جدول جو
جدول جو

معنی مصداف - جستجوی لغت در جدول جو

مصداف
(مِ)
بیناسک، ای روزن خانه، سوراخ که در جنب کنند. (مهذب الاسماء). ج، مصادیف
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مصادف
تصویر مصادف
کسی یا چیزی که با دیگری رو به رو شود و برخورد کند، برخورد کننده، به هم رسیده، به هم برخورده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اصداف
تصویر اصداف
صدف ها، نوعی جانور نرم تن آبزی که بدنش در یک غلاف سخت جا دارد و در بعضی انواع آن مروارید پرورش می یابد، پوشش آهکی و سخت این جانور، جمع واژۀ صدف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصداق
تصویر مصداق
کسی یا چیزی که شاهد صدق و راست گفتن شخص باشد، گواه، گواهی، دلیل راستی سخن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصاف
تصویر مصاف
جنگ، میدان جنگ، صف سپاه در میدان جنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجداف
تصویر مجداف
پاروی قایق رانی
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
بیل کشتی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به معنی بیل کشتی که چوبی پهن باشد سه پهلو که بر پهلوی کشتی می بندند و کشتی را به آن می رانند. (آنندراج) (از غیاث). پاروی کشتی. خله. مجدف. ج، مجادیف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، بال مرغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ صاف ف)
جمع واژۀ مصف ّ. (منتهی الارب). موضعهای صف. (از یادداشت مؤلف). جاهای صف زدن. (منتهی الارب) ، جای صف زدن برای کشتی و زورآزمایی. محل مبارزه در کشتی گیری و دیگر حرکات پهلوانی و غیره: فرمود تا مصارعت کنند... و مصاف آراسته کردند. (گلستان) ، موضعهای صف در جنگ. جاهای صف زدن در جنگ. (از منتهی الارب). میدانهای جنگ. رزمگاه. مقام جنگ و رزمگاه. (ناظم الاطباء). صاحب غیاث و به تبع او صاحب آنندراج گوید: اگرچه معنی مصاف جای صف زدن است لیکن مجازاً به معنی جنگ و مقام جنگ مستعمل می شود و به ضم خطاست و لفظ عربی که حرف آخر آن مشدد باشد فارسیان به تخفیف خوانند چنانکه در قد و خد. پس فاء مصاف را در فارسی به تخفیف خواندن درست باشد. (از غیاث) (از آنندراج). جنگ. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از غیاث). نبرد. ناورد. نورد. رزم. (یادداشت مؤلف). کارزار. جنگ به تعبیه و لشکریان به صف:
برفتند روزی چهل در مصاف
کسی را نبد گاه مردی و لاف.
فردوسی.
دم اژدها گیرم اندر مصاف
نتابد بر گرز من کوه قاف.
فردوسی.
جگر بیست مبارز ستدن روز مصاف
نیزۀ بیست رش دستگرای تو کند.
منوچهری.
کجا حملۀ او بود چه کوهی چه مصافی
کجا هیبت او بود چه شیری چه شگالی ؟
فرخی.
جاسوسان و منهیان ما بازنمودند که خصمان گفته بودند پیش مصاف این پادشاه ممکن نیست که کسی بایستد و اگر بر اثر ما که به هزیمت رفته بودیم کس آمدی کار ما زار بودی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 581، چ فیاض ص 569).
با یک تنه تن خود چون بس همی نیایی
اندر مصاف مردان چه مرد هفت و هشتی ؟
ناصرخسرو.
پردل بود اندر مصاف دانش
زیرا که زبان ذوالفقار دارد.
مسعودسعد.
به تازی گر ز شیران صد مصاف است
به یاری گر ز پیلان صد قطار است.
مسعودسعد.
هر کس که گلستانی خواهد به مه دی
گو خاک مصافت بین روز دگر فتح.
مسعودسعد.
آن لشکر از بیم پرویز به مصاف رومیان رفتند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 105). کارزار دایم، در مصافها نفس را به فنا سپارد. (کلیله چ مینوی ص 388). سلطان به ترتیب مصاف مشغول شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 298). در این عهد شمس المعالی قابوس بن وشمگیر و فخرالدوله به خراسان افتاده بودند از مصافی که میان ایشان و مؤیدالدوله بود. (ترجمه تاریخ یمینی).
رستم و بهرام را به هم چه مصاف است
این دو خلف را به هم چه خشم و خلاف است ؟
خاقانی.
از پی یک صره ای ز سیم و زر زرد
بر دو محل سپیدشان چه مصاف است ؟
خاقانی.
به مصاف سرکشان در چو تو تیغزن نخیزد
به سریر خسروان بر چو تو تاجور نیاید.
خاقانی.
روز کین اژدهای رایت را
به مصاف و غزا فرستادی.
خاقانی.
از مصاف بولهب فعلان نپیچانم عنان
چون رکاب مصطفی شد ملجاء و منجای من.
خاقانی.
من ز مصافش سپر انداخته
جان سپر دشنۀ او ساخته.
نظامی.
گو رو به مصاف شاه بنگر.
(از سندبادنامه ص 16).
گربه شیر است در گرفتن موش
لیک موش است در مصاف پلنگ.
سعدی (گلستان).
این بار نه بانگ چنگ و نای و دهل است
کاین بار مصاف شیر و جنگ مغل است.
سعدی.
چو تیغت ندارد زبان در مصاف
مکن رنجه تیغ زبان را به لاف.
امیرخسرو دهلوی.
- جنگ مصاف، جنگی بوده است که سپاهیان دو طرف به تعبیه یعنی آرایش نظامی و رده بندی و صف کشی با آداب و آیین خاص به جنگ می پرداخته اند یعنی دسته های سپاهیان در قلب و میمنه و میسره و جناحها مستقر می گشته اند و سپس بر هم حمله می برده اند برخلاف جنگهای چریکی که دسته ای از سپاهیان از جای درمی آمده و بر خصم می تاخته و فاتح یا منهزم از آنان بازمی گشته است: پس از عید جنگ مصاف بباید کرد و پس از آن شغل ایشان از لونی دیگر پیش باید گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 575). جنگ سخت شد از هر دو روی و من جنگ مصاف این روز دیدم در عمر خویش. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 568). اگر یک زخم بباید زد و این جنگ مصاف بکرد نامه بباید نوشت به خط بونصر مشکان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 547). بنده منتظر جواب است جوابی جزم که جنگ مصاف باید کرد یا نه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 546).
- مرد مصاف، مرد جنگ. مرد میدان جنگ. مرد دلیر و پهلوان و جنگاور:
مرد مصاف در همه جا یافت می شود
در هیچ عرصه مرد تحمل ندیده ام.
صائب.
- مصاف افتادن، جنگ درگرفتن: میان ایشان پنج نوبت مصاف افتاد چهار بار برکیارق مظفر بود و یک بار سلطان محمد. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 39).
- مصاف پیوستن، جنگ کردن: گرد بر گرد خرگاه طواف کردن و با سر پوشیدگان درگاه مصاف پیوستن کار لنگان و لوکان و بی فرهنگان است. (مقامات حمیدی ذیل لنگ). پس آهنگ جنگ آورد و مصاف پیوست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 350).
- مصاف جای، میدان جنگ. رزمگاه. آوردگاه. ناوردگاه: مهرویه از باغ بیرون آمد و روی به راه نهاد تا بدان مقام رسید که مصاف جای بود. (سمک عیار ج 1 ص 118).
- مصاف خواستن، طلب مصاف کردن. خواستار جنگ شدن. مبارز برای مبارزه طلبیدن: خورشیدشاه با پهلوان گفت ایشان به جنگ بیرون نمی آیند ما را بایدبیرون رفتن و مصاف خواستن. (سمک عیار ج 1 ص 179).
- مصاف خیز، خیزنده به مصاف. آنکه به جنگ برخیزد و آن که به جنگ و نبرد پردازد:
از زلزلۀ مصاف خیزان
شد قلّۀ بوقبیس ریزان.
نظامی.
- مصاف دادن، جنگیدن. جنگ کردن. رزمیدن. نبرد کردن. به جنگ پرداختن. به نبرد پرداختن. (از یادداشت مؤلف) : و آنچه هیچ پادشاه را میسر نشد از مصاف دادن و کشتن، او را میسر بود. (راحهالصدور ص 63). اصفهبد با او مصاف داد و او را بشکست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 261). صمصام الدوله به دفع ایشان مشغول شد و با ایشان چند مصاف بداد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 313).
- مصاف شکستن،صف شکستن. غلبه کردن بر دشمن. پیروز شدن در جنگ: اگر پادشاهی با شجاعت ده مصاف بشکند چون از حلم بی بهره بود به یک عربده همه را باطل گرداند. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 349).
- مصاف طلبیدن، مصاف خواستن. طلب نبرد کردن. مبارز خواستن برای مبارزه.
- مصاف کردن، جنگیدن. نبرد کردن. به جنگ و نبرد آغازیدن. محاربه کردن. مصاف دادن: پس بر آن قرار گرفت که مصاف کنند و تاش گرگ پیر بود و چهل سال سپهسالاری کرده بود. (چهارمقاله ص 26).
- مصاف کشیدن، صف جنگ ترتیب دادن. لشکرها به صف داشتن.
- هم مصاف، همرزم. حریف. هماورد. هم نبرد:
سکندر نه گر خود بود کوه قاف
که باشد که من باشمش هم مصاف ؟
نظامی.
، صف لشکر در جنگ. لشکر که در جنگ صف برکشد. لشکر صف زده در جنگ:
ز دور دیدم گردی برآمده به فلک
میان گرد مصافی چو آهنین دیوار.
فرخی.
بدان صفت ز درازی کشیده هر دو مصاف
که وهم کس نرسد از میان همی به کنار.
امیرمعزی (دیوان ص 199).
- مصاف از پس مصاف، صف درصف. رده ها از پی هم.
- مصاف از پس مصاف برکشیدن، صف پشت سرهم کشیدن. صف های لشکر به دنبال هم ترتیب دادن:
جایی که برکشند مصاف از پس مصاف
وآهن سلب شوند یلان از پس یلان.
فرخی.
- مصاف زدن، صف زدن. صف آرایی کردن. رده برکشیدن. صف کشیدن:
هر کجا زلف او مصاف زند
زشت باشد که نافه لاف زند.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حقه خانه، خانه ای که در آن ادهان معطره کنند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُصَدْ دَءْ)
درمی زنگ گرفته. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
آلت صدق چیزی. (ناظم الاطباء). آله صدق. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). چیزی که صدق دیگری از او دریافت شود. نمونه. (یادداشت مؤلف) ، گواه. (ناظم الاطباء) (غیاث) (آنندراج). حجت. آثار چیزی که دلیل راستی باشد. گواه راستی. دلیل راستی سخن. (ناظم الاطباء) (غیاث) (آنندراج). شاهد. آنچه بر راستی آن دلالت کند. (از تعریفات جرجانی) ، گواهی (غیاث) (آنندراج) ، چیزی که مردم آن را راست دارند. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، موافق چیزی. (ناظم الاطباء) (از غیاث). مجازاً آنچه موافق چیزی باشد. (آنندراج). مطابق. موافق آنچه منطبق بر امری گردد. ج، مصادیق. (یادداشت مؤلف) :
’بسا قالی که از بازیچه برخاست
چواختر می گذشت آن قال شد راست. ’
مصداق حال خواجۀ مذکور گشت. (عالم آرا ج 1 ص 159).
، (اصطلاح منطق) موجودی خارجی که مفهوم بر آن صدق کند مثلاً: زید و عمرو و بکر مصداقهای مفهوم ’انسان’ هستند. ج، مصادیق. رجوع به مفهوم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ مصد و مصد. (ناظم الاطباء). رجوع به مصد شود، جمع واژۀ مصاد. (ناظم الاطباء). (منتهی الارب). جمع واژۀ مصاد، به معنی پشتۀ بلند بالای کوه. (آنندراج). رجوع به مصاد شود
لغت نامه دهخدا
(مِصْ)
زمینی که به دیر گیاه رویاند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، زمین باران تابستانی رسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، مردی که ازدواج نپذیرد تا دوموی نگردد. (منتهی الارب). مردی که زن نگیرد تا دوموی نگردد. (ناظم الاطباء) ، ناقه مصیاف، ماده شتر بچه دار. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جای تابستانی. (منتهی الارب مادۀ ص ی ف) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). محلی که در تابستان برای سکونت گزینند. ییلاق. سردسیر. سردشن. (یادداشت لغت نامه)
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ)
آنکه می یابد کسی را و ملاقات می کند. (ناظم الاطباء). یابنده و بیننده. (آنندراج) (منتهی الارب). روبروشونده. برخوردکننده. راست آینده با کسی در راهی.
- مصادف شدن، دیدار کردن. به هم رسیدن. برخورد کردن. روبرو شدن. با هم ملاقات و دیدار کردن. (از ناظم الاطباء). دچار خوردن.
- ، ناگهان یافتن. (ناظم الاطباء).
- ، تصادف کردن. مصادف آمدن. برخورد کردن. برخوردن. تلاقی کردن در زمان واحد، چنانکه مصادف شدن عید فطر با جمعه، یا عید قربان با جمعه و نوروز. (از یادداشت مؤلف).
، دچارشده و مقابل گشته، به هم رسیده، به هم برخورده، یافت گردیده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دا ف ف)
بر یکدیگر نشسته. (آنندراج). به روی یکدیگر نشیننده. و بروی دیگری بالا رونده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تداف شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ صدف، غلاف مروارید. (آنندراج) (منتهی الارب) (دهار) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ صدف، بمعنی غشاء در. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). صدفها.
- اصداف درر، کنایه از ضمیر ارباب جود. (انجمن آرای ناصری).
- اصداف کحلی، کنایه از نه سپهر است. (انجمن آرای ناصری) ، اصرار سنبل، آمادۀ برآمدن گردیدن خوشه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صرر گردیدن خوشه. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). رجوع به صرر شود، دو رفتن و شتافتن. (منتهی الارب). اصرار مرد در دویدن، شتافتن وی. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). اصرار فلان، دو رفتن فلان و شتافتن. (از ناظم الاطباء)، اصرار مرد بر کار، عزم کردن و پایداری و دوام وی بر آن. (از قطر المحیط) .بر چیزی ایستادن. (تاج المصادر بیهقی). عزیمت نمودن بر کار و ثبات و دوام ورزیدن بر آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عزم کردن بر کار. (از اقرب الموارد). پافشاری و مداومت و ثبات بر کار. (از اقرب الموارد). درایستادن در کار. الحاح. ابرام. بر کارها بایستادن. ایستادن بر چیزی. پیوسته به کاری بودن. پافشاری کردن. سماجت. ایستادگی: او چون اصرار و انکار قوم دید جز مداراه و ترک مماراه چاره ای ندید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 289).
- امثال:
از ما اصرار از او انکار.
به اصرار آدمی را به هر کار توان واداشت.
، بر گناه بایستادن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 13). پافشاری و دوام وثبات بر کاری و درین معنی اکثر در شر و گناهان بکاررود. یقال: اصرّ علی الذنب، اذا لم یقلع عنه. (از اقرب الموارد). همیشه بر گناه بودن. پیوسته در معصیت بودن. پیوسته بر گناه بودن. (مؤید الفضلاء). بر گناه بایستادن. بر معصیت ایستادن. بر معصیت بیستادن. (زوزنی). ادامه بر گناه و عزم بر ارتکاب گناههایی که در سابق از بنده سر زده است، کذا فی الجرجانی. (کشاف اصطلاحات الفنون). و در حدیث آمده است: آنگاه که اصرار بر گناهی صغیره باشد آنگاه در حکم کبیره و قادح عدالت است:
شتاب راچو کند پیر در ورع رغبت
درنگ را چو کند بر گنه جوان اصرار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 277).
و بدین مقامات و مقدمات هرگاه که حوادث بر عاقل محیط شود باید که در پناه صواب رود و بر خطا اصرار ننماید. (کلیله و دمنه). چون مدتی بر این برآمد و ایشان الا اصرار نیفزودند (اصحاب سبت) ، خدای تعالی ایشان را عذاب فرستاد. (تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج 4 ص 516)، شوخ چشمی، تنها بر کردن کاری مستعد شدن. (غیاث) (آنندراج). مستعد به کاری شدن. (فرهنگ نظام)، منع کردن کسی قبول نساختن. (غیاث) (آنندراج). منع کسی را قبول نکردن. (فرهنگ نظام). و رجوع به ارمغان آصفی ص 133 شود
لغت نامه دهخدا
(نِ مَ خوا / خا)
بازگردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اصداف کسی از چیزی، منصرف کردن و برگرداندن وی از آن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، اصراد تیر، خطا کردن آن. به هدف نرسیدن آن، فهو مصرد، ای مخطی ٔ. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اصداف
تصویر اصداف
جمع صدف، غلاف مروارید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصداق
تصویر مصداق
آلت صدقه چیزی، شاهد، گواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصادف
تصویر مصادف
برخورد کننده، روبرو شونده
فرهنگ لغت هوشیار
مصاف در فارسی، جمع مصف، رده گاهان، رزمگاه ها، در فارسی: جنگ رزم جمع مصف. محلهای صف زدن، میدانهای جنگ رزمگاه، جنگ کارزار (مفرد گیرند و جمع بندند) : کارزاردایم در مصافها نفس را بفنا سپارد، صف (مفرد گیرند)، یا مصاف اندر مصاف. صف در صف: ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف مرکبان داغ ناکرده قطاراندر قطار. (فرخی)، میدان عرصه: راست کاری پیشه کن کاندر مصاف رستخیز نیستند از خشم حق جز راستکاران رستگار. (کشف الاسرار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجداف
تصویر مجداف
پارو، بال پاروی کشتی، بال مرغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متداف
تصویر متداف
همنشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصادف
تصویر مصادف
((مُ دِ))
برخورد کننده، روبرو شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصداق
تصویر مصداق
((مِ))
دلیل راستی سخن، چیزی که دلیل راستی کسی باشد، آن چه که منطبق بر امری گردد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجداف
تصویر مجداف
((م))
پاروی کشتی، بال مرغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصداف
تصویر اصداف
جمع صدف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصاف
تصویر مصاف
((مَ فّ))
جای صف بستن، میدان جنگ
فرهنگ فارسی معین
مورد، شاهد، گواه، مثال
متضاد: مفهوم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مقارن، همزمان، روبرو شونده، برخورد کننده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آرزم، جنگ، رزم، غزا، غزوه، نبرد، صف آرایی، میدان جنگ، رزمگاه، عرصه نبرد، عرصه، میدان نبرد
متضاد: آرامش، صلح
فرهنگ واژه مترادف متضاد