جدول جو
جدول جو

معنی مضاوی - جستجوی لغت در جدول جو

مضاوی
(مَ)
پنجره ای قفس مانند. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ مضوی. روشن. (یادداشت مؤلف) : رواشن (ج روشن = روزن بمعنی پنجره و سوراخ، شباک است). در صورتیکه از عبارت ابن بیطار در معنی مضاوی: ’طلق، حجر براق یتحلل اذا دق الی طاقات صغار دقاق، و یعمل منه مضاوی للحمامات فیقوم مقام الزجاج’، معلوم است که مقصود از مضاوی قطعه های کوچک صیقل شده از طلق است که بجای شیشه در روشن های حمام به کار می بردند. پس مضاوی بمعنی روشن = روزن نیست بلکه طلق است که در روشن (روزن پنجره) گذارند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مساوی
تصویر مساوی
هم ارزش، برابر، هم اندازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهاوی
تصویر مهاوی
فضاهای میان دو کوه
کنایه از مکان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساوی
تصویر مساوی
بد بودن ها، زشت بودن ها، بدحالی ها، جمع واژۀ مساءة و مسائت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطاوی
تصویر مطاوی
مطوی ها، پیچیده شده ها، در هم پیچیده ها، پیچ دارها، درنوردیده ها، جمع واژۀ مطوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مداوی
تصویر مداوی
درمان کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
جمع واژۀ مروی ̍. (منتهی الارب). رجوع به مروی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مثوی (م وا) . (دهار) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به مثوی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
آنکه خواند شتران را به سوی آب. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خواننده شتران به سوی آب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مانند و مشابه. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
یکی از بخشهای شهرستان خرم آباد است که در جنوب غربی شهرستان واقع است و از شمال به بخش ویسیان و از جنوب و جنوب شرقی به بخش الوار گرمسیری و رود خانه کشکان و از مشرق به بخش پاپی و از مغرب به رود خانه کشکان محدود است. شمال بخش کوهستانی و هوای آن سردسیر و قسمت جنوب آن جلگه و معتدل است. محصول آن غلات و لبنیات و پشم و صیفی است و شغل اهالی زراعت و گله داری است. کوه دلوج و کوه رومشکان از قلل معروف آن است. این بخش از یک دهستان و 48 آبادی تشکیل شده است و در حدود 17800تن سکنه دارد که از طایفۀ میر جودکی هستند. مرکز بخش آبادی ملاوی است که در 114هزارگزی جنوب غربی خرم آباد واقع است و راه شوسۀ خرم آباد به اندیمشک از مرکزبخش عبور می کند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
قصبه ای از دهستان بالا گریوه است که دربخش ملاوی شهرستان خرم آباد واقع است. مرکز بخش است ودر حدود 200 تن سکنه دارد. بخشداری، پست و تلگراف، انتظامات ژاندارمری در این آبادی واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مساوی ٔ. جمع واژۀ مساءه. (منتهی الارب). جمع واژۀ سیّئه. (مهذب الاسماء) (غیاث). جمع سوء (خلاف قیاس). و گویند مفرد آن مساءه باشد. (اقرب الموارد). بدیها. (دهار). عیوب ونقایص. (اقرب الموارد). زشتیها. عیبها:
گر گفتم از رسول علی خلق را وصی است
سوی شما سزای مساوی چرا شدم.
ناصرخسرو.
ذات تو به اوصاف محاسن متحلی است
وز جملۀ اوصاف مساوی متعالی است.
سوزنی.
پس زبان و قلم نگاه می باید داشتن از مساوی و مثالب ایشان. (کتاب النقض ص 481). ترکان می خواست که او را بر روی نظام الملک کشد...بدین جهت همواره تقبیح صورت نظام الملک در خلوت می کرد و زلات و عثرات و محاوی و مساوی او بر می شمرد. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 33). به چشم حقد و حسد که مظهر و مبدی معایب است و منشی مساوی و مثالب. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مکواه. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). رجوع به مکواه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وی ی)
منسوب است به معاویه. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مهوی ̍ و مهواه. (اقرب الموارد). مغاکهایی که میان دو کوه باشد. پستیهای زمین میان دو کوه: بقایای امم در مهاوی قصور و نقصان قرار گرفته. (تاریخ بیهق ص 4). کوکب کتابت از مهاوی هبوط به اوج ثریا رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 367). چون اصرار او بر جهل و غوایت و تهافت او در مهاوی ضلالت بدید ساز محاربت ترتیب داد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 197)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نوردهای مار، و چنین است مطاوی امعاء و شحم و بطن و جامه، مطوی واحد آن است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پیچیدگیهاو شکنها و نوردها. جمع واژۀ مطوی. (غیاث) (آنندراج) : ’ما بقیت فی مطاوی امعائها ثمیله و فی مطاوی درعه اسد’، ای فی ضمن امعائها و فی ضمن درعه. و قول حریری ’و بغیتی فی مطاوی: ما ترفدون زهیده’، ای فی ضمن ما ترفدون. (اقرب الموارد). و رجوع به مطوی (م وا) شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
زین الدین عبدالرؤف بن تاج العارفین بن علی بن زین العابدین الحدادی المناوی القاهری (952- 1031 هجری قمری). از علمای بزرگ دین است که در فنون دیگر نیز استاد بود. وی خور و خواب اندک داشت و بدان سبب بیمار و ناتوان شد و پسرش تاج الدین محمد تألیفات وی را استملا می کرد. وی را قریب به هشتاد تألیف و از آن جمله است: ’الجواهر المضیه فی الاّداب السلطانیه’، ’بغیهالمحتاج فی معرفه اصول الطب و العلاج’، ’تاریخ الخلفاء’ و ’کنوزالحقائق’ در حدیث و ’غایه الارشاد الی معرفه احکام الحیوان و النبات’ و کتب دیگر. وی در قاهره درگذشت. (از اعلام زرکلی ص 519). رجوع به همین مأخذ و معجم المطبوعات ج 2 ص 1798 شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ وی ی)
منسوب به ماضی. (ناظم الاطباء). و رجوع به ماضی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
درمان کننده. تیمارکننده. (ناظم الاطباء). معالج: و باز آن را به خصال محمود... با مقام اعتدال آرد چنانک مداوی حاذق در دفع امراض مذمه. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نعت فاعلی از مصدر مساواه. رجوع به مساواه شود. برابر. (غیاث) (آنندراج). هموار. مستوی. معادل. یکسان. مطابق. راستاراست. علی السویه. همتا. متوازی. طوار. طور. عدل. قیاض. (منتهی الارب) : آن لشکرکوههای چند که مساوی سماء و موازی جوزا بوده در مسافت آن دیار قطع کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 338).
- مساوی بودن با، برابر و یکسان و معادل و همتا بودن. (ناظم الاطباء). مقابل بودن. یکی بودن. وجود و عدمش مساوی است.
- مساوی کردن، برابر و یکسان کردن و هموار کردن و راست کردن. (ناظم الاطباء). موازی کردن. تسویه کردن.
، هم قیمت. هم ارزش، در اصطلاح منطق، عبارت از کلی است که موافق باشد با کلی دیگر در صدق. مانند انسان و ناطق. متساویان. (از فرهنگ علوم عقلی از دستورالعلماء) ، در اصطلاح محاسبان، عددی که چون کسور مخرجه را جمع کنی از آن عدد، حاصل جمع با آن عدد مساوی درآید و آن عدد را عدد تام و معتدل نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مُ وا)
دواکرده شده. درمان کرده شده. (غیاث اللغات) (آنندراج). تیمارشده. علاج شده، آنکه از کسی درمان می خواهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ محوی. مجمعها. (ناظم الاطباء) ، دربرگرفته ها. فراهم شده ها: و آن روز که بر ملحدستان مؤمنا باد افشای این محاوی و تقریر این مساوی رفت. (جهانگشای جوینی) ، مضمونها: و اصل مملکت و موطن ایشان وکیفیت ممالک و معابر نسبت به بلاد ترکستان از محاوی او مفهوم و معلوم می شود. (مهمان نامۀ بخارا ص 355)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مهاوی
تصویر مهاوی
دره ها جمع مهوی مهوا: فضاهای بین دو کوه و مانند آن: (و برزگران در مواضع دور دست و مهاوی مهیب فارغ و آزاد تخم میکارند و میدروند. .)، شکافها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مطوی، شکن ها نورد ها پیچیدگی ها جمع مطوی: پیچیده گیها حلقه ها (چنانکه درمار ریسمان روده)، پیچیده ها مقابل منشورات: ناشرمطاوی بوی مشک و عرصه دولت... نتواند شد، شکنها نوردها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساوی
تصویر مساوی
بدیها برابر، هموار، معادل، متوازی، همتا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مداوی
تصویر مداوی
درمان کننده، تیمار کننده، معالج
فرهنگ لغت هوشیار
جمع محوی، درونه ها در برها درونمایه ها جمع محوی در بر گرفته ها، مضمونها: ... و اصل مملکت و موطن ایشان و کیفیت ممالک و معابر نسبت با بلاد ترکستان از محاوی او مفهوم و معلوم میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضاوی
تصویر ضاوی
باریک اندام شبرو در شب آینده: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماوی
تصویر ماوی
منسوب به ما، مائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهاوی
تصویر مهاوی
جمع مهوی، فضاهای بین دو کوه و مانند آن، شکاف ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مساوی
تصویر مساوی
((مَ))
جمع مساوه، کردارهای زشت، بدی ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مساوی
تصویر مساوی
((مُ))
برابر، یکسان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مساوی
تصویر مساوی
برابر، پایاپای، یکسان
فرهنگ واژه فارسی سره
به اندازه، برابر، متساوی، معادل، هم تراز و هم سان، هم سر، هم میزان، هم وزن، یکسان
متضاد: نامساوی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حلقه ها، شکن ها، لابه لا، پیچیدگیها، مطوی ها، مضامین، مضمون ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد