جدول جو
جدول جو

معنی مطبع - جستجوی لغت در جدول جو

مطبع
(مَ بَ)
جایی که در آن چیزی را نقش میکنند و چاپ مینمایند. (ناظم الاطباء). جای طبع. (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد). مطبعه. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
مطبع
چاپخانه
تصویری از مطبع
تصویر مطبع
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مطبق
تصویر مطبق
تو در تو شده، سرپوش دار، نوعی پارچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطبق
تصویر مطبق
مطبقه، تب شدیدی که یک روز به طور مداوم ادامه دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطبوع
تصویر مطبوع
چاپ شده، چیزی که باب طبع انسان باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مربع
تصویر مربع
باران بهاری، جای اقامت در فصل بهار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسبع
تصویر مسبع
مسمطی که هر بند آن هفت مصراع دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطبخ
تصویر مطبخ
جای خوراک پختن، آشپزخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطلع
تصویر مطلع
دانا و آگاه به کاری یا امری، با اطلاع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشبع
تصویر مشبع
اشباع شده، سیر شده، کامل، به طور کامل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متبع
تصویر متبع
آنکه از او پیروی کنند، آنچه در پی آن بروند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطلع
تصویر مطلع
جای برآمدن، جا یا جهت طلوع ستارگان
آغاز کلام
در علوم ادبی نخستین بیت غزل یا قصیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطاع
تصویر مطاع
کسی که مردم از او فرمان برداری و اطاعت کنند، اطاعت شده، فرمان برده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مربع
تصویر مربع
چهار گوش، چهار گوشه، در ریاضیات شکلی هندسی که دارای چهار ضلع مساوی و چهار زاویۀ قائمه باشد، چهارسو
در ادبیات در فن بدیع آن است که شاعر چهار مصراع بگوید که هم افقی خوانده شود و هم عمودی، برای مثال از چهرۀ، افروخته، گل را، مشکن/، افروخته، رخ مرو تو، دیگر، به چمن، گل را، دیگر، خجل مکن، ای مه من/، مشکن، به چمن، ای مه من قدر سمن، چهار زانو
در علوم ادبی در علم عروض مسمطی که هر بند آن چهار مصراع داشته باشد
در موسیقی سازی از ردۀ رباب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطیع
تصویر مطیع
اطاعت کننده، فرمان بردار، آنکه فرمان کسی را می پذیرد یا اجرا می کند
فرمان بر، فرمان پذیر، فرمان شنو، فرمان نیوش، سر به راه، سر بر خط، سر سپرده، نرم گردن، طاعت پیشه، طاعت ور، طایع، مطاوع، مطواع، عبید، منقاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطمع
تصویر مطمع
چیزی که به آن طمع کنند، آنچه مورد طمع و رغبت واقع شود، مورد حرص و آز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منبع
تصویر منبع
اصل، منشا، ماخذ، جای جوشیدن و بیرون آمدن آب از زمین، چشمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطبعه
تصویر مطبعه
جای چاپ کردن اوراق، چاپخانه
فرهنگ فارسی عمید
(مَ بَ عَ)
دارالطباعه. جائی که در آن کتاب و امثال آن طبع کنند. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). مطبعه. و رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ عَ / عِ)
چاپخانه و جایی که در آن نوشتجات را چاپ میکنند. (ناظم الاطباء). دارالطباعه. چاپخانه. چاوخانه. باسمه خانه. ج، مطابع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ عَ)
ماده شتر سنگین از حمل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَبْ بَ عَ)
شتر مادۀ گرانبار. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتر گرانبار. (ناظم الاطباء). ماده شتر سنگین از حمل. (از محیط المحیط) ، ماده شتر استوار خلقت از گوشت و پیه. (از معجم متن اللغه). ماده شتر فربه. (از اقرب الموارد) ، خیک پر از طعام. (از اقرب الموارد). خیک پر. (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
پیشرو پیشوا پیرو آنچه که در پی آن رفته باشند کسی یا چیزی که ازو پیروی کنند پیشوا مقتدا: ... الناس علی دین ملوکهم نصی متبع و امری منتفع دانست. . ، جمع متبعین در پی رونده پیرو جمع متبعین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تطبع
تصویر تطبع
پر شدن خویگیری
فرهنگ لغت هوشیار
چاپخانه تافتگاه چاپخانه: مطبعه بیکار و سرگردان شده روزنامه بی خبر و یلان شده. (بهار)، جمع مطابع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بطبع
تصویر بطبع
موافق طبع و میل طبعا
فرهنگ لغت هوشیار
مطبعی در فارسی: چاپی تافتی، چاپگر منسوب به مطبع و مطبعه: آنچه که مربوط به مطبعه باشد: اعلاط مطبعی اوراق مطبعی، کسی که در مطبعه کارکند چاپچی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مربع
تصویر مربع
هر چیز چهار گوشه را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطبعه
تصویر مطبعه
((مَ بَ عِ))
چاپخانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مربع
تصویر مربع
چهارگوش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مطبخ
تصویر مطبخ
آشپزخانه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مطبوع
تصویر مطبوع
گوارا، دلنشین، دلپذیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مطلع
تصویر مطلع
آگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مطیع
تصویر مطیع
فرمانبردار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منبع
تصویر منبع
آبشخور، بن مایه، سرچشمه
فرهنگ واژه فارسی سره