جدول جو
جدول جو

معنی مضبب - جستجوی لغت در جدول جو

مضبب(مُ ضَبْ بِ)
آن که در سوراخ سوسمار آب ریزد تا بیرون آرد یا آن که بر سوراخ آن دست را بجنباند و حرکت دهد تا سوسمار به گمان مار، دم را برآرد تا بزند مار را پس آن کس بگیرد دم او را و شکار کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مضبب(مُ ضَبْ بَ)
باب مضبب، در که بر آن ضباب آهن باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). دری که بر آن گل میخ آهن باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسبب
تصویر مسبب
سبب شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسبب
تصویر مسبب
سبب شونده، سبب ساز، باعث، علت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مضرب
تصویر مضرب
عددی که از ضرب کردن یک عدد در عدد دیگر به دست می آید، استخوان مغزدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مضرب
تصویر مضرب
برپا کنندۀ فتنه و غوغا، فتنه انگیز، سخن چین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مضرب
تصویر مضرب
محلی که چیزی را برپا می کنند، محل برپا کردن خیمه
فرهنگ فارسی عمید
(مُ خَبْ بِ)
فریبنده و خیانت کننده و گربزی نماینده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). فریبنده و گمراه کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَبْ بِ)
شتابان. (منتهی الارب). مسرع. (اقرب الموارد) : راکب مذبب، سوار شتابندۀ تنها. (منتهی الارب). راکب منفرد شتاب. (از اقرب الموارد) ، ظماء مذبب، تشنگی دراز که جهت آن از دور به سوی آب شتافته شود. (منتهی الارب). تشنگی دراز که برای رفع آن راهی دور بایست پیمودن. (یادداشت مؤلف). با عجله و شتاب. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ضَبْ بِ)
کودک نیک فربه. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کودک نیک فربه و کوتاه گردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به تضبب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَبْ بِ)
مرد بسیارمال. (منتهی الارب). توانگر. (ناظم الاطباء). مزب
لغت نامه دهخدا
(مُ تَبْ بِ)
هلاک کننده. (آنندراج). مفسد و مهلک. (ناظم الاطباء). و رجوع به تتبیب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَبْ بَ)
هلاک شده. (آنندراج). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَبْ بِ)
نعت فاعلی از مصدر تسبیب. رجوع به تسبیب شود، سبب سازنده. (آنندراج). سبب پدیدآرنده. مؤثر. علت:
گفتم که بی مسبب هرگز بود سبب
گفتا که بی مقدّر هرگز بود قدر.
ناصرخسرو.
مسبب چون بود او مر کسی را
که گردد وهم او گردش چو چادر؟
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 535).
مسبب همه قادریست که مجادیح انواء نغمه از نوافح رحمت اوست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 437).
- مسبب حقیقی، خداوند تبارک و تعالی. (ناظم الاطباء).
، وصول کننده مالیات. محصل. تحصیلدار مالیات. تسبیب کننده، وصول کننده مال به حواله از بدهکار چنانکه از مؤدی مالیات: جریدۀ بقایای اموال بر اعمال و عمال عرض کردند و بر تحصیل آن مسببان بگماشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 344). به تحصیل و ترویج آن مال مسببان فرستاد و از او مالی بسیار حاصل شد. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به تسبیب در تاریخ بیهقی فصل مطالبۀ صلات بیعتی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَبْ بَ)
نعت مفعولی از مصدر تسبیب. رجوع به تسبیب شود. نتیجۀ سبب. مقابل سبب. معلول. معلوله. علیل. معلل. معلله. اثر، آنکه او را بسیار دشنام دهند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَبْ بَ)
حب شده. (یادداشت مرحوم دهخدا) حب کرده. حب ساخته. دانه دانه. (یادداشت مرحوم دهخدا از ابن البیطار ص 107)
دوست داشته شده. گرامی. محبوب:
در هر زمان بدانش ممدوح
در هر دلی بجود محبب.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(مُ جَبْ بَ)
فرس مجبب، اسبی که سپیدی دست و پای او از زانو درگذشته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَبْ بِ)
تربیت کننده. پرورش دهنده. استاد. معلم، رب سازنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَبْ بَ)
پرورده. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، عمل آورده و پرورده با رب ّ. (از متن اللغه) : زنجبیل مربب، پرورده به رب. (منتهی الارب). مربی با عسل یا شکر. (یادداشت مؤلف). آنچه در عسل یا شکر پرورده به عمل آرند، منعم. منعم علیه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَبْ بِ)
رمنده و گریزنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) ، گریخته از جنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَبْ بَ)
دابه ملبب، ستور پیش بند پالان بربسته. ملب ّ بالادغام مثله. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَبْ بِ)
کسی که دوست میگرداند. (ناظم الاطباء). دوست و حبیب خود گرداننده کسی را. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
فربه گردیدن کودک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فربه شدن کودک و گشاده گردیدن بغلهای او و کوتاه شدن گردن او و در الاساس آمده که تضبب کودک شروع بفربه شدن اوست. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقبب
تصویر مقبب
بنگرید به قبه دار و قبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملبب
تصویر ملبب
لبالب، پر
فرهنگ لغت هوشیار
استخوان، مغز استخوان، شمشیر، دم شمشیر خر گاه کلان، زننده بسیار زننده، زد ابزار ابزار زدن زنشگاه جای زدن، تاژ گاه (تاژ خیمه) این واژه را فارسی گویان مضرب گویند ز نشمان در اندوزه (حاصل ضرب) : درانگارش جامه رنگین دو به هم زن سخن چین شمشیر، تیزی شمشیر، جمع مضارب. مکان زدن، جایی که در خیمه بر پا کنند: در آن مدت که اراضی بیلقان مرکز اعلام فرقد فرسای و مضرب خیام عساکر گیتی گشای بود، حاصل ضرب هر عددی است در عدد دیگر نسبت بان دو عدد مثلا حاصل ضرب 6 در 8 چهل و هشت سات پس 48 مضرب 6 یا 8 میباشد. یا مضرب مشترک. هر گاه عددی بر چند عدد بخش پذیر باشد آنرا مضرب مشترک همه آن اعداد گویند مانند 20 که بر 4 2 10 5 قابل قسمت است. یا کوچکترین مضرب مشترک. ممکن است چند عدد مضربهای مشترک متعدد داشته باشند در این صورت مضرب مشترکی را که از همه کوچکتر است کوچکترین مضرب مشترک گویند، جمع مضارب. توضیح مضرب که اسم مکان ضرب باشد بکسر راء است مانندمنزل ولی معمولا آنرا بفتح راء خوانند چنانکه در مضرب مشترک و امثال آن. جامه دوخته شده با نقش و خطوط الوان. دو بهم زن سخن چین: ... بلکه از متسوقان و مضربان وعاقبت نانگران و جوانان کار نادیدگان نیز کارها رفته است نارفتنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضهب
تصویر مضهب
بریان نیم پخته، گوشت تکه تکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضاب
تصویر مضاب
جمع مضبه، زمین های سوسمار ناک جمع مضبه
فرهنگ لغت هوشیار
مضبه در فارسی سوسمار ناک زمین پر سوسمار زمینی که در آن سوسمار فراوان باشد، جمع مضاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسبب
تصویر مسبب
سبب سازنده، موثر، علت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضرب
تصویر مضرب
((مَ رَ))
شمشیر، تیزی شمشیر، جمع مضارب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مضرب
تصویر مضرب
((مِ رَ))
خیمه بزرگ، خرگاه، جمع مضارب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مضرب
تصویر مضرب
((مُ ضَ رَّ))
سخن چین، فتنه انگیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسبب
تصویر مسبب
((مُ سَ بِّ))
باعث، علت، سبب شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مضرب
تصویر مضرب
((مَ رِ))
جای زدن، عددی که از ضرب کردن یک عدد در عدد دیگر به دست می آید
فرهنگ فارسی معین