جدول جو
جدول جو

معنی مضحاه - جستجوی لغت در جدول جو

مضحاه
(مَ)
زمینی که بر آن همواره آفتاب باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). زمینی که همواره بر وی آفتاب باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مضحکه
تصویر مضحکه
باعث خنده، مایۀ خنده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
آب راهۀ خمیده. (منتهی الارب) (آنندراج). آب راهۀ خمیده و مسیل کجواج. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، راه آبکش، یعنی مابین چاه تا منتهای سانیه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). راه آبکش، یعنی راهی که شتر آبکش از کنار چاه تا به آخر می پیماید. (ناظم الاطباء). ج، مناحی. (اقرب الموارد) ، اهل المنحاه، بیگانگان. (منتهی الارب) (آنندراج). بیگانگان که خویشاوندی ندارند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
کمان آکنده و سطبر. (منتهی الارب). کمان ستبر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ناقۀ بزرگ کوهان. (منتهی الارب). ماده شتر کلان کوهان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بیل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
لته پاره ای که بدان منی و جز آن پاک کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کهنه ای که بدان وسخ و پلیدی بزدایند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
آمدن کسی را وقت چاشت. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : ضاحاه مضاحاهً و ضحاءً، هنگام چاشت آمد او را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
از ’ض ب و’، مغاک کوماچ پختن. (منتهی الارب) (آنندراج). مغاکی که در آن کماچ می پزند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نان که در خاکستر گرم پخته باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بسیارخند. یقال: رجل مضحاک و امراءه مضحاک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ کَ/ کِ)
لطیفه و بذله، مقلدو بذله گو. (ناظم الاطباء). و رجوع به مضاحک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ کَ)
آنچه سبب خنده و استهزاء گردد. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به مضحکات شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آنچه به هشیاری و صحو کشاند. ما یدعو الی الصحو. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
خنور. (منتهی الارب) (آنندراج). پیاله. (ناظم الاطباء). ظرفی همانند جام که در آن آب نوشند. (از اقرب الموارد). آوند. (مهذب الاسماء). آبجامه. (از منتهی الارب) ، پیالۀ نقره گین. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
چوبی است که بر آن طفل را بگردانند و بغلطانند پس آن چوب گذرانیده شود بر زمین و روان گردد و نگذرد بر چیزی مگر آنکه ببرد آن چیز را. (از منتهی الارب) (از متن اللغه). ابزاری چوبین و غلتان که کودک بر آن تکیه کرده راه رود بی آنکه بر زمین افتد و به پارسی گردانه و گردنا نیز گویند. (ناظم الاطباء). ج، مداحی
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بیل آهنی و کلند. (منتهی الارب). بیل آهنین. (دهار). وسیله ای از آهن که زمین را بدان پاک کنند. (از اقرب الموارد). مسحات. مقحاه. مجرفه. بیلچه. خاک انداز. استام. خیسه. چمچه. کمچه. ج، مساحی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
زمین بی درخت. زمین که در آن درخت نیست. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). ج، مذاح
لغت نامه دهخدا
تصویری از مضحاک
تصویر مضحاک
خندنده پر خنده پر خند بسیار خندنده بسیار خنده کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضحکه
تصویر مضحکه
آنچه سبب خنده و استهزاء گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسحاه
تصویر مسحاه
بیل بیل آهنی، کلند، بیلچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضحکه
تصویر مضحکه
((مَ حَ کَ یا کِ))
باعث خنده، مایه خنده
فرهنگ فارسی معین
بذله، مایه خنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد