جدول جو
جدول جو

معنی مضج - جستجوی لغت در جدول جو

مضج
ناله کننده
تصویری از مضج
تصویر مضج
فرهنگ فارسی عمید
مضج(مُ ضِج ج)
بانگ و ناله کشنده. (آنندراج). فریاد کننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) :
خفض و رفع این مزاج ممتزج
گاه صحت گاه رنجوری مضج.
مولوی
لغت نامه دهخدا
مضج
نالنده بانگ زننده ناله کننده
تصویری از مضج
تصویر مضج
فرهنگ لغت هوشیار
مضج((مُ ض))
ناله کننده
تصویری از مضج
تصویر مضج
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مضر
تصویر مضر
ضرر رساننده، زیان آور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منج
تصویر منج
زنبور عسل، نوعی زنبور کوچک به رنگ زرد یا قهوه ای که موم و عسل تولید می کند، مگس انگبین، گوژانگبین، نحله، منگ، کبت، برای مثال هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین / آری عسل شیرین نآید مگر از منج (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۲۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مضغ
تصویر مضغ
جویدن و نرم کردن غذا در دهان، خاییدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مضل
تصویر مضل
گمراه کننده، آنکه سبب گمراهی کسی شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماج
تصویر ماج
کسی که آب دهانش پیوسته روان باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزج
تصویر مزج
آمیختن، آمیخته کردن، در هم کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مضی
تصویر مضی
روشن، درخشنده، روشنایی دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منج
تصویر منج
تخم گیاه، تخم و دانۀ هر گیاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرج
تصویر مرج
چمن، سبزه، مرغ، چمنزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نضج
تصویر نضج
پدید آمدن و حرکت به سوی کمال، پختگی، رسیدگی، پخته شدن گوشت، رسیدن میوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منضج
تصویر منضج
دارویی که موجب تسهیل خروج خلط از بدن می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مضجع
تصویر مضجع
خوابگاه، آرامگاه
فرهنگ فارسی عمید
(عَ ضَ)
درشت و سخت از اسب و شتر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عماضج. رجوع به عماضج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ)
ملول و ناتوان و بیقرار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
غمگین و آزرده و دلتنگ و ملول. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
ملول و اندوهناک. ج، مضاجر، مضاجیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ملول و اندوهناک کننده. (آنندراج). ملول نماینده و اندوهناک کننده و مانده کننده و بیزار. (ناظم الاطباء). و یقال: رجل مضجر و قوم مضاجر و مضاجیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
جای بر پهلو خوابیدن و خوابگاه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). خوابگاه. (آنندراج) (دهار) (ترجمان جرجانی). ج، مضاجع. (اقرب الموارد) (محیطالمحیط) : روز، مضجع و مسکن بر گل مرغزار و شب مبیت و مقیل بر سنبل کوهسار. (سندبادنامه ص 121).
ظل ذلت نفسه خوش مضجع است
مستعد آن صفا را مهجع است.
مولوی.
نه چون... گوسفندانم که مجمع و مضجع به یک جای دارند. (مرزبان نامه ص 174) ، گور. (منتهی الارب). قبر و گور. ج، مضاجع. (ناظم الاطباء) : او را در دیوره کشتند و مضجع او آنجا است. (تاریخ بیهقی ص 147).
- نوّر اﷲ مضجعه، خدا گور او را پرنور کند. و رجوع به مضاجع شود.
، قتلگاه در جنگ، یا عام است. (منتهی الارب). قتلگاه. قتلگاه در جنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرد ضعیف رای. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). مرد سست رای. (ناظم الاطباء) ، گول. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته مزگ درخت بادام تلخ در هم آمیختن در آمیختن آمیزش، بر افژولیدن آمیختن درهم آمیختن مخلوط کردن، آمیزش اختلاط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرج
تصویر مرج
پارسی تازی گشته مرغ چراگاه پنیرک از گیاهان پنیرک
فرهنگ لغت هوشیار
ماه قمر: چو تو شاه بنشست بر تخت عاج فروغ از تو گیرد همه مهر و ماج. (شا. بخ 1407: 5)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضر
تصویر مضر
زیانکار، ضرر رساننده، گزند رساننده
فرهنگ لغت هوشیار
برندگی و تیزی، بریدن، کار بری در گذشتن مردن بریدن قطع کردن، (شمشیر)، گذشتن روانه شدن، مجری گشتن، برندگی، آن گوهری حسامم در دست روزگار کاخر برونم آرد یک روز دروغا. درصد مصاف معرکه گر کند گشته ام روزی بیک صقال بجای آید این مضا. (مسعود سعد)، نفوذ روانی، حل وعقد امور کاربری، چون پادشاه حلیم و عالم باشد ورایزن حکیم و خردمند داشت که بسداد و غنا و نفاذ و مضا مذکور باشد و بتجربت وممارست و نیک بندگی و شفقت مشهور، بریدن قطع کردن، محققاً، یقیناً، حتماً، قطعاً
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضی
تصویر مضی
گذشتن، رفتن، گذشت زمان، روشن، درخشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضجوع
تصویر مضجوع
گول: مرد، سست رای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضجر
تصویر مضجر
آزرده کننده
فرهنگ لغت هوشیار
خوابگاه، آرامگاه گور خوابگاه: ... نه چون گله و رمه گوسفندانم که م، جمع ومضجع بیک جای دارند، قبر آرامگاه، جمع مضاجع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضل
تصویر مضل
ضائع گرداننده، بیراه کننده، گمراه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضجع
تصویر مضجع
((مَ جَ))
خوابگاه، جای خفتن، قبر، آرامگاه، جمع مضاجع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مضر
تصویر مضر
آسیب رسان، زیان آور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از موج
تصویر موج
خیزاب
فرهنگ واژه فارسی سره