگ فارسی عمید
(طَ)
دشمن داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دشمن داشتن و بسیار ناپسند و زشت دانستن و ترک کردن کسی یا چیزی را. قلاء. قلی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ)
از ’ت ل و’، متلی. ماده شتر با بچه که پس از وی رود. ج، متالی. یقال ناقه متل و ناقه متلیه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اشتر با بچه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ قَ)
مؤنث مطلق. خودسر و رها. مطلقه.
- حکومت مطلقه، حکومت خودسر. مقابل حکومت مشروطه. رجوع به حکومت شود، (اصطلاح فن منطق) به انواعی از قضایا اطلاق شود. رجوع به قضیه در همین لغت نامه و ترکیب های زیر شود.
- قضیۀ مطلقه، عبارت از قضیۀ شرطیه متصله ای است که حکم در آن به اتصال باشد و لکن منشاء آن اتصال علاقه یا لاعلاقه نباشد و الا متصلۀ لزومیه و یا اتفاقیه خواهد بود. و گاه مطلقه به قضیۀ عملیه گویند. (فرهنگ علوم عقلی ص 554). و رجوع به اساس الاقتباس ص 148 و دستورالعلماء ج 3 ص 280 شود.
- مطلقۀ خارجیه، قضیه ای است که حکم در او بالفعل بود و آن ضروری است یامطلق و این نوع مطلق را بعضی خاص خوانند و بعضی وجودی. (فرهنگ علوم عقلی).
- مطلقۀ عامه، قضیۀ مطلقۀ عامه قضیه ای است که مقید به قید لادوام یا لاضرورت و قیدی دیگر نباشدو از آن جهت مطلقه گویند که مقید به قیدی نیست و عامه گویند که اعم از قضایای بلادوام و یا لاضرورت باشد. (فرهنگ علوم عقلی)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مطلاق. مرد بسیار طلاق دهنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَطْ یَ / مَ لَ طی یَ)
شهری است در غرب فرات بسیار سرد و دارای میوه های بسیار و در زمینی هموار قرار گرفته و کوههای روم آن را احاطه کرده است. (از اقرب الموارد). شهری است در ترکیه، نزدیک فرات که 130000 تن سکنه دارد و همان ملیطن باستانی است. (از لاروس بزرگ). مهمترین ثغری است (به شام) که از این سوی کوه لکام است و میوه های وی همه مباح است و بی خداوند است. (حدود العالم). شهری است از بلاد روم در محاذات شام از بناهای اسکندر و جامع آن را صحابه بنا کرده اند. (از معجم البلدان). و رجوع به نزههالقلوب و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(مُیَ)
شکستگی سر به پوست تنک سر رسیده. (منتهی الارب). جراحتی که به پوست سر رسد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ وی یَ)
تأنیث مطوی. ج، مطویات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از ناظم الاطباء). بئر مطویه، چاه بناشده و نوردیده شده از سنگ. (ناظم الاطباء). و رجوع به طویت و دو مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(طِ لی یَ)
منسوب است به ماطل که نام گشنی از ابل است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ابل ماطلیه، نام گشنی از شتران. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ لی یَ)
ماده شتر بسته شده سر گور صاحبش. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(بُ لی یِ)
دهی از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر. سکنه 350 تن. آب آن از رود خانه جراحی. محصول آنجا غلات. شغل اهالی آن زراعت، حشم داری. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اِءْ)
قطران مالیدن شتر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). طلا کردن و روغن مالیدن. (ناظم الاطباء) ، بیماروانی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بیمارداری کردن و تیمار نمودن، سرود گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دشنام دادن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ عَ)
نخلۀ درازتر و بلندتر از دیگران. (منتهی الارب) (آنندراج). خرمابن درازتر و بلندتر از دیگر خرمابنان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خرمابنی که شکوفه آورده باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مطلع شود
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
جمع واژۀ طلی. (منتهی الارب). جمع واژۀ طلاء. (ناظم الاطباء). رجوع به طلی و طلاء شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ عَ)
جای بلند و جای دیده بان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَحْ حیَ)
بقله مطحیه، ترۀ روئیده بر زمین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). مطحّی. گیاهی که میروید و می پوشاند روی زمین را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ حی یَ)
مظله مطحیه، سایبان بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ لی یَ)
دختر که بر او ولی گمارده شود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ)
رجوع به مفلی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ طَلْ لَ قَ)
زن طلاق داده شده. ج، مطلقات. (مهذب الاسماء). طلاق داده شده. (ناظم الاطباء). زنی بهشته. طلاق داده. طلاق گفته شده. خلیه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هر زنی که در عقد من است یا بعد از این در عقد من خواهد آمد مطلقه است به طلاق بائن که رجعت در او نگنجد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
سوگند چون خوری به طلاق سه گانه خور
تا من شوم حلال گر آن مطلقه.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از طلیه
تصویر طلیه
گردن
فرهنگ لغت هوشیار
مطلقه در فارسی مونث مطلق بنگرید به مطلق مطلقه در فارسی هلیده کالم کالمه (زنی را گویند که شوهرش مرده یا طلاق گرفته باشد) مونث مطلق، جمع مطلقات. مونث مطلق زنی که شوهرش او را اطلاق داده باشد طلاق داده، جمع مطلقات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطویه
تصویر مطویه
مونث مطوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطلعه
تصویر مطلعه
مونث مطلع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مالیه
تصویر مالیه
پول و وجه نقد، دولت و ثروت
فرهنگ لغت هوشیار
مطیه در فارسی: چارپا سواری حیوان سواری چون اسب و استر و اشتر: من بنده از فلان ناحیت میایم آواز نوبت جهانداری و آوازه مکارم و معالی توشنیدم بر مطیه شوق سوار شدم و زمام صبر از دست رفته اینجا تاختم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطلقه
تصویر مطلقه
((مَ طَ لّ قَ یا قِ))
زن طلاق داده شده، طلاق داده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مالیه
تصویر مالیه
((یِّ))
مؤنث مالی، وجه نقد و املاک و مستغلات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطلقه
تصویر مطلقه
جداشده
فرهنگ واژه فارسی سره
دارایی، پول نقد، ثروت، سرمایه، مستغلات، ملک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسم بی شو، بیوه، بی همسر، جداشده، طلاق گرفته
متضاد: متاهل
فرهنگ واژه مترادف متضاد