جدول جو
جدول جو

معنی مطجن - جستجوی لغت در جدول جو

مطجن(مُ طَجْ جَ)
بریان کرده در تابه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) : و لایأکل علیه طعاماً حامضاً، بل یشرب علیه الشرب و یأکل امراق المطجنات و اسفیدباجات. (ابن البیطار) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مطنجن شود
لغت نامه دهخدا
مطجن
بریانی در تابه، بریانی بریونی (فارسی اصفهانی) از خوراک ها بریان کرده در تابه، خوراکی است: طریقه تهیه بزغاله ای شیرخواره را گیرند و پس از ذبح پوست کنند و سپس کاملا بشویند ومفاصل آنرا قطع کنند. آنگاه در سر که بجوشانند و سپس در کناری گذارند تا آب آن کشیده شود. آنگاه در شیرج (روغن کنجد) تازه پزند و در آن گشنیز خشک و زیره و دارچین - که همه را کوبیده و نرم کرده باشند - داخل کنند و سپس از دیگ بر گیرند و درآب نمک مانده قرار دهند. آنگاه گشنیز و دارچین نرم کوبیده را بر آن پراکنند و برروی آن آب لیموی تازه ریزند
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محجن
تصویر محجن
هر چوبی که سر آن خمیده باشد مانند چوگان، چوب سرکج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجن
تصویر مجن
سپر، آنچه از فلز به شکل میله، نوار یا تخته درست می کنند و برای مقاومت یا محافظت در جلو چیز دیگر قرار می دهند مثلاً سپر ماشین
آلتی صفحه ای از جنس چرم یا فلز که در جنگ ها برای جلوگیری از ضربه خوردن به سر و سینه استفاده می شود، ترس، اسپر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطعن
تصویر مطعن
نیزه زن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ جَن ن)
مجنون و دیوانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ جَن ن)
سپر. (دهار). سپر. ج، مجان ّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سپر که پناه زخم تیغ است. مجنّه. (آنندراج) (غیاث). سپر فراخ. سپر. اسپر. جنّه. ترس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ای گه انداختن تیر آز
زرّ تو اندر کف زائر مجن.
فرخی.
از تیرهای حادثات جهان
دولت گرفته پیش رویت مجن.
فرخی.
گفتم موافقان را مهر وهواش چیست
گفتا یکی سلیح تمام و یکی مجن.
فرخی.
پشت او و پای او و گوش او و گردنش
چون کمان و چون رماح و چون سنان و چون مجن.
منوچهری.
از نهیب تیرتان هر شب زمین
ز ابرتیره پیش روی آرد مجن.
ناصرخسرو.
به قصدکین تو در، فایدت نداشت حذر
به تیغ عزم تو بر، منفعت نکرد مجن.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 418).
اگر زمین همه چون صبح پر ز تیغ شود
شود به پیشش رایت چو قرص مهر مجن.
مسعودسعد.
گردون پلاسش بافته اختر زمامش تافته
و ز دست و پایش یافته روی زمین شکل مجن.
امیرمعزی.
این خطابت از دو معنی چون برون آید همی
گر چنین خوانمت نجمی ور چنین خوانم مجن.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 276).
همیشه تا بنوشتن عنا بود چو غنا
بدان قیاس که باشد محن بسان مجن
تن ترا مجن از حفظ ایزدی بادا
غنا ترا و حسود تراعنا و محن.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
پس زیانش نیست پر گو بر مکن
گر رسد تیری به پیش آرد مجن.
مولوی.
خواه باغ و مرکب و تیغ و مجن
خواه ملک و خانه و فرزند و زن.
مولوی.
، قلب مجنّه ، بی حیا و خودرأی گردید و کرد آنچه خواست. (منتهی الارب). شرم را به یک سو نهاد و کرد آنچه خواست. و گویند: مالک امر خود شد و در آن خودرای گردید. (از اقرب الموارد).
- امثال:
قلب له ظهرالمجن، یعنی گذاشت دوستی و رعایت را و این مثل را درباره آن گویند که با کسی دوستی و رعایت داشته و سپس تغییر حالت داده و بر گشته باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
، حمیل. (منتهی الارب). حمیل زنان. (ناظم الاطباء). وشاح (و / و) . (از اقرب الموارد)، کمربند چرمین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِ قَ)
بریان کردن گوشت و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(جَ)
تخماق. کلوخ کوب. گچ کوب. ج، میاجین. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَجْ جَ)
طریق ممجن، راه دور و دراز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ عَ)
بسیار نیزه زننده و طعن کننده. ج، مطاعن. (ناظم الاطباء). مطعان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ حَ)
آسیا. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث). اسکده. (مهذب الاسماء). آسیاکده. سرآسیا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گردکان ما در این مطحن شکست
هرچه گوئیم از غم خود اندک است.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ جَ)
مأخوذ از مطجن تازی، نوعی از خورش. (ناظم الاطباء). قسمی خورش که از گوشت و رب و مغز گردو و آلو کنند. خورشی است که از گوشت و پیاز سرخ کرده و مغز گردکان و آلوو گوجۀ برغانی کنند و چاشنی از شکر و قند زنند. اصل این کلمه مطجن باشد یعنی در تابه پخته و اصل مطجن نیز اشتقاق گونه و تقریبی از تابه. رجوع به طنجین و طیجن و تطجین شود. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
خداوند شتران گزیده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، گشنی که باردار می کند ماده شتر جوان را. (ناظم الاطباء). و رجوع به اهجان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سقف گل اندود. (منتهی الارب). گل اندودشده. (ناظم الاطباء). و رجوع به محیط المحیط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ طَیْ یَ)
گل اندودشده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). به گل گرفته. گل اندوده شده. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَیْ یِ)
لقب محمد بن عبدالله حافظ بدان جهت که از طفلی به گل کاری بشدت علاقمند بود. (منتهی الارب) (از الانساب سمعانی). محمد بن عبدالله بن سلیمان خضرمی کوفی ملقب به ابوجعفر. از حفاظ حدیث بود. او راست: ’المسند’ و ’تاریخ’ و غیرها. لقب وی مطین از این جهت است که در طفلی چون با کودکان در آب بازی می کرد پشت خود را به گل می اندود. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 925)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَیْ یِ)
آنکه گل اندود میکند جایی را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَجْ جَ)
مردی که تندی رخسار وی بزرگ باشد. (ناظم الاطباء). مرد بزرگ تندی رخسار. (منتهی الارب) (آنندراج). مردی بزرگ رخ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
مرد شوخ چشم و بی باک در قول و فعل، گویا روی درشت و سخت دارد. ج، مجّان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مرد بی باک در قول و فعل یا آنکه پروا ندارد از آنچه می کند و می گوید. (از اقرب الموارد). ناپاک. ج، مجّان. (مهذب الاسماء). بمعنی فاسق است که پروا ندارد از آنچه می گوید و می کند و فعل او بر نهج فعل فساق است. (از تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ)
گیاه خرد و ضعیف. (ناظم الاطباء). گیاه ریز که برگ برآرد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ جَ)
ابن الادرع الاسلمی صحابی است و در آغاز ساکن مدینه بود سپس به بصره آمد و نقشۀ مسجد آن شهر را کشید. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 837). صحابی در فرهنگ اسلامی به کسانی گفته می شود که سعادت دیدار پیامبر اسلام را داشته اند و به دین اسلام گرویده اند. این عنوان تنها با دیدار ظاهری حاصل نمی شود، بلکه شرط آن، ایمان و ماندن بر آن تا زمان مرگ است. صحابه نقشی کلیدی در تدوین و تبیین تعالیم اسلامی داشتند.
لغت نامه دهخدا
(مِ جَ)
عصای کج. (منتهی الارب). و هر چوبی که سرش خمانیده و کج کرده باشند مانند چوگان و جز آن. ج، محاجن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چوگان. (غیاث) (دهار). صولجان:
پدید آمد هلال از جانب کوه
بسان زعفران آلوده محجن.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
مقیم گردنده در جائی. (آنندراج). مقیم در جائی. (ناظم الاطباء). رجوع به داجن شود، یوم مدجن، روزی تاریک از میغ. (مهذب الاسماء). روز ابرناک. (آنندراج). رجوع به ادجان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از طجن
تصویر طجن
بریان کردن بریانپزی
فرهنگ لغت هوشیار
سرکج: دستواره چوگان نوک در پرندگان عصای سر کج، هر چوبی که سر آن خمیده باشد همچون چوگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدجن
تصویر مدجن
تب نبریدنی، ماندگار، روز ابری، باران دمریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجن
تصویر مجن
سپر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطین
تصویر مطین
گل اندود
فرهنگ لغت هوشیار
آسیا نیزه، نیزه زننده نیزه زدن، زخم نیزه، آک (عیب) بسیار طعن زننده بدشمن، جمع مطاعن مطاعین
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی متنجان خورشی است که مانند فسنجان فراهم می شود ولی بدان کشمش و غیسی می افزایند. قسمی خورش که مرکب است از کشمش (دو برابر مواد دیگر) گردو قیسی رب انار گوشت مرغابی و گاه خرما. طریقه تهیه: بدو و جه تهیه شود: خشک آبدار در قسم خشک گوشت مرغابی را سرخ کنند و کمی رب انار شیرین بمرغابی زنند و سپس با آب کمی آنرا بپزند و آنگاه مواد دیگر سرخ کرده را با پیاز سرخ کرده در ظرف ریزند و چون چند دقیقه تفت گیرد آنرا بردارند و سر سفره گذارند. در قسم آبدار گوشت مرغابی را با آب لیمو یا آب نارنج می پزند و پس از کمی پختن گوشت مرغابی مواد دیگر سرخ کرده را بدان اضافه کنند و سپس میگذارند تا کاملا بپزد و لی آبدار بماند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجن
تصویر مجن
((مِ جَ))
سپر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محجن
تصویر محجن
((مَ جَ))
هر چوب سرکج مانند چوگان، جمع محاجن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطعن
تصویر مطعن
((مِ عَ))
بسیار نیزه زننده به دشمن
فرهنگ فارسی معین
نامادری مادرناتنی
فرهنگ گویش مازندرانی