از ’طرر’، غضب مطر،خشم ناجایگاه یا خشم نابایست. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). غضب علینا غضباً مطراً، خشم گرفت بر ما خشم بی جا و نابایست. (ناظم الاطباء) ، جاء مطراً، آمد خرامان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
از ’طرر’، غضب مطر،خشم ناجایگاه یا خشم نابایست. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). غضب علینا غضباً مطراً، خشم گرفت بر ما خشم بی جا و نابایست. (ناظم الاطباء) ، جاء مطراً، آمد خرامان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
باران. (ترجمان القرآن) (آنندراج) (منتهی الارب) (غیاث) (مهذب الاسماء). آب ابر. آبی که از ابر ریزد. ج، امطار. (از اقرب الموارد) : و امطرنا علیهم مطراً فساء مطرالمنذرین. (قرآن 173/26). و لقد اتوا علی القریه التی امطرت مطرالسوء. (قرآن 40/25). زین جشن خزان خرمی و شادی بیند چندانکه در ایام بهاری مطر آید. فرخی. تا ابر نوبهار مهی را مطر بود تا در زمین و روی زمین برنفر بود. منوچهری. آنکس که از او نیک و بد نیاید ابری بود آن کش مطر نباشد. ناصرخسرو. تا بگذرد زمانه کش کار جز گذر نیست ابر زمانه را جز عذر و جفا مطر نیست. ناصرخسرو. نگویی آتش اندرسنگ و گل در خار و جان در تن و یا این ابر غران را که حمال مطر دارد. ناصرخسرو. آن ابر سر تیغ که برق است گه زخم بر لشکر منصور تو بارد مطر فتح. مسعودسعد. بر شرق و غرب بارد اگر ابر آسمان از بحر طبع صافی تو پر مطر شود. مسعودسعد. تا همی چرخ پرستاره بود تا همی ابر پر مطر باشد. مسعودسعد. نه هر که شاهش خوانند شاهی آید از او نه هر چه ابر بود در هوا مطر دارد. مسعودسعد. باشد چو ابر بی مطر و بحر بی گهر آن را که با جمال نکو جود، یار نیست. سنایی. کفش به ابر دژم ماند و سخا به مطر وز آن مطر شده بستان مکرمت خرم. سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). وقت شمشیر زدن گویی در ابر کفش آتشین برق به خونین مطر آمیخته اند. خاقانی. آنک آن تازه بهار دل من در دل خاک از سحاب مژه خوناب مطر بگشائید. خاقانی. بهر گبر و مؤمن و زیبا و زشت همچو خورشید و مطر بل چون بهشت. مولوی. تشنه محتاج مطر شد و ابرنی نفس را جوع البقر بد صبر نی. مولوی
باران. (ترجمان القرآن) (آنندراج) (منتهی الارب) (غیاث) (مهذب الاسماء). آب ابر. آبی که از ابر ریزد. ج، اَمطار. (از اقرب الموارد) : و امطرنا علیهم مطراً فساء مطرالمنذرین. (قرآن 173/26). و لقد اتوا علی القریه التی امطرت مطرالسوء. (قرآن 40/25). زین جشن خزان خرمی و شادی بیند چندانکه در ایام بهاری مطر آید. فرخی. تا ابر نوبهار مهی را مطر بود تا در زمین و روی زمین برنفر بود. منوچهری. آنکس که از او نیک و بد نیاید ابری بود آن کش مطر نباشد. ناصرخسرو. تا بگذرد زمانه کش کار جز گذر نیست ابر زمانه را جز عذر و جفا مطر نیست. ناصرخسرو. نگویی آتش اندرسنگ و گل در خار و جان در تن و یا این ابر غران را که حمال مطر دارد. ناصرخسرو. آن ابر سر تیغ که برق است گه زخم بر لشکر منصور تو بارد مطر فتح. مسعودسعد. بر شرق و غرب بارد اگر ابر آسمان از بحر طبع صافی تو پر مطر شود. مسعودسعد. تا همی چرخ پرستاره بود تا همی ابر پر مطر باشد. مسعودسعد. نه هر که شاهش خوانند شاهی آید از او نه هر چه ابر بود در هوا مطر دارد. مسعودسعد. باشد چو ابر بی مطر و بحر بی گهر آن را که با جمال نکو جود، یار نیست. سنایی. کفش به ابر دژم ماند و سخا به مطر وز آن مطر شده بستان مکرمت خرم. سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). وقت شمشیر زدن گویی در ابر کفش آتشین برق به خونین مطر آمیخته اند. خاقانی. آنک آن تازه بهار دل من در دل خاک از سحاب مژه خوناب مطر بگشائید. خاقانی. بهر گبر و مؤمن و زیبا و زشت همچو خورشید و مطر بل چون بهشت. مولوی. تشنه محتاج مطر شد و ابرنی نفس را جوع البقر بد صبر نی. مولوی
