جدول جو
جدول جو

معنی مصاف - جستجوی لغت در جدول جو

مصاف
جنگ، میدان جنگ، صف سپاه در میدان جنگ
تصویری از مصاف
تصویر مصاف
فرهنگ فارسی عمید
مصاف
(مَ صاف ف)
جمع واژۀ مصف ّ. (منتهی الارب). موضعهای صف. (از یادداشت مؤلف). جاهای صف زدن. (منتهی الارب) ، جای صف زدن برای کشتی و زورآزمایی. محل مبارزه در کشتی گیری و دیگر حرکات پهلوانی و غیره: فرمود تا مصارعت کنند... و مصاف آراسته کردند. (گلستان) ، موضعهای صف در جنگ. جاهای صف زدن در جنگ. (از منتهی الارب). میدانهای جنگ. رزمگاه. مقام جنگ و رزمگاه. (ناظم الاطباء). صاحب غیاث و به تبع او صاحب آنندراج گوید: اگرچه معنی مصاف جای صف زدن است لیکن مجازاً به معنی جنگ و مقام جنگ مستعمل می شود و به ضم خطاست و لفظ عربی که حرف آخر آن مشدد باشد فارسیان به تخفیف خوانند چنانکه در قد و خد. پس فاء مصاف را در فارسی به تخفیف خواندن درست باشد. (از غیاث) (از آنندراج). جنگ. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از غیاث). نبرد. ناورد. نورد. رزم. (یادداشت مؤلف). کارزار. جنگ به تعبیه و لشکریان به صف:
برفتند روزی چهل در مصاف
کسی را نبد گاه مردی و لاف.
فردوسی.
دم اژدها گیرم اندر مصاف
نتابد بر گرز من کوه قاف.
فردوسی.
جگر بیست مبارز ستدن روز مصاف
نیزۀ بیست رش دستگرای تو کند.
منوچهری.
کجا حملۀ او بود چه کوهی چه مصافی
کجا هیبت او بود چه شیری چه شگالی ؟
فرخی.
جاسوسان و منهیان ما بازنمودند که خصمان گفته بودند پیش مصاف این پادشاه ممکن نیست که کسی بایستد و اگر بر اثر ما که به هزیمت رفته بودیم کس آمدی کار ما زار بودی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 581، چ فیاض ص 569).
با یک تنه تن خود چون بس همی نیایی
اندر مصاف مردان چه مرد هفت و هشتی ؟
ناصرخسرو.
پردل بود اندر مصاف دانش
زیرا که زبان ذوالفقار دارد.
مسعودسعد.
به تازی گر ز شیران صد مصاف است
به یاری گر ز پیلان صد قطار است.
مسعودسعد.
هر کس که گلستانی خواهد به مه دی
گو خاک مصافت بین روز دگر فتح.
مسعودسعد.
آن لشکر از بیم پرویز به مصاف رومیان رفتند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 105). کارزار دایم، در مصافها نفس را به فنا سپارد. (کلیله چ مینوی ص 388). سلطان به ترتیب مصاف مشغول شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 298). در این عهد شمس المعالی قابوس بن وشمگیر و فخرالدوله به خراسان افتاده بودند از مصافی که میان ایشان و مؤیدالدوله بود. (ترجمه تاریخ یمینی).
رستم و بهرام را به هم چه مصاف است
این دو خلف را به هم چه خشم و خلاف است ؟
خاقانی.
از پی یک صره ای ز سیم و زر زرد
بر دو محل سپیدشان چه مصاف است ؟
خاقانی.
به مصاف سرکشان در چو تو تیغزن نخیزد
به سریر خسروان بر چو تو تاجور نیاید.
خاقانی.
روز کین اژدهای رایت را
به مصاف و غزا فرستادی.
خاقانی.
از مصاف بولهب فعلان نپیچانم عنان
چون رکاب مصطفی شد ملجاء و منجای من.
خاقانی.
من ز مصافش سپر انداخته
جان سپر دشنۀ او ساخته.
نظامی.
گو رو به مصاف شاه بنگر.
(از سندبادنامه ص 16).
گربه شیر است در گرفتن موش
لیک موش است در مصاف پلنگ.
سعدی (گلستان).
این بار نه بانگ چنگ و نای و دهل است
کاین بار مصاف شیر و جنگ مغل است.
سعدی.
چو تیغت ندارد زبان در مصاف
مکن رنجه تیغ زبان را به لاف.
امیرخسرو دهلوی.
- جنگ مصاف، جنگی بوده است که سپاهیان دو طرف به تعبیه یعنی آرایش نظامی و رده بندی و صف کشی با آداب و آیین خاص به جنگ می پرداخته اند یعنی دسته های سپاهیان در قلب و میمنه و میسره و جناحها مستقر می گشته اند و سپس بر هم حمله می برده اند برخلاف جنگهای چریکی که دسته ای از سپاهیان از جای درمی آمده و بر خصم می تاخته و فاتح یا منهزم از آنان بازمی گشته است: پس از عید جنگ مصاف بباید کرد و پس از آن شغل ایشان از لونی دیگر پیش باید گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 575). جنگ سخت شد از هر دو روی و من جنگ مصاف این روز دیدم در عمر خویش. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 568). اگر یک زخم بباید زد و این جنگ مصاف بکرد نامه بباید نوشت به خط بونصر مشکان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 547). بنده منتظر جواب است جوابی جزم که جنگ مصاف باید کرد یا نه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 546).
- مرد مصاف، مرد جنگ. مرد میدان جنگ. مرد دلیر و پهلوان و جنگاور:
مرد مصاف در همه جا یافت می شود
در هیچ عرصه مرد تحمل ندیده ام.
صائب.
- مصاف افتادن، جنگ درگرفتن: میان ایشان پنج نوبت مصاف افتاد چهار بار برکیارق مظفر بود و یک بار سلطان محمد. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 39).
- مصاف پیوستن، جنگ کردن: گرد بر گرد خرگاه طواف کردن و با سر پوشیدگان درگاه مصاف پیوستن کار لنگان و لوکان و بی فرهنگان است. (مقامات حمیدی ذیل لنگ). پس آهنگ جنگ آورد و مصاف پیوست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 350).
- مصاف جای، میدان جنگ. رزمگاه. آوردگاه. ناوردگاه: مهرویه از باغ بیرون آمد و روی به راه نهاