جدول جو
جدول جو

معنی مصفاه - جستجوی لغت در جدول جو

مصفاه(مِ)
پالونه. (منتهی الارب). مصفات. پالونه و ترشی پالا. ج، مصافی. (ناظم الاطباء). پالونه. (دهار). ج، مصافی. (مهذب الاسماء).
- عظم مصفاه، آهیانه. (یادداشت مؤلف). استخوان غربالی: هو (ای عاقرقرحا) شدیدالتنقیح لسدد المصفاه و الخشم. (تذکرۀ ابن بیطار ج 3 ص 116). رجوع به مصفات (اصطلاح پزشکی) شود
لغت نامه دهخدا
مصفاه
پالونه، کفگیر
تصویری از مصفاه
تصویر مصفاه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مصفا
تصویر مصفا
(پسرانه)
زیبا و با صفا، پاکیزه، پاک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مصفات
تصویر مصفات
کفگیر، آنچه با آن چیزی را صاف کنند، صافی، آبکش، پالونه، پالاون، پالایه، پالوانه، ترشی پالا، راوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصفا
تصویر مصفا
تصفیه شده، صاف شده، خالص، بی غش
فرهنگ فارسی عمید
(مِ یِ مُ صَفْ فا)
دهی است که در حدود بنی جاد واقع است. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَفْ فَ حَ)
گوسپندی که وی را نادوشند تا بزرگ پستان و پرشیر نماید. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، شمشیر پهن. مصفحه (م ص ف ف ح ) . ج، مصفحات. (منتهی الارب) (از آنندراج). شمشیر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
واحد صفا است. (منتهی الارب). رجوع به صفا شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
سنگ سخت تابان که هیچ نرویاند و منه المثل: لاتندی صفاته، یعنی نمی تراود سنگ او. صفوات و صفا جمع واژۀ صفا و صفی ّ. و صفی جج. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَرْ را)
ناقه و جز آن که آن را ندوشندتا شیر در پستانش جمع شده و در نظر مشتری بزرگ پستان و پرشیر نماید. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آن شتر که ندوشند او را تا پستان او بزرگ نماید. (مهذب الاسماء). شتر ماده که مالک آن شیر آن ندوشد تا خریدار را فریب دهد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به صری شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
که گرمی آن نشسته باشد. که حرارت آن کاسته شده باشد: مثل النورهالغیر المطفاه. (کتاب دوم قانون ابوعلی سینا ص 148، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
زمین بند برآمده، (منتهی الارب، مادۀ وف ی) (ناظم الاطباء)، میفا، رجوع به میفا شود، سرپوش تنور، (ناظم الاطباء)، میفا، آتش پهن کرده که در آن نان پزند، (ناظم الاطباء)، میفا، کورۀ خشت پختن، (ناظم الاطباء)، میفا، و رجوع به میفا شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کفایت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آنچه به هشیاری و صحو کشاند. ما یدعو الی الصحو. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
خنور. (منتهی الارب) (آنندراج). پیاله. (ناظم الاطباء). ظرفی همانند جام که در آن آب نوشند. (از اقرب الموارد). آوند. (مهذب الاسماء). آبجامه. (از منتهی الارب) ، پیالۀ نقره گین. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
راووق. مصفاه. مبزل. مبزله. صافی. پالونه. پالاون. ج، مصافی. (یادداشت مؤلف). آنچه به آن چیزی صاف کنند و بپالایند. (غیاث). و رجوع به مصافاه و پالونه شود، کفگیر، (اصطلاح پزشکی) عظم مصفات، آن را غربالی نیز گویند و آن عظمی است فرد متساوی القسمه در وسط قاعده جمجمه در فوق تجاویف انف و مابین دو خانه چشم واقع و برای آن دو جزء معین است، جزء وسطی و جزئین طرفین. جزء وسطی، حاصل شده است از دو زبانۀ استخوانی بزرگ که با یکدیگر عموداً تقاطع نموده اند. یکی از آنها که به استقامت قامت واقع است در آن دیده می شود. اولاً دو قسمت فوقانی زایدۀ مثلث و ضخیمی معروف به زایدۀ تاج خروسی است. ثانیاً در قسمت تحتانی تیغۀ استخوانی بسیار دراز و نازکی است که به تیغۀ عمومی عظم مصفات موسوم است و این تیغه از قدام با زایدۀ شوکی استخوان جبهه و استخوانهای مخصوص بینی و از پشت باوتد و از زیر و پشت باقصبۀ بینی اتصال دارد و دیگری زبانۀ افقی است که با زبانۀ عمودی در موضع اتصال به زایدۀ تاج خروسی تقاطع نموده و قطعۀ غربالی استخوان مصفات از آن حاصل می شود و اجزای طرفی مصفات در دو کنار آن واقعند و در این موضع سوراخهای بسیاری است که رشته های عصب شامه و شعب شرائین مصفاتی از آن می گذرند و در همینجا درهر دو طرف زایدۀ تاج خروسی شکافی است موسوم به شکاف مصفاتی که رشتۀ مصفاتی عصب چشمی و شعبه ای از شریان مصفاتی قدامی از آن عبور می نمایند. جزئین طرفین نزدیک مکعبند و مابین تجاویف بینی و خانه چشم واقع و به واسطۀ صفحۀ غربالی مصفات به یکدیگر متصلند و درهر یک از آنها شش سطح دیده می شود. (از جواهر التشریح میرزا علی صص 49-50). و رجوع به بحر الجواهر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صَفْ فِ حَ)
شمشیر پهن. مصفّحه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَفْ فَ رَ)
تأنیث مصفر. رجوع به مصفّر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صَفْ فِ رَ)
گروهی که علامت و نشان آنها زردی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
زمین گیاه صلیان ناک. (منتهی الارب) (آنندراج) : ارض مصلاه، زمینی که در آن صلیان فراوان باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
دام. ج، مصالی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ضُ بی ی)
راست و خالص کردن دوستی و اخوت را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : لایخرج عنه ملک مقرب و لا نبی مرسل و لا صفی لمصافاته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 298). مصافات. رجوع به مصافات شود
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
صف بسته ایستادن. (منتهی الارب) (آنندراج). صف بسته ایستادن در جنگ. (ناظم الاطباء). با قوم صف کشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از المصادر زوزنی) ، صفه را برابر صفه بستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صفه را برابرصفه ساختن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَفْ فا)
زنی که شوهر وی دو زن دیگر داشته باشد، زنی که سه شوهر از وی یا زیاده تر مرده باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). زنی که سه شوهر از وی مرده باشد. (از ذیل اقرب الموارد)، داغی است ستور را که به دیگ پایه ماند. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به مثفاه و مثفی (م فا) شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ستور رانده شده از چراگاه تا نچرد علف را. (ناظم الاطباء). شتر خسته و مانده گردانیده و چرانیده نشده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مصافاه
تصویر مصافاه
مصافات در فارسی: دوستی پاک یکرنگی در دوستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطفاه
تصویر مطفاه
در تازی باستانی: آتش کش در تازی نوین: آتش نشان خود روی آتش نشانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصفا
تصویر مصفا
تصفیه شده، روشن، بی آلودگی، پاکیزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصفات
تصویر مصفات
آنچه که بوسیله آن چیزی را صاف کنند، کفگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصلاه
تصویر مصلاه
دام دام شکار
فرهنگ لغت هوشیار
باصفا، پاک، خرم، دلگشا، نزه
متضاد: دلگیر، بی آمیغ، خالص، ناب، زلال
متضاد: ناخالص، آلوده
فرهنگ واژه مترادف متضاد