جدول جو
جدول جو

معنی مصح - جستجوی لغت در جدول جو

مصح(مُ صِح ح)
صاحب اهل و مواشی تندرست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مصح(ضَ حی ی)
تنک گردیدن سایه، کم شدن سایه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مصح(ضَ)
رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سپری شدن چیزی، تراویدن تری از چیزی، بردن و ربودن چیزی را، برگردیدن رنگ شکوفۀ گیاه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مصوح، کوتاه شدن سایه، کهنه شدن جامه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مصوح، کهنه شدن خانه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، منقرض شدن خانه و سپری شدن اثر آن. (ناظم الاطباء) ، کهنه شدن یا به کهنگی نزدیک شدن کتاب. (از اقرب الموارد) ، سپری گردیدن شیر شتر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کم رنگ گردیدن سایه. (ناظم الاطباء) ، استوار شدن بیخ مویهای گرداگرد سم اسب پس از افتادن واز شقاق و ترکیدن مأمون گشتن آن، به گردانیدن بیمار را. گویند: مصح اﷲ مرضک، به گرداند خدای بیماری تو را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مصحوب
تصویر مصحوب
هم صحبت شده، یاروهمراه شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصحح
تصویر مصحح
صحیح شده، درست شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصحح
تصویر مصحح
تصحیح کننده، کسی که غلط های کتاب یا نوشته ای را بگیرد و آن را بی غلط کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصحف
تصویر مصحف
نامه ها و اوراقی که آن ها را در یک جلد جمع کرده باشند، کتاب، قرآن مجید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصحف
تصویر مصحف
تصحیف، خطا کردن در نوشتن، تغییر دادن کلمه با کم یا زیاد کردن نقطه های آن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ / مَ / مِ حَ)
نامه های فراهم آورده شده. (ناظم الاطباء)، کراسه. ج، مصاحف. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). کراسه. (دهار) (زمخشری). رجوع به کراسه شود، چیزی که در او صحیفه ها و رساله ها جمع شود. (از غیاث) (از آنندراج). مجموعۀ اوراقی که در یک جلد جای دهند. جلد. مجلد: این کتاب را (یعنی قرآن را) بیاوردند از بغداد چهل مصحف بود. (ترجمه تفسیر طبری ج 1 ص 5)، کتاب. کتاب آسمانی،
{{اسم خاص}} قرآن مجید. (ناظم الاطباء) :
همه بزرگان حال از منجمان پرسند
خدایگان زمانه ز مصحف و قرآن.
فرخی.
چندین از زهاد و پارسایان بر مصلی نماز نشسته و مصحف ها در کنار بکشته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 471). اگر قرآن به قول این گروه قدیم است و خدای یکی است پس قرآن با خدای دو بوند نه یکی، و چون قرآن این آیتهای مفصل مقروء مکتوب است پس بهری از خدای تعالی اندر مصحف است. (جامعالحکمتین ص 222).
تأویل باﷲ نمودی تو را
رهبرت ار مصحف کوفیستی.
ناصرخسرو.
عثمان رضی اﷲعنه در خانه نشسته بود و مصحف در پیش نهاده قرآن می خواند. (مجمل التواریخ و القصص).
چو تو در مصحف از هوا نگری
نقش قرآن تو را کند در بند.
سنائی.
مظلوم چون به خانه زندیق مصحفم
محروم چون ز چشمۀ حیوان سکندرم.
جمال الدین عبدالرزاق.
شریف معنی وحی است اگرنه در صورت
به خط و جلد ز یک نسبتند مصحف و زند.
اثیرالدین اخسیکتی.
خاک درگاهش به عرض مصحف است
جای سوگند کیان در شرق و غرب.
خاقانی.
کعبۀ ما طرف خم، زمزم ما درد خام
مصحف ما خط جام، سبحۀ ما نام صبح.
خاقانی.
بوسه بر سنگ سیاه و مصحف روشن دهم
گرچه چون کوثر همه تن لب شود اجزای من.
خاقانی.
آتش ز من بنهفت دم کز زندخوانم دید کم
مصحف ز من بگریخت هم کز اهل ایمان نیستم.
خاقانی.
سوگند می خورد که نبوسد بجز دو جای
یا مصحف معظم یا سنگ کعبه را.
خاقانی.
مصحف و شمشیر بینداخته
جام و صراحی عوضش ساخته.
نظامی.
هرگز ندید هیچکس از مصحف جمال
سرسبزتر ز خط سیاه تو آیتی.
عطار.
سالها گوید خدا آن نان خواه
همچو خر مصحف کشد ازبهر کاه.
مولوی.
شبی در خدمت پدر نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز در کنار گرفته. (گلستان).
شاهدی در میان کوران است
مصحفی در سرای زندیقان.
(گلستان).
از حقیقت به دست کوری چند
مصحفی ماند و کهنه گوری چند.
اوحدی.
خط خوبان غنیم عاشق پرآرزو گردد
که یارب کرد نفرینش که مصحف خصم او گردد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- امثال:
مثل مصحف در خانه زندیق. (امثال و حکم دهخدا).
نامۀ مانی کجا چون مصحف قرآن بود ؟
معزی.
- مصحف امام، نام قرآن و مصحفی است که به نام عثمان معروف است و متداول به نام مصحف یاد کرده شود، و آن به خط عثمان نیست و به غلط گمان برده اند که به خط عثمان بوده است بلکه به خط زید بن ثابت نوشته شده بود، و برخی گفته اند اظهر آن است که مقصود از مصحف امام هر قرآنی است که طابق النعل بالنعل از روی آن نوشته و تدوین شود و مشابه با قرآنی باشد که عثمان برای شخص خود در مدینه تهیه و فراهم آورده بود و مانند آن قرآن چند قرآن دیگر فراهم آورده به مکه و شام و کوفه و بصره فرستاد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- مصحف بغلی، قرآن کوچک جیبی. (ناظم الاطباء). قرآنی که اوراق کوتاه داشته باشد، چنانچه در بغل نگاه توان داشت. (آنندراج) :
عزیزدار دل پاره پارۀ ما را
که شمع را پر پروانه مصحف بغلی است.
صائب (از آنندراج).
- مصحف خوردن، کنایه از قسم به مصحف خوردن، مثل قرآن فروخوردن. (آنندراج) :
عارضش را زخم کردی باز منکر می شوی
جای دندان است پیدا مدعی مصحف مخور.
محمدسعید اشرف (ازآنندراج).
- مصحف سپید گشتن (شدن) ، نشان قیامت است. (از آنندراج) :
بر خط زدی تراش جهان در ندامت است
مصحف سپید گشت نشان قیامت است.
؟ (از آنندراج).
- مصحف سجاوندی، مصحفی که آیات او را موافق سجاوندی که نام کتابی است در علم قرائت به شنگرف و آب طلا نوشته باشند و این کنایه از مزین و مکلف است. (آنندراج).
- مصحف گردون، فلک. آسمان:
از مصحف گردون ار پنج آیت زر کم شد
آمد پر طاووسش دیدار به صبح اندر.
خاقانی.
- مصحف مذهّب، قرآن مذهّب یعنی مطلا. (از آنندراج) :
دین باخت هرکه دولت دنیا بر او فزود
مصحف ز بیم دزد مذهّب نکرده ام.
میر محمدعلی رایج (از آنندراج).
- مصحف نوشتن، قرآن نوشتن: اغلب و اکثر قوت او از اجرت کتابت قرآن بود، پیوسته مصحف نوشتی. (لباب الالباب چ نفیسی ص 43).
- مصحف یاقوت، قرآن به خط یاقوت. (ناظم الاطباء). کنایه از مصحف به خط یاقوت که نام خوشنویس قرن هفتم هجری است. (از آنندراج) :
لبش نوشته حدیثی به خط ریحانی
که من به مصحف یاقوت هم سخن دارم.
حکیم الملک شهرت (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
سایۀ کوتاه تنک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سایۀ کوتاه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ صَحْ حَ / صِحْ حَ)
سبب تندرستی. (منتهی الارب) (آنندراج). سبب تندرستی. گوید: الصوم مصحه، و کذا السفر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
روز گشادۀ بی ابر. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مصحیه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صَحْ حَ)
درست شده و اصلاح شده. (ناظم الاطباء). درست شده. (از منتهی الارب) ، (اصطلاح چاپخانه) تصحیح شده. اصلاح شده. کتاب یا نوشته ای که غلطهای حاصل از اشتباه حروف چینی آن را گرفته اند، نوشته ای که در آن غلط و اشتباه تحریری نباشد: این نسخه ای است مصحح و در کمال اتقان، متن منظوم یا منثور که وسیلۀ یک یا چند تن با روش علمی و بررسیهای لازم غلطگیری و اصلاح شده باشد: دیوان حافظ مصحح قزوینی. (از یادداشت مؤلف) ، درست ساخته شده، تمام ساخته شده. (ناظم الاطباء) ، کامل. در حد مقرر.
- مصحح شدن، به حد مقرررسیدن. درست شدن: هرگاه آنچه به قبض و تصرف فلان جهبذ آمده باشد مصحح نشود... تا اموال امیرالمؤمنین و عامل او و آن کس که قایم مقام و نایب مناب او باشد مصحح و درست شود. (تاریخ قم ص 152).
- مصحح گردیدن، کامل شدن. به حد مقرررسیدن: همچنان ضامن بود تا هر آنچه بر فلان جهبذ واجب و لازم بود از شرایط مذکوره و هر آنچه به قبض و تصرف او آمده باشد از مالهای سنۀ کذا و بقایای ماقبل آن ازبهر امیرالمؤمنین مصحح و درست گردد. (تاریخ قم ص 152).
، شفایافته و تندرست شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَحْحِ)
درست گویندۀ چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب). درست کننده و اصلاح کننده و تصحیح کننده. (ناظم الاطباء). درست کننده چیزی. (از منتهی الارب). تصحیح کننده. اصلاح گر، (اصطلاح چاپخانه) آنکه غلطها و نادرستیهای کتابی را با بررسی و مطالعه بر اساس ضوابطی اصلاح کند. حرفگیر. (یادداشت مؤلف). ویراستار، غلطگیر مطبعه. آنکه در مطبعه به غلطگیری خبرهای چیده شده اشتغال دارد. که اصلاح نمونه های چاپ شدۀ کتاب یا نشریه پیشه دارد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ)
دیوانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مجنون. (از اقرب الموارد) ، پوست که موی و پشم او بر آن باقی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خیک باموی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَحْ حَ)
خطاشده در نبشته. (ناظم الاطباء). کلمه که خطا نوشته شده است، کلمه ای که خطا خوانده شده. لفظی که به تغییر نقطه لفظ دیگر خوانده شود، چون عید و عبد، و توشه و بوسه، و جز آن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). کلمه ای را نامند که درآن تصحیف واقع شده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). شکسته. تصحیف شده. کلمه ای که حرف یا حروفی از آن با تغییر نقطه دگرگون شده باشد. سخن از جای بگردیده. ازجای بگردیده به نقطه. (یادداشت مؤلف) :
گردون مگر مصحف نامش شنیده بود
کابشر نوشت نامش بر تاج مشتری.
خاقانی.
ابلیس وار پیر و جوانند از آنکه کرد
ابلیس هم به پیر مصحف خطابشان.
خاقانی.
عید آمد و من مصحف عید
این نقد بسخته ام به میزان.
خاقانی.
- مصحف انس، کنایه از آتش است:
انسیان را هم از مصحف انس
روضۀ انس و جان کنید امروز.
خاقانی.
، (اصطلاح بدیع) نظم یا نثری است که چون نقطه ها یا حرکات آن را عوض کنند ثنا و آفرین، هجو و نفرین شود. (از نفائس الفنون ص 46). صنعتی است که شاعر در آن، صورت کلمه را حفظ کند ولی نقطۀ آن را بگرداند و در نتیجه نفرین ثنا و آفرین شود. مصحف بر دو گونه است: مضطرب، منتظم، در مصحف مضطرب، حروف درهم پیوسته بود و به جهد و فکرت مقاطع و مفاصل کلمات را پیدا باید آورد تا تصحیف حاصل آید. مثال در تصحیف قسوره بن محمد بن شیر گفته است: فی تنور هیثم جمدٌ. مثال از نثر پارسی: برو بشری دیگر کهتر تست. این همه را مقاطع و مفاصل کلمات پیدا باید آورد. اما مصحف منتظم آن است که هر کلمه را علی حده به تصحیف بتوان خواندن و مقاطع و مفاصل کلمات در تصحیف معین و مبین باشد و در استخراج آن به جهد حاجت نبود. مثال از تازی: انت الحبیب المحبب. دیگر: انت سرﱡ الباءس. دیگر پارسی: ما در میان دولت تو می زییم. دیگر: آن کوزمغز بدست از نخشب صد تیر بربست.
دیگر قطعه:
خواجه بلعز من ای با شرف و عز
کبر در کوی تو و خانه ش بر در.
دیگر:
من کوز تو را بیارم ای خواجه بنیر
تو نیز زبهر من یزی بر سر گیر.
مثال دیگر:
ندارم به تو جز به نیکی گمانی
که ما را تو از جملۀ دوستانی
یقینم که امروز تو کبر کویی
بترسم که تو هم بر این سان بمانی
اگر تیزتر بست من بی گناهم
نکردم من ای خواجه پالیزبانی
ستورم تو را گر روی تا بخانه
برنجت پزیم ار کنی میهمانی
بزن تیر چون کبر بینی به کویت
وگرنه بدین کار همداستانی.
هیچ بیت از این قطعه از یک تصحیف یا دو خالی نیست هرچند که ابیات در نفس خویش لطفی ندارد اما مثال را تمام است. (حدائق السحر صص 67- 69) ، در علم حدیث آن است که در سند یا متن او تصحیف واقع شده باشد. در اصطلاح رجال و درایه حدیثی است که نام بعضی از روات مسند و یا الفاظ متن حدیث را به مشابهات تغییر داده باشند
لغت نامه دهخدا
(مُ صَحْ حِ)
از جای گردانندۀ سخن. بگرداننده به نقطه. تصحیف کننده. آنکه تصحیف کند کلمه ای را یعنی نقطۀ حرف یا حروفی از آن را تغییر دهد. (از یادداشت مؤلف) ، آنکه کلمه ای را غلط تلفظ کند. (از یادداشت مؤلف) ، آنکه کلمه ای را غلط ضبط کند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ)
تأنیث مصحوب. رجوع به مصحوب شود
لغت نامه دهخدا
همراه همدم، یار دوست هم صحبت گردیده همراه شده، یار رفیق، همراه مقرون: رقیمجات مفصل مصحوب ذوالفقار بیگ رسیده بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصحف مذهب
تصویر مصحف مذهب
نپی تلا کار نپی زر اندود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصححه
تصویر مصححه
مونث مصحح مونث مصحح
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مصحح، ویراستاران جمع مصحح در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصحف جیبی
تصویر مصحف جیبی
نپی بغلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصحف خوردن
تصویر مصحف خوردن
به نپی سوگند خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصحف سپید شدن
تصویر مصحف سپید شدن
نپی سپید شدن به، نشان رستاخیز
فرهنگ لغت هوشیار
نپی نوشتن قرآن نوشتن: اغلب و اکثر قوت او از اجرت کتابت قرآن بود پیوسته مصحف نوشتی... (لباب الالباب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصحح
تصویر مصحح
تصحیح و اصلاحی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مصحف، ماندک خوانان ماندک نویسان جمع مصحف در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصحوبه
تصویر مصحوبه
مونث مصحوب
فرهنگ لغت هوشیار
مجموعه اوراقی که در یک جلد جای دهند، مجلد، کتاب و نیز بمعنی قرآن هم آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصحح
تصویر مصحح
((مُ صَ حُِ))
تصحیح کننده، کسی که غلط های نوشته یا کتابی را تصحیح کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصحف
تصویر مصحف
((مُ حَ))
نامه ها و اوراقی که در یک جلد مفرد کرده باشند، قرآن مجید، مفرد مصاحف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصحوب
تصویر مصحوب
((مَ))
همراه شده، یار، رفیق، همراه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصحف
تصویر مصحف
((مُ صَ حَّ))
کلمه ای که خطا نوشته شده، کلمه ای که خطا خوانده شده، کلمه ای که به واسطه کاستن یا افزودن نقطه های حروف تغییر یافته مانند، باد، یاد، روز، زور
فرهنگ فارسی معین
تصحیح کننده، غلطگیر، خطایاب، غلطیاب
فرهنگ واژه مترادف متضاد