جدول جو
جدول جو

معنی مضمحل - جستجوی لغت در جدول جو

مضمحل
نیست و نابود، پراکنده، ازمیان رفته
تصویری از مضمحل
تصویر مضمحل
فرهنگ فارسی عمید
مضمحل
(مُ مَ حِل ل)
نیست و محو شونده و ناچیز و سست. (غیاث) (آنندراج). نیست و نابود و پراکنده و پریشان و منتشر و ناپدید و نابود و محو شده و برطرف شده و ناچیز. (ناظم الاطباء).
- مضمحل شدن، نیست و نابود شدن: و از گرستن رطوبات زجاجی و ملحی، بحکم قوت حرارت غریزی منحل و مضمحل شد. (سندبادنامه ص 291).
- مضمحل گرداندن، نابود گرداندن. نیست کردن: و بعضی را بخار شکل بطریق آه از راه نفس بیرون آردو بتدریج مضمحل گرداند. (سندبادنامه ص 15)
لغت نامه دهخدا
مضمحل
نیست و نابود شونده و ناچیز و سست
تصویری از مضمحل
تصویر مضمحل
فرهنگ لغت هوشیار
مضمحل
((مُ مَ حِ لّ))
پراکنده، از میان رفته، نابود
تصویری از مضمحل
تصویر مضمحل
فرهنگ فارسی معین
مضمحل
تباه، درهم شکسته، سرکوب، متلاشی، منقرض، منکوب، نابود، ناپدید، نیست
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُ تَ مَحْ حِ)
مکرنماینده و فریبنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مکار و حیله باز و فریبنده. (ناظم الاطباء). رجوع به تمحل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ حِ)
غلطاننده. (آنندراج). کسی که می غلطاند. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از دمحله. رجوع به دمحله شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
جای آب کم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جای آب اندک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَحْ حَ)
درازکرده شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مطول. (از اقرب الموارد) ، شیر ترشی گرفته و یا شیری که بر شیر خفته ریزند و خورند و نگذارند تا ترش گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). شیر طعم بگشته. (مهذب الاسماء). شیر گیرنده مزۀ ترشی یا شیری که واداشته شده است در خیک و نمانده است که مزه بگیرد و آشامیده شده است. (از شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ)
زمین خشک و بی آب و علف. (از شرح قاموس). زمین خشک سال رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زمینی که در آن گیاهی نباشد. محل. محله. محول. محوله. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مضمحله
تصویر مضمحله
مونث مضحمل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمحل
تصویر متمحل
مکر نماینده و فریبنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمحل
تصویر مدمحل
غلتاننده
فرهنگ لغت هوشیار
کشفتن نیست شدن نابود شدن وا رفتن نیست شدن نابود گردیدن: و از گرستن رطوبات ز جاجی وملحی بحکم قوت حرارت غریزی منحل و مضمحل شد دماغ صافی و چشم روشن گشت
فرهنگ لغت هوشیار
نابود کردن، نیست کردن، ازمیان بردن، تباه کردن، متلاشی کردن، منقرض کردن، سرکوب کردن، منکوب کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نابود گشتن، نیست شدن، ازمیان رفتن، تباه شدن، متلاشی شدن، منقرض شدن، سرکوب شدن، منکوب گشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد