جدول جو
جدول جو

معنی مصلحه - جستجوی لغت در جدول جو

مصلحه
(مَ لَ حَ)
نیکی. ج، مصالح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، صلاح کار. مقابل مفسده. (آنندراج). رجوع به مصلحت و نیز رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود
لغت نامه دهخدا
مصلحه
مصلحت در فارسی: نیک اندیشی کار سودمند کار نیک پسندیدگی
تصویری از مصلحه
تصویر مصلحه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مصلح
تصویر مصلح
(پسرانه)
آنکه اصلاح می کند، اصلاح کننده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مسلحه
تصویر مسلحه
انبار مهمات، جای ترسناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصالحه
تصویر مصالحه
با هم صلح کردن، آشتی کردن، سازش کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصلحت
تصویر مصلحت
آنچه باعث خیر و صلاح، نفع و آسایش انسان باشد
مصلحت دیدن: خیر و صلاح دیدن، به خیر و مصلحت پنداشتن، مصلحت دانستن
مصلحت کردن: مشورت کردن، صلاح پرسیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مِ بَ حَ)
چراغ. (مهذب الاسماء). مصباح، چراغ وند
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ حَ)
مصلحه. مقابل مفسده. (غیاث). خلاف مفسدت. (آنندراج). صواب. شایستگی. صلاح. صلاح کار: پس صباح کرد و حال آنکه هر بلایی دفع شده بود و... هر مصلحتی نمایان و پیدا گشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). علم داشتم به اینکه او داناست به مصلحت های کسی که دربیعت اوست از خاص و عام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). ببخشد او را حیاتی که وفا کند به کار دنیا و دین وعمری که کفایت کند مصلحتها را. (تاریخ بیهقی). آنجاکه یک مصلحت خداوند سلطان باشد در آن بندگان دولت را هیچ چیز باقی نماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 269). ثابت سازد نزد عام و خاص که امیرالمؤمنین فروگذاشت نمی کند مصلحت خلاف را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). آنچه به مصلحت مال... تو پیوندد بر آن ثابت نکنی. (کلیله و دمنه). مکاریان آن بارها را به سوی خانه ای بردن اولیتر دیدند و به مصلحت نزدیکتر. (کلیله و دمنه).
قابله بهر مصلحت بر طفل
وقت نافه زدن نبخشاید.
خاقانی.
کیفیت مصلحت ومفسدت ولایت خود که سبب آن چیست. (تاریخ جهانگشای جوینی).
آن کس که توانگرت نمی گرداند
او مصلحت تو از تو بهتر داند.
(گلستان).
هر آن که گردش گیتی به کین اوبرخاست
به غیر مصلحتش رهبری کند ایام.
(گلستان).
- امثال:
کم گوی و بجز مصلحت خویش مگوی.
باباافضل کاشی.
امروز بدان مصلحت خویش که فردا
دانی و پشیمان شوی و سود ندارد.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
هر کسی مصلحت خویش نکو می داند.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
- مصلحت کار، صلاح کار. اقتضای کار. مطابق اقتضای کار:
چشمۀ این گل چو وفادار نیست
روی بدو مصلحت کار نیست.
نظامی.
- مصلحت گرفتن کار، به صلاح آمدن. درست و نیکو شدن. به جریان صحیح و دلخواه افتادن:
کار من مصلحت کجا گیرد
خاصه کاین فتنه در میان افتاد.
خاقانی.
، اقتضا. سازگاری. تناسب. مناسبت. (یادداشت مؤلف) ، سزاوار و قابل. (ناظم الاطباء). مناسب. مقتضی. درخور. شایسته آنچه صلاح شخص یا جمعی در آن باشد. (از یادداشت مؤلف) :
با نفس هرکه درآمیختم
مصلحت آن بود که بگریختم.
نظامی.
مصلحت در دین ما جنگ و شکوه
مصلحت در دین عیسی غار و کوه.
مولوی.
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم.
حافظ.
، آنچه صلاح و نفع تشخیص شود:
بود آن همگان را غرض و مصلحت خویش
این را غرض و مصلحت شاه جهان است.
منوچهری.
من آنچه مصلحت بود می گفتم. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 152). بونصر را ازبهر مصلحت وقت به ناحیت جوزجانان فرستادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 162).
مصلحان را نظرنواز شوم
مصلحت را به پند باز شوم.
نظامی.
ازبرای مصلحت مرد حکیم
دم ّ خر را بوسه زد خواندش کریم.
مولوی.
، غرض. (یادداشت مؤلف). منظور: ملوک پیشین مر این نعمت را به سعی اندوخته اند و برای مصلحتی نهاده. (گلستان). گفت ای پدر فرمان تو راست نگویم، ولیکن خواهم که مرا بر فایدۀ این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست. (گلستان) ، صلاح اندیشی. رعایت اقتضای حال: احمد گفت روی ندارد مجروح به جنگ رفتن مگر مصلحتی باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353). چون بعد مسافرت به قرب مبدل شد باید که مقدم و سرور شما عزیمت حضرت مصمم کندتا آنچه مصلحت و مقتضی وقت باشد استماع کرده... مراجعت نماید. (سلجوقنامه چ خاور ص 11).
اگرچه پیش خردمند خامشی ادب است
به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی.
سعدی (گلستان).
، نیکی. خلاف مفسدت. ج، مصالح. صلوح. (یادداشت مؤلف) ، خیرخواهی و نیک اندیشی و خیریت. (ناظم الاطباء) : شیر بعد از تأمل بسیار فرمود که این سخن عین مصلحت و هواخواهی است. (انوار سهیلی).
- راه مصلحت سپردن، در طریق خیرخواهی گام زدن: خان داند که... ملوک روزگار که با یکدیگر دوستی به سر برند و راه مصلحت سپرند وفاق و ملاحظات را پیوسته گردانند. (تاریخ بیهقی).
، مشورت. (ناظم الاطباء). صلاح اندیشی: تنی چند از بندگان محمود گفتند حسن میمندی را که سلطان تو را چه گفت در فلان مصلحت. (گلستان).
- به مقتضای مصلحت، موافق مشورت و صلاح بینی. (ناظم الاطباء).
- برای مصلحتی گرد آمدن، اجتماع کردن مشورتی و چاره سازی کاری را.
، نصیحت و پند. (ناظم الاطباء).
- مصلحت دادن، پند ونصیحت کردن. (ناظم الاطباء).
، شغل و عمل و خدمت. (ناظم الاطباء) ، موقع لازم. (ناظم الاطباء) ، در شاهد زیر معنی تزویر و چاره جویی از روی ریا دارد: چون میان او و اسکندر مخالفت و دشمنی بود برحسب قضیۀ الحرب خدعه او را بگرفتند و پیش اسکندر فرستادند و به زبان مصلحت و فریب پیغام دادند که دشمن تو را فرستادیم اندیشه به خود راه مده و بی توقف بیا. (ظفرنامۀ یزدی ص 404)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ حَ)
جائی که در وی خوف باشد که سلاح باید پوشید. ج، مسالح. (منتهی الارب) (آنندراج). جائی که در وی خوف و ترس باشد و لازم باشد در آن سلاح با خودبرداشتن. (ناظم الاطباء). جای ترس از رخنه های شهر و سرحد مملکت. (ناظم الاطباء). گذرگاه دشمن. (یادداشت مرحوم دهخدا). موضع سلاح مانند سرحد. (از اقرب الموارد) ، سلاح دان. (مهذب الاسماء) ، جای دیده بان. (منتهی الارب). مرقب. (اقرب الموارد) ، قومی سلاح ور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مردم باسلاح. مردمان باسلاح. (یادداشت مرحوم دهخدا). سلاح داران. (دهار). گروه سلاح دار، نگهبان. (ناظم الاطباء). نگاهبانان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَفْ فِ حَ)
شمشیر پهن. مصفّحه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَفْ فَ حَ)
گوسپندی که وی را نادوشند تا بزرگ پستان و پرشیر نماید. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، شمشیر پهن. مصفحه (م ص ف ف ح ) . ج، مصفحات. (منتهی الارب) (از آنندراج). شمشیر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ مَ حَ)
کم موی سر: جاریه مصلمحهالرأس، دختر کم موی سر. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ لَ حَ)
تأنیث مصطلح. ج، مصطلحات. رجوع به مصطلح شود
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ حَ / حِ)
مصالحه. مصالحت: این مصالحه در رجب سنۀ 88 بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 198). حسب الصلاح امرا کتابت دوستانه مشعر بر استحکام بنیان مصالحه که از این طرف مرعی و مسلوک است به حضرت خواندگار روم نوشته. (عالم آرا ج 1 ص 232). رجوع به مصالحت و مصالحه شود، (اصطلاح فقه) عقدی که به موجب آن طرفین تراضی و تسالم کنند بر تملیک چیزی به کسی اعم از عین یا منفعت یا اسقاط دین از کسی یا اسقاط حقی از کسی و جز آن. و رجوع به صلح شود.
- مصالحه کردن، بخشیدن. صلح کردن:
کنم مصالحه یکسربه زاهدان می کوثر
به شرط آنکه نگیرند این پیاله ز دستم.
یغمای جندقی
لغت نامه دهخدا
(ضَ حَ رَ)
همدیگر آشتی کردن. صلح. (منتهی الارب). آشتی کردن با یکدیگر. صلح کردن، همدیگر نیکویی کردن. (منتهی الارب). و رجوع به صلح و مصالحه و مصالحت شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
زمین گیاه صلیان ناک. (منتهی الارب) (آنندراج) : ارض مصلاه، زمینی که در آن صلیان فراوان باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ حَ)
صورتی از مملحه. نمکدان:
دهد ملیح ز منکوحۀ ملیحۀ خویش
نشان مملحۀ خوان شهری و غربا.
سوزنی
نمکدان. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ حَ)
شورستان و نمکستان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : ارض مملحه، زمینی نمک ور: طلسمی دیگر برابر نمکستان به سی گز زمین از آن دور برابر درخت مملحه پنهان کرد. (تاریخ قم ص 87)
لغت نامه دهخدا
(وَ کَ دَ)
مرکّب از: ل + مصلحه، از پی مصلحتی
لغت نامه دهخدا
(مُ صَرْ رَ حَ)
تأنیث مصرح. صریح. (یادداشت مؤلف). رجوع به صریح و مصرح شود
لغت نامه دهخدا
(نَ گُ دَ)
به طور مشورت و صلاح بینی. (ناظم الاطباء). رجوع به مصلحت و مصلحه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
دام. ج، مصالی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مصالحه
تصویر مصالحه
بخشیدن، صلح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصححه
تصویر مصححه
مونث مصحح مونث مصحح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصرحه
تصویر مصرحه
مصرحه در فارسی مونث مصرح: آشکار مونث مصرح: مواد مصرحه در قانون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصطلحه
تصویر مصطلحه
مصطلحه در فارسی مونث مصطلح: زبانزد مونث مصطلح، جمع مصطلحات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصلاه
تصویر مصلاه
دام دام شکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصلحت
تصویر مصلحت
صلاح کار، صواب، شایستگی
فرهنگ لغت هوشیار
مسلحه در فارسی: زینه گاه، دید گاه، گروه زینه داران، سهمگاه جای سهمگین جایی ترسناک که لازم باشد سلاح با خود بردارند، محل سلاح پوشیدن، محل دیدبان دیدگاه، گروه سلاحدار نگهبانان مسلح: مسلحه تمیشه شمربن عبدالله الخزاعی با هزار نفر عرب، جمع مسالح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمصلحه
تصویر لمصلحه
از برای مصلحتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصلحت
تصویر مصلحت
((مَ لَ حَ))
خیر خواهی، نیک اندیشی، جمع مصالح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصالحه
تصویر مصالحه
((مُ لَ حَ یاحِ))
آشتی، صلح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصالحه
تصویر مصالحه
سازش
فرهنگ واژه فارسی سره
آشتی، سازش، صلح، آشتی کردن، سازش کردن، صلح کردن
متضاد: دعوا، مکابره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خیر، صلاح، صلاح جویی، صوابدید، خیراندیشی، خیرخواهی
فرهنگ واژه مترادف متضاد