جدول جو
جدول جو

معنی مضبوطی - جستجوی لغت در جدول جو

مضبوطی
(مَ)
استحکام و استواری و پایداری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مضبوطی
استحکام، قدرت
دیکشنری اردو به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مربوط
تصویر مربوط
بسته شده، وابسته، بربسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مضبوط
تصویر مضبوط
ضبط شده، نگه داشته شده، بایگانی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغبوط
تصویر مغبوط
کسی که بر او غبطه بخورند
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
عبیدالله بن مسعود بن محبوب المحبوبی معروف به تاج الشریعه. از علمای قرن هشتم هجری. او راست: شرح المواضعالمغلقه من وقایهالروایه از ابن صدرالشریعه. (از المعجم المطبوعات ج 2 ستون 1620)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حرف ملبوبی. رجوع به همین ماده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ)
حبنطاء. حبنطاه. حبنطی. مرد کوتاه و فربه کلان شکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
محبوب بودن. محبوبیت
لغت نامه دهخدا
(خَ)
یوسف بن عثمان بن مصطفی بن فیض الله خربوطی (خربوتی). وی از مدرسان علوم و تفسیر بیضاوی در مدرسه شیخ وفا بقسطنطنیه بود و از خلفای طریقۀ نقشبندیۀ خالدیان نیز بشمار میرفت. او راست: ’ناموس الایقان علی البرهان’، این کتاب حاشیه ای است بر کتاب منطقی بنام ’برهان کلنبوی’، کتاب ناموس الایقان بسال 1273 هجری قمری در مطبعۀآستانه در 243 صفحه چاپ شد. (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مغبون شدن. حالت و چگونگی مغبون. زیان دیدگی. فریب خوردگی در معامله و جز آن:
اکنون ز مفلسی چه نوی چندین
بردرد مانی و غم مغبونی.
ناصرخسرو.
و رجوع به مغبون شود
لغت نامه دهخدا
(مَ طَ)
هرچیز آرزوشده و دولت و ثروت. (ناظم الاطباء) ، در فرهنگ گشایش نامه به معنی جعد کرده شده نوشته و در کتب لغت یافته نشد مگر به معنی حسدکرده شده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پسندیدگی و شایستگی. مطبوعی و محبوبی. (از ناظم الاطباء) :
به سرسبزی صبح آراسته
به مقبولی نزل ناخواسته.
نظامی.
رای هندی را ندیمی بود هنرپرور... که از مقبولی و به نشینی چون انسان العین در همه دیده هاش جای کردند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 130). یا داغ مهجوری برجبین تو کشند یا تاج مقبولی بر سرت نهند. (سعدی). و رجوع به مقبول شود، خوشگلی. زیبایی. (از ناظم الاطباء). و رجوع به مقبول شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
سنگ آتش زنه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ طَ)
مؤنث مسبوط که نعت مفعولی از مصدر سبط است. رجوع به سبط و مسبوط شود، نعجه مسبوطه، میش موی تراشیده. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نیک نگاهداشته و حراست شده. و محفوظ. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) : آن اعمال و ولایت ها را چون شروان و شکی و دیگر اعمال به نان پاره بدیشان داد تا آن ثغر مضبوط ماند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 59).
- مضبوطداشتن، نگاه داشتن. حفظ کردن. نیک نگه داشتن چیزی یا جائی: حق سبحانه و تعالی... را تا دامن قیامت... مبسوط داراد و... و از... و معرت زوال انتقال محفوظ و مضبوط. (المعجم چ مدرس رضوی ص 17).
- مضبوط کردن، ضبط کردن و حفظ کردن و محارست کردن و مضبوط داشتن: جناح معدلت بر سر جهانیان مبسوط گردانیده و اطراف ممالک خراسان و عراق رامضبوط کرده. (لباب الالباب چ نفیسی ص 34).
، رام شده، گرفته شده و اخذشده و ضبطشده و متصرف شده، بازداشت شده و محبوس. (ناظم الاطباء).
- مضبوط نگاه داشتن،حفظ کردن. بازداشت کردن: به شیراز نیز کسی فرستاد که غازی بیک ذوالقدر نواب سکندرشأن، سلطان محمد میرزا و برادران او را مضبوط نگاهداشته محافظت نمایند. (عالم آراء ص 227).
، آراسته و مرتب گشته. (ناظم الاطباء). استوار و درست و عاری ازلغزش و غلط: اصل نسخۀ استانبول در سال 835 هجری قمریدر هرات نوشته شده و به غایت صحیح و مضبوط است. (قزوینی، مقدمۀ چهارمقالۀ نظامی) ، بند وبست شده، گنجیده شده. (ناظم الاطباء) ، بایگانی شده، محفوظ و استوارو سخت و قوی و توانا و محکم و پایدار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- مضبوط کردن، استوار کردن و سخت محکم نمودن. (ناظم الاطباء).
، جای باران رسیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
به اصطلاح علم اشکال هندسی چیزی که یک سر آن مدور و پهن باشد و سر دیگر آن باریک به تدریج بود چنان که شکل گزر باشد. (غیاث) (از آنندراج). هر جسمی که بشکل مخروط باشد. (ناظم الاطباء). آنچه به شکل مخروط باشد. شکلی مجسم که ابتدای او از دایره باشد و هموار و یکسان به تدریج باریکتر میشود تا آنکه سر او به یک نقطه بازآید چنانکه خراط تواند تراشید بر مثال ترنجی که سر او نیک باریک و تیز باشد. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). صنوبری. کله قندی.
- سطح مخروطی، آن سطحی است که از تغییر مکان خطی موسوم به مولد حاصل شود و آن همواره بر نقطۀ ثابت به نام رأس می گذرد و بر منحنی معینی به اسم هادی متکی است.
- ظل مخروطی، سایه ای به شکل مخروط که بوسیلۀ سیاره ای در جهت مخالف خورشید افکنده شده باشد. (از لاروس).
- مخروطی شکل، هر جسمی که به شکل مخروط باشد. صنوبری شکل.
- مقاطع مخروطی،اگر یک مخروط مستدیر قائم یا دوار را با یک صفحه قطع کنیم بر حسب وضع صفحۀ قاطع یکی از منحنیهای زیر به دست خواهد آمد: بیضی (قطع ناقص) ، هذلولی (قطع زاید) ، سهمی (قطع مکانی). این منحنیها را مقاطع مخروطی نامند و بخشی از هندسه که از خواص منحنیهای مذکور بحث می کند مخروطات نامیده می شود. و رجوع به مخروطات و فرهنگ فارسی معین شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به شبوط، جمع شبوطیان تیره ایست از ماهیان استخوانی که نمونه آن شبوط است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخبوط
تصویر مخبوط
چاییده سرما خورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مربوط
تصویر مربوط
محکم کرده و بسته شده، پروریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضبون
تصویر مضبون
آب اندک، بر جای مانده: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغبوط
تصویر مغبوط
رشک برده کسی که بر او غبطه برند رشک برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغبونی
تصویر مغبونی
مغبون شدن فریب خوردن (در معامله و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضبوطات
تصویر مضبوطات
جمع مضبوطه، نگاهداشته ها، بایگانی شده ها
فرهنگ لغت هوشیار
(در تازی آمده است) : از ریشه پارسی گاو دنبال چرخوکی سرودیس منسوب به مخروط یا سطح مخروطی. سطحی است که از تغییر مکان خطی موسوم به مولدبوجود آید و آن همواره بر نقطه ای ثابت بنام راس میگذرد و بر منحنی معینی باسم هادی متکی است. یا مقاطع مخروطی. اگر یک مخروط مستدیر قایم یا دوار را با یک صفحه قطع کنیم برحسب وضع صفحه قاطع یکی از منحنیهای زیر بدست خواهد آمد: بیضی (قطع ناقص) هذلولی (قطع زاید) سهمی (قطع مکافی)، این منحنیها را مقاطع مخروطی نامند و بخشی از هندسه را که از خواص منحنیهای مذکور بحث میکند مخروطات خوانند. یامخروطیان، جمع مخروطی. تیره ایست از گیاهان باز دانه از رده پیدازادان که غالبا در منطقه معتدله میرویند. ساقه این تیره از گیاهان دارای طبقه مولدی است که آوندهای قرصی چوبی میسازد. برگهای آنها عموما باریک و سوزنی و دارای یک رگبرگ دایمی است و درخت همیشه سبز است. در تمام قسمتهای آنها لوله های شیرابه است که صمغهای مختلف ترشح میکنند. این صمغهابیشتر بنام تربانتین موسومند. میوه گیاهان این تیره مرکب و مخروطی شکل است. انواع مهم گیاهان این تیره عبارتند از: کاج سرو ابهل پیرو سرخدار و صنوبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مابونی
تصویر مابونی
در تازی نیامده غرچگی کونمرزی ابنه داشتن مابون بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضبوط
تصویر مضبوط
بایگانی شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضبوطه
تصویر مضبوطه
مونث مضبوط: نگاهداشته، بایگانی شده مونث مضبوط، جمع مضبوطات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضبوط
تصویر مضبوط
((مَ))
گرفته شده، اخذ شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مربوطه
تصویر مربوطه
وابسته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مربوط
تصویر مربوط
پیوسته، پیونددار، وابسته
فرهنگ واژه فارسی سره
اجباری، جبری، مجبور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بایگانی، ضبطشده ثبت شده، ضبط، گردآوری، محکم، استوار، بازداشت، توقیف، صحیح، درست، بی غلط، ضابطه مند، منظم، مرتب، محفوظ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
با دقّت، محکم، با قدرت، به طور مقاوم، به طور محکم، به طور قوی
دیکشنری اردو به فارسی
قوی هیکل، قوی، محکم، مقاوم، سخت جان
دیکشنری اردو به فارسی