بارش باریدن، پر کردن مشک، تیز رفتن اسپ خوشه ارزن، خوی باران تازگی باران: تا ابر نوبهار مهی را مطر بود تا در زمین و روی زمین بر نفر بود... (منوچهری)، جمع امطار
بارش باریدن، پر کردن مشک، تیز رفتن اسپ خوشه ارزن، خوی باران تازگی باران: تا ابر نوبهار مهی را مطر بود تا در زمین و روی زمین بر نفر بود... (منوچهری)، جمع امطار
نیزۀ کوتاه که بدان وحوش را زنند و صید کنند. (غیاث) (از اقرب الموارد). نیزۀ خرد که بدان شکار کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مک. (السامی فی الاسامی). آن نیزۀ کوتاه است که بدان صید کنند. (صراح اللغه). زوبین. مک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بر بوستان لشکر کشد مطرد به خون اندرکشد. ناصرخسرو. ، علم. رایت. درفش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : باغ پنداری لشکرگه میراست که نیست ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم. فرخی. برکشیده آتشی چون مطرد دیبای زرد گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار. فرخی. هامون گردد چو چادروشی سبز گردون گردد چو مطرد خز ادکن. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 273). ابر چنان مطرد سیاه و بر اوبرق همچو مذهب یکی کتاب مطرد. منوچهری. و به بغداد اندر، موفق فرمان داد تا نام عمرولیث به همه علامتها و مطردها و سپرها و در خانه ها و دکانها برنبشتند. (تاریخ سیستان). جلال و مطرد و مهد و عماری بگونه چون بنفشه جویباری. (ویس و رامین). و غلامان ساخته با علامتها و مطردها و خیل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 35). به باغ رایت عالیش سرو آزاد است به کوه مطرد رنگینش لالۀ نعمان. مسعودسعد. مطرد سرخ شفق، دست هوا کرد شق پیکر جرم هلال گشت پدید از میان. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 35). ، در شرح دیوان خاقانی جامه ای که در زیر جامه پوشند. (غیاث) (آنندراج)
نیزۀ کوتاه که بدان وحوش را زنند و صید کنند. (غیاث) (از اقرب الموارد). نیزۀ خرد که بدان شکار کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مک. (السامی فی الاسامی). آن نیزۀ کوتاه است که بدان صید کنند. (صراح اللغه). زوبین. مک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بر بوستان لشکر کشد مطرد به خون اندرکشد. ناصرخسرو. ، علم. رایت. درفش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : باغ پنداری لشکرگه میراست که نیست ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم. فرخی. برکشیده آتشی چون مطرد دیبای زرد گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار. فرخی. هامون گردد چو چادروشی سبز گردون گردد چو مطرد خز ادکن. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 273). ابر چنان مطرد سیاه و بر اوبرق همچو مذهب یکی کتاب مطرد. منوچهری. و به بغداد اندر، موفق فرمان داد تا نام عمرولیث به همه علامتها و مطردها و سپرها و در خانه ها و دکانها برنبشتند. (تاریخ سیستان). جلال و مطرد و مهد و عماری بگونه چون بنفشه جویباری. (ویس و رامین). و غلامان ساخته با علامتها و مطردها و خیل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 35). به باغ رایت عالیش سرو آزاد است به کوه مطرد رنگینش لالۀ نعمان. مسعودسعد. مطرد سرخ شفق، دست هوا کرد شق پیکر جرم هلال گشت پدید از میان. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 35). ، در شرح دیوان خاقانی جامه ای که در زیر جامه پوشند. (غیاث) (آنندراج)
از ’طرو’، تازه و تازگی کرده شده و گاهی مجازاً به معنی مصفا و آبدار. (غیاث) (آنندراج). تازه و تازه کرده شده و مصفا و آبدار و پرداخت شده. (ناظم الاطباء) : طبیعت گر درختان را مطرا میکند شاید که چون گردد مطرا عود قیمت بیشتر گردد. سید حسن غزنوی. دبیرستان کنم در هیکل روم کنم آئین مطران را مطرا. خاقانی. شکر کز بانو و فرزند اخستان چهرۀ ملکت مطرا دیده ام. خاقانی. مستان صبح چهره مطرابه می کنند کاین پیر طیلسان مطرا برافکند. خاقانی. چون طیلسان چرخ مطرا شود به صبح من رخ به آب دیده مطرا برآورم. خاقانی. باغ را باغبان مطرا کرد شاهی آمد در او تماشا کرد. نظامی. چون پرده کشید گل به صحرا شد خاک به روی گل مطرا. نظامی. به منسوج خوارزم و دیبای روم مطرا کنند آنهمه مرز و بوم. نظامی. به شرف نام بزرگ اولاد مرتضوی و اکباد مصطفوی معلم و مطراست. (ترجمه محاسن اصفهان ص 119). - عود مطرا، چوب پروردۀ در بوی خوش که بدان بخور کنند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) : کزگند فتاده ست به چاه اندرسرگین وز بوی چنان سوخته شد عود مطرا. ناصرخسرو. و آن باد چون در فش دی و بهمن خوش چون بخار عود مطرا شد. ناصرخسرو. عود مطرا که به مشک و عنبر مطرا کرده باشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). برخاسته هنگام سپیده نفس گل چونانکه به مجمر نفس عود مطرا. مسعودسعد. - مطرا گشتن، تر و تازه گشتن. صفا یافتن: چو از برج حمل خورشید اشارت کرد زی صحرا به فرمانش به صحرا بر مطرا گشت خلقانها. ناصرخسرو
از ’طرو’، تازه و تازگی کرده شده و گاهی مجازاً به معنی مصفا و آبدار. (غیاث) (آنندراج). تازه و تازه کرده شده و مصفا و آبدار و پرداخت شده. (ناظم الاطباء) : طبیعت گر درختان را مطرا میکند شاید که چون گردد مطرا عود قیمت بیشتر گردد. سید حسن غزنوی. دبیرستان کنم در هیکل روم کنم آئین مطران را مطرا. خاقانی. شکر کز بانو و فرزند اخستان چهرۀ ملکت مطرا دیده ام. خاقانی. مستان صبح چهره مطرابه می کنند کاین پیر طیلسان مطرا برافکند. خاقانی. چون طیلسان چرخ مطرا شود به صبح من رخ به آب دیده مطرا برآورم. خاقانی. باغ را باغبان مطرا کرد شاهی آمد در او تماشا کرد. نظامی. چون پرده کشید گل به صحرا شد خاک به روی گل مطرا. نظامی. به منسوج خوارزم و دیبای روم مطرا کنند آنهمه مرز و بوم. نظامی. به شرف نام بزرگ اولاد مرتضوی و اکباد مصطفوی معلم و مطراست. (ترجمه محاسن اصفهان ص 119). - عود مطرا، چوب پروردۀ در بوی خوش که بدان بخور کنند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) : کزگند فتاده ست به چاه اندرسرگین وز بوی چنان سوخته شد عود مطرا. ناصرخسرو. و آن باد چون در فش دی و بهمن خوش چون بخار عود مطرا شد. ناصرخسرو. عود مطرا که به مشک و عنبر مطرا کرده باشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). برخاسته هنگام سپیده نفس گل چونانکه به مجمر نفس عود مطرا. مسعودسعد. - مطرا گشتن، تر و تازه گشتن. صفا یافتن: چو از برج حمل خورشید اشارت کرد زی صحرا به فرمانش به صحرا بر مطرا گشت خلقانها. ناصرخسرو
سرودگوینده. (آنندراج). خنیاگر. (زمخشری) (صحاح الفرس). سرودگوی. (دهار). آن که سرود گوید و کسی را به طرب می آورد. اهل طرب و مغنی و آوازخوان و ساززن و رقاص. (ناظم الاطباء). آنکه دیگری را به خوش صدایی و غنا به طرب آورد. (از اقرب الموارد). به نشاط در آورنده. طرب آور. رامشگر. رامشی. خنیاگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی با ریدکان مطرب بودی به فر و زیب. رودکی. می سوری بخواه کآمد رش مطربان پیش دار و باده بکش. خسروی. نوای مطرب خوش زخمه و سرودی غنج خروش عاشق سرگشته و عتاب نگار. مسعودی. تا مطربان زنند لبینا و هفت خوان در پردۀ عراق و سرزیر و سلمکی. میزانی. یکی مطربی بود سرکش بنام به رامشگری در شده شادکام. فردوسی. بر سبزه بهار نشینی و مطربت بر سبزه بهار زند سبزه بهار. منوچهری. نو آئین مطربان داریم و بربطهای گوینده مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله. منوچهری. روزگار شادی آمد مطربان باید کنون گاه ناز و گاه راز و گاه بوس و گه عناق. منوچهری. نوروز بزرگم بزن ای مطرب امروز زیرا که بود نوبت نوروزبه نوروز. منوچهری. و دیگر خدمتکاران او را (احمد ارسلان را) گفتند، چون ندیمان و مطربان که هر کس پس شغل خویش روند. (تاریخ بیهقی). پوشیده مشرفان داشت از قبیل غلامان... و مطربان و... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 116). و مطربان و مسخرگان را سی هزار درم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 276). دانا به سخنهای خوش و خوب، شود شاد نادان به سرود و غزل و مطرب و قوال. ناصرخسرو. تو درمانی آنجا که مطرب نشیند سزد گر ببری ّ زبان جری را. ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 14). گر به قیاس من و تو بودی مطرب زنده نماندی به گیتی از پس مؤذن. ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 335). نشانده مطرب زیبافکنده مهرۀ لعل به پای ساقی گلرخ به دست بادۀ ناب. مسعودسعد. مطربان از زبان بربط گنگ زخمه را ترجمان کنند همه. خاقانی. چنبر دف شود فلک، مطرب بزم شاه را ماه دو تا به بر کشد زهره ستای نو زند. خاقانی. چهارم چون صبوری کردی آغاز در آن پرده که مطرب گشت بس ساز. نظامی. چو مطرب بسوز کسان شادباش ز بند خود ار سروی آزاد باش. نظامی. مطربانشان از درون دف میزنند بحرها در شورشان کف می زنند. مولوی. مطرب عشق این زند وقت سماع بندگی بند و خداوندی صداع. مولوی. مجلس ما دگر امروز به بستان ماند مطرب از بلبل عاشق به خوش آوازی به. سعدی. مطربی دور از این خجسته سرای کس ندیدش دو بار در یک جای. سعدی (گلستان). ور پردۀ عشاق و صفاهان و حجاز است از حنجرۀ مطرب مکروه نزیبد. سعدی (گلستان). که این حرکت مناسب رأی خردمندان نکردی، خرقۀ مشایخ به چنین مطربی دادی... (گلستان). چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم. حافظ. - مطرب صحن سیم، در بیت زیر کنایه از زهره است به اعتبار جایگاهش در فلک سوم: مطرب صحن سیم بر بام تو سوری بدید زو همین بوده ست کاندر شادمانی آمده ست. سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص 8). ، نزد صوفیه فیض رسانندگان و ترغیب کنندگان را گویند که به کشف رموز و بیان حقایق، دلهای عارفان را معمور دارند. و نیز به معنی آگاه کنندگان عالم ربانی آید، و مطرب پیرکامل و مرشد مکمل را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
