جدول جو
جدول جو

معنی مصحف - جستجوی لغت در جدول جو

مصحف
نامه ها و اوراقی که آن ها را در یک جلد جمع کرده باشند، کتاب، قرآن مجید
تصویری از مصحف
تصویر مصحف
فرهنگ فارسی عمید
مصحف
تصحیف، خطا کردن در نوشتن، تغییر دادن کلمه با کم یا زیاد کردن نقطه های آن
تصویری از مصحف
تصویر مصحف
فرهنگ فارسی عمید
مصحف
(مُ صَحْ حِ)
از جای گردانندۀ سخن. بگرداننده به نقطه. تصحیف کننده. آنکه تصحیف کند کلمه ای را یعنی نقطۀ حرف یا حروفی از آن را تغییر دهد. (از یادداشت مؤلف) ، آنکه کلمه ای را غلط تلفظ کند. (از یادداشت مؤلف) ، آنکه کلمه ای را غلط ضبط کند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
مصحف
(مُ صَحْ حَ)
خطاشده در نبشته. (ناظم الاطباء). کلمه که خطا نوشته شده است، کلمه ای که خطا خوانده شده. لفظی که به تغییر نقطه لفظ دیگر خوانده شود، چون عید و عبد، و توشه و بوسه، و جز آن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). کلمه ای را نامند که درآن تصحیف واقع شده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). شکسته. تصحیف شده. کلمه ای که حرف یا حروفی از آن با تغییر نقطه دگرگون شده باشد. سخن از جای بگردیده. ازجای بگردیده به نقطه. (یادداشت مؤلف) :
گردون مگر مصحف نامش شنیده بود
کابشر نوشت نامش بر تاج مشتری.
خاقانی.
ابلیس وار پیر و جوانند از آنکه کرد
ابلیس هم به پیر مصحف خطابشان.
خاقانی.
عید آمد و من مصحف عید
این نقد بسخته ام به میزان.
خاقانی.
- مصحف انس، کنایه از آتش است:
انسیان را هم از مصحف انس
روضۀ انس و جان کنید امروز.
خاقانی.
، (اصطلاح بدیع) نظم یا نثری است که چون نقطه ها یا حرکات آن را عوض کنند ثنا و آفرین، هجو و نفرین شود. (از نفائس الفنون ص 46). صنعتی است که شاعر در آن، صورت کلمه را حفظ کند ولی نقطۀ آن را بگرداند و در نتیجه نفرین ثنا و آفرین شود. مصحف بر دو گونه است: مضطرب، منتظم، در مصحف مضطرب، حروف درهم پیوسته بود و به جهد و فکرت مقاطع و مفاصل کلمات را پیدا باید آورد تا تصحیف حاصل آید. مثال در تصحیف قسوره بن محمد بن شیر گفته است: فی تنور هیثم جمدٌ. مثال از نثر پارسی: برو بشری دیگر کهتر تست. این همه را مقاطع و مفاصل کلمات پیدا باید آورد. اما مصحف منتظم آن است که هر کلمه را علی حده به تصحیف بتوان خواندن و مقاطع و مفاصل کلمات در تصحیف معین و مبین باشد و در استخراج آن به جهد حاجت نبود. مثال از تازی: انت الحبیب المحبب. دیگر: انت سرﱡ الباءس. دیگر پارسی: ما در میان دولت تو می زییم. دیگر: آن کوزمغز بدست از نخشب صد تیر بربست.
دیگر قطعه:
خواجه بلعز من ای با شرف و عز
کبر در کوی تو و خانه ش بر در.
دیگر:
من کوز تو را بیارم ای خواجه بنیر
تو نیز زبهر من یزی بر سر گیر.
مثال دیگر:
ندارم به تو جز به نیکی گمانی
که ما را تو از جملۀ دوستانی
یقینم که امروز تو کبر کویی
بترسم که تو هم بر این سان بمانی
اگر تیزتر بست من بی گناهم
نکردم من ای خواجه پالیزبانی
ستورم تو را گر روی تا بخانه
برنجت پزیم ار کنی میهمانی
بزن تیر چون کبر بینی به کویت
وگرنه بدین کار همداستانی.
هیچ بیت از این قطعه از یک تصحیف یا دو خالی نیست هرچند که ابیات در نفس خویش لطفی ندارد اما مثال را تمام است. (حدائق السحر صص 67- 69) ، در علم حدیث آن است که در سند یا متن او تصحیف واقع شده باشد. در اصطلاح رجال و درایه حدیثی است که نام بعضی از روات مسند و یا الفاظ متن حدیث را به مشابهات تغییر داده باشند
لغت نامه دهخدا
مصحف
(مُ / مَ / مِ حَ)
نامه های فراهم آورده شده. (ناظم الاطباء)، کراسه. ج، مصاحف. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). کراسه. (دهار) (زمخشری). رجوع به کراسه شود، چیزی که در او صحیفه ها و رساله ها جمع شود. (از غیاث) (از آنندراج). مجموعۀ اوراقی که در یک جلد جای دهند. جلد. مجلد: این کتاب را (یعنی قرآن را) بیاوردند از بغداد چهل مصحف بود. (ترجمه تفسیر طبری ج 1 ص 5)، کتاب. کتاب آسمانی،
{{اسم خاص}} قرآن مجید. (ناظم الاطباء) :
همه بزرگان حال از منجمان پرسند
خدایگان زمانه ز مصحف و قرآن.
فرخی.
چندین از زهاد و پارسایان بر مصلی نماز نشسته و مصحف ها در کنار بکشته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 471). اگر قرآن به قول این گروه قدیم است و خدای یکی است پس قرآن با خدای دو بوند نه یکی، و چون قرآن این آیتهای مفصل مقروء مکتوب است پس بهری از خدای تعالی اندر مصحف است. (جامعالحکمتین ص 222).
تأویل باﷲ نمودی تو را
رهبرت ار مصحف کوفیستی.
ناصرخسرو.
عثمان رضی اﷲعنه در خانه نشسته بود و مصحف در پیش نهاده قرآن می خواند. (مجمل التواریخ و القصص).
چو تو در مصحف از هوا نگری
نقش قرآن تو را کند در بند.
سنائی.
مظلوم چون به خانه زندیق مصحفم
محروم چون ز چشمۀ حیوان سکندرم.
جمال الدین عبدالرزاق.
شریف معنی وحی است اگرنه در صورت
به خط و جلد ز یک نسبتند مصحف و زند.
اثیرالدین اخسیکتی.
خاک درگاهش به عرض مصحف است
جای سوگند کیان در شرق و غرب.
خاقانی.
کعبۀ ما طرف خم، زمزم ما درد خام
مصحف ما خط جام، سبحۀ ما نام صبح.
خاقانی.
بوسه بر سنگ سیاه و مصحف روشن دهم
گرچه چون کوثر همه تن لب شود اجزای من.
خاقانی.
آتش ز من بنهفت دم کز زندخوانم دید کم
مصحف ز من بگریخت هم کز اهل ایمان نیستم.
خاقانی.
سوگند می خورد که نبوسد بجز دو جای
یا مصحف معظم یا سنگ کعبه را.
خاقانی.
مصحف و شمشیر بینداخته
جام و صراحی عوضش ساخته.
نظامی.
هرگز ندید هیچکس از مصحف جمال
سرسبزتر ز خط سیاه تو آیتی.
عطار.
سالها گوید خدا آن نان خواه
همچو خر مصحف کشد ازبهر کاه.
مولوی.
شبی در خدمت پدر نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز در کنار گرفته. (گلستان).
شاهدی در میان کوران است
مصحفی در سرای زندیقان.
(گلستان).
از حقیقت به دست کوری چند
مصحفی ماند و کهنه گوری چند.
اوحدی.
خط خوبان غنیم عاشق پرآرزو گردد
که یارب کرد نفرینش که مصحف خصم او گردد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- امثال:
مثل مصحف در خانه زندیق. (امثال و حکم دهخدا).
نامۀ مانی کجا چون مصحف قرآن بود ؟
معزی.
- مصحف امام، نام قرآن و مصحفی است که به نام عثمان معروف است و متداول به نام مصحف یاد کرده شود، و آن به خط عثمان نیست و به غلط گمان برده اند که به خط عثمان بوده است بلکه به خط زید بن ثابت نوشته شده بود، و برخی گفته اند اظهر آن است که مقصود از مصحف امام هر قرآنی است که طابق النعل بالنعل از روی آن نوشته و تدوین شود و مشابه با قرآنی باشد که عثمان برای شخص خود در مدینه تهیه و فراهم آورده بود و مانند آن قرآن چند قرآن دیگر فراهم آورده به مکه و شام و کوفه و بصره فرستاد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- مصحف بغلی، قرآن کوچک جیبی. (ناظم الاطباء). قرآنی که اوراق کوتاه داشته باشد، چنانچه در بغل نگاه توان داشت. (آنندراج) :
عزیزدار دل پاره پارۀ ما را
که شمع را پر پروانه مصحف بغلی است.
صائب (از آنندراج).
- مصحف خوردن، کنایه از قسم به مصحف خوردن، مثل قرآن فروخوردن. (آنندراج) :
عارضش را زخم کردی باز منکر می شوی
جای دندان است پیدا مدعی مصحف مخور.
محمدسعید اشرف (ازآنندراج).
- مصحف سپید گشتن (شدن) ، نشان قیامت است. (از آنندراج) :
بر خط زدی تراش جهان در ندامت است
مصحف سپید گشت نشان قیامت است.
؟ (از آنندراج).
- مصحف سجاوندی، مصحفی که آیات او را موافق سجاوندی که نام کتابی است در علم قرائت به شنگرف و آب طلا نوشته باشند و این کنایه از مزین و مکلف است. (آنندراج).
- مصحف گردون، فلک. آسمان:
از مصحف گردون ار پنج آیت زر کم شد
آمد پر طاووسش دیدار به صبح اندر.
خاقانی.
- مصحف مذهّب، قرآن مذهّب یعنی مطلا. (از آنندراج) :
دین باخت هرکه دولت دنیا بر او فزود
مصحف ز بیم دزد مذهّب نکرده ام.
میر محمدعلی رایج (از آنندراج).
- مصحف نوشتن، قرآن نوشتن: اغلب و اکثر قوت او از اجرت کتابت قرآن بود، پیوسته مصحف نوشتی. (لباب الالباب چ نفیسی ص 43).
- مصحف یاقوت، قرآن به خط یاقوت. (ناظم الاطباء). کنایه از مصحف به خط یاقوت که نام خوشنویس قرن هفتم هجری است. (از آنندراج) :
لبش نوشته حدیثی به خط ریحانی
که من به مصحف یاقوت هم سخن دارم.
حکیم الملک شهرت (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مصحف
مجموعه اوراقی که در یک جلد جای دهند، مجلد، کتاب و نیز بمعنی قرآن هم آمده
فرهنگ لغت هوشیار
مصحف
((مُ صَ حَّ))
کلمه ای که خطا نوشته شده، کلمه ای که خطا خوانده شده، کلمه ای که به واسطه کاستن یا افزودن نقطه های حروف تغییر یافته مانند، باد، یاد، روز، زور
تصویری از مصحف
تصویر مصحف
فرهنگ فارسی معین
مصحف
((مُ حَ))
نامه ها و اوراقی که در یک جلد مفرد کرده باشند، قرآن مجید، مفرد مصاحف
تصویری از مصحف
تصویر مصحف
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مصحح
تصویر مصحح
تصحیح کننده، کسی که غلط های کتاب یا نوشته ای را بگیرد و آن را بی غلط کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصاف
تصویر مصاف
جنگ، میدان جنگ، صف سپاه در میدان جنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصاحف
تصویر مصاحف
مصحف ها، نامه ها و اوراقی که آن ها را در یک جلد جمع کرده باشند، کتاب ها، قرآنها، جمع واژۀ مصحف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصرف
تصویر مصرف
صرف و خرج کردن، جای صرف و خرج کردن، محل خرج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصحح
تصویر مصحح
صحیح شده، درست شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصنف
تصویر مصنف
تصنیف کننده، نویسندۀ کتاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصنف
تصویر مصنف
تصنیف شده، کتاب مرتب شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصرف
تصویر مصرف
صرف کننده خرج و صرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصاحف
تصویر مصاحف
کتابها و کراسه ها، قرآن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصیف
تصویر مصیف
جای تابستانی گرمسیر، آبراهه کژ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزحف
تصویر مزحف
غیژگاه مار جای خزیدن، جای ریزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصحح
تصویر مصحح
تصحیح و اصلاحی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
مصاف در فارسی، جمع مصف، رده گاهان، رزمگاه ها، در فارسی: جنگ رزم جمع مصف. محلهای صف زدن، میدانهای جنگ رزمگاه، جنگ کارزار (مفرد گیرند و جمع بندند) : کارزاردایم در مصافها نفس را بفنا سپارد، صف (مفرد گیرند)، یا مصاف اندر مصاف. صف در صف: ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف مرکبان داغ ناکرده قطاراندر قطار. (فرخی)، میدان عرصه: راست کاری پیشه کن کاندر مصاف رستخیز نیستند از خشم حق جز راستکاران رستگار. (کشف الاسرار)
فرهنگ لغت هوشیار
ملحفه و ملافه در فارسی: چادر رکوک که زنان بر سر کنند، بستر آهنگ، زبر پوش
فرهنگ لغت هوشیار
نویسنده کتاب، مرتب کننده کتاب، نگارنده جزوه و کتاب و رساله، تصنیف کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجحف
تصویر مجحف
نزدیک شونده، آسیب رسان زیانرسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصحف
تصویر متصحف
نادرست خوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحف
تصویر متحف
ارمغان دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصحف
تصویر تصحف
کلمه ای که طور دیگر خواندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصاحف
تصویر مصاحف
((مَ حِ))
جمع مصحف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصنف
تصویر مصنف
((مُ صَ نَّ))
تصنیف شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصنف
تصویر مصنف
((مُ صَ نِّ))
تصنیف کننده، نویسنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصرف
تصویر مصرف
((مَ رَ))
محل خرج و صرف، جمع مصارف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصحح
تصویر مصحح
((مُ صَ حُِ))
تصحیح کننده، کسی که غلط های نوشته یا کتابی را تصحیح کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصاف
تصویر مصاف
((مَ فّ))
جای صف بستن، میدان جنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصنف
تصویر مصنف
برنویس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مصرف
تصویر مصرف
گسارش، کاربرد، کارکرد
فرهنگ واژه فارسی سره