سرودگوینده. (آنندراج). خنیاگر. (زمخشری) (صحاح الفرس). سرودگوی. (دهار). آن که سرود گوید و کسی را به طرب می آورد. اهل طرب و مغنی و آوازخوان و ساززن و رقاص. (ناظم الاطباء). آنکه دیگری را به خوش صدایی و غنا به طرب آورد. (از اقرب الموارد). به نشاط در آورنده. طرب آور. رامشگر. رامشی. خنیاگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی با ریدکان مطرب بودی به فر و زیب. رودکی. می سوری بخواه کآمد رش مطربان پیش دار و باده بکش. خسروی. نوای مطرب خوش زخمه و سرودی غنج خروش عاشق سرگشته و عتاب نگار. مسعودی. تا مطربان زنند لبینا و هفت خوان در پردۀ عراق و سرزیر و سلمکی. میزانی. یکی مطربی بود سرکش بنام به رامشگری در شده شادکام. فردوسی. بر سبزه بهار نشینی و مطربت بر سبزه بهار زند سبزه بهار. منوچهری. نو آئین مطربان داریم و بربطهای گوینده مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله. منوچهری. روزگار شادی آمد مطربان باید کنون گاه ناز و گاه راز و گاه بوس و گه عناق. منوچهری. نوروز بزرگم بزن ای مطرب امروز زیرا که بود نوبت نوروزبه نوروز. منوچهری. و دیگر خدمتکاران او را (احمد ارسلان را) گفتند، چون ندیمان و مطربان که هر کس پس شغل خویش روند. (تاریخ بیهقی). پوشیده مشرفان داشت از قبیل غلامان... و مطربان و... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 116). و مطربان و مسخرگان را سی هزار درم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 276). دانا به سخنهای خوش و خوب، شود شاد نادان به سرود و غزل و مطرب و قوال. ناصرخسرو. تو درمانی آنجا که مطرب نشیند سزد گر ببری ّ زبان جری را. ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 14). گر به قیاس من و تو بودی مطرب زنده نماندی به گیتی از پس مؤذن. ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 335). نشانده مطرب زیبافکنده مهرۀ لعل به پای ساقی گلرخ به دست بادۀ ناب. مسعودسعد. مطربان از زبان بربط گنگ زخمه را ترجمان کنند همه. خاقانی. چنبر دف شود فلک، مطرب بزم شاه را ماه دو تا به بر کشد زهره ستای نو زند. خاقانی. چهارم چون صبوری کردی آغاز در آن پرده که مطرب گشت بس ساز. نظامی. چو مطرب بسوز کسان شادباش ز بند خود ار سروی آزاد باش. نظامی. مطربانشان از درون دف میزنند بحرها در شورشان کف می زنند. مولوی. مطرب عشق این زند وقت سماع بندگی بند و خداوندی صداع. مولوی. مجلس ما دگر امروز به بستان ماند مطرب از بلبل عاشق به خوش آوازی به. سعدی. مطربی دور از این خجسته سرای کس ندیدش دو بار در یک جای. سعدی (گلستان). ور پردۀ عشاق و صفاهان و حجاز است از حنجرۀ مطرب مکروه نزیبد. سعدی (گلستان). که این حرکت مناسب رأی خردمندان نکردی، خرقۀ مشایخ به چنین مطربی دادی... (گلستان). چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم. حافظ. - مطرب صحن سیم، در بیت زیر کنایه از زهره است به اعتبار جایگاهش در فلک سوم: مطرب صحن سیم بر بام تو سوری بدید زو همین بوده ست کاندر شادمانی آمده ست. سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص 8). ، نزد صوفیه فیض رسانندگان و ترغیب کنندگان را گویند که به کشف رموز و بیان حقایق، دلهای عارفان را معمور دارند. و نیز به معنی آگاه کنندگان عالم ربانی آید، و مطرب پیرکامل و مرشد مکمل را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
جای انداختن چیزی. ج، مطارح. (غیاث) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جای و مقام و محل و جای نهادن چیزی وجای طرح. (ناظم الاطباء). جایی که چیزی در آن اندازند. (از اقرب الموارد) ، جایگاه. قرارگاه. خاصه جائی که حیوانات در آن بسر برند: هر روز شدی و گوسفندی در مطرح آن سگان فکندی. نظامی (لیلی و مجنون چ وحید ص 17). زاهد قدری گیاه سوده از مطرح آهوان دروده. نظامی. شاه در مطرح ایستاده چو شیر استرش رقص بر گرفته به زیر. نظامی. ، کمینگاه طرح شکار. (گنجینۀ گنجوی) : که چون بایدم مطرحی ساختن شکاری در آن مطرح انداختن. نظامی (از گنجینۀ گنجوی). ، دربیت زیر، اسم آلت و اینجا کمان مقصود است و تنگی مطرح اشاره به کشیدن کمان است چون هنگام کشیدن پهنای آن تنگ میشود. (حاشیۀ هفت پیکر چ وحید ص 24) : تنگی مطرحش به تیر دو شاخ کرده بر شیر شرزه گور فراخ. نظامی (هفت پیکر ایضاً). ، کیسه و ظرف صیادان که صید را گرفته در آن نگاهدارند. (غیاث) (آنندراج). کیسه و خریطه ای که صیادان صید را گرفته در آن نگاهدارند. (ناظم الاطباء) ، مفرش. ج، مطارح. (اقرب الموارد). - مطرح کردن، به میان آوردن بحثی را. پیش کشیدن موضوعی را برای بررسی و تحقیق. به شور گذاشتن: امروز وزیر دارائی لایحۀ بودجۀ کشور را در هیئت دولت یا مجلس... مطرح کرد
جای انداختن چیزی. ج، مطارح. (غیاث) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جای و مقام و محل و جای نهادن چیزی وجای طرح. (ناظم الاطباء). جایی که چیزی در آن اندازند. (از اقرب الموارد) ، جایگاه. قرارگاه. خاصه جائی که حیوانات در آن بسر برند: هر روز شدی و گوسفندی در مطرح آن سگان فکندی. نظامی (لیلی و مجنون چ وحید ص 17). زاهد قدری گیاه سوده از مطرح آهوان دروده. نظامی. شاه در مطرح ایستاده چو شیر استرش رقص بر گرفته به زیر. نظامی. ، کمینگاه طرح شکار. (گنجینۀ گنجوی) : که چون بایدم مطرحی ساختن شکاری در آن مطرح انداختن. نظامی (از گنجینۀ گنجوی). ، دربیت زیر، اسم آلت و اینجا کمان مقصود است و تنگی مطرح اشاره به کشیدن کمان است چون هنگام کشیدن پهنای آن تنگ میشود. (حاشیۀ هفت پیکر چ وحید ص 24) : تنگی مطرحش به تیر دو شاخ کرده بر شیر شرزه گور فراخ. نظامی (هفت پیکر ایضاً). ، کیسه و ظرف صیادان که صید را گرفته در آن نگاهدارند. (غیاث) (آنندراج). کیسه و خریطه ای که صیادان صید را گرفته در آن نگاهدارند. (ناظم الاطباء) ، مفرش. ج، مطارح. (اقرب الموارد). - مطرح کردن، به میان آوردن بحثی را. پیش کشیدن موضوعی را برای بررسی و تحقیق. به شور گذاشتن: امروز وزیر دارائی لایحۀ بودجۀ کشور را در هیئت دولت یا مجلس... مطرح کرد
افکنده شده و دور کرده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تطریح شود، نااستوارخلقت. (از ذیل اقرب الموارد) (از لسان العرب) ، قول مطرح، قولی که بدان توجه نشود. (از اقرب الموارد) ، بنای طویل و دراز. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
افکنده شده و دور کرده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تطریح شود، نااستوارخلقت. (از ذیل اقرب الموارد) (از لسان العرب) ، قول مطرح، قولی که بدان توجه نشود. (از اقرب الموارد) ، بنای طویل و دراز. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
بر یک وتیره شونده و پی یکدیگرشونده. (غیاث) (آنندراج). شتر که پی درپی در سیر و حرکت باشد و بازنایستد. (از ذیل اقرب الموارد) ، جدول مطرد، جوی راست روان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
بر یک وتیره شونده و پی یکدیگرشونده. (غیاث) (آنندراج). شتر که پی درپی در سیر و حرکت باشد و بازنایستد. (از ذیل اقرب الموارد) ، جدول مطرد، جوی راست روان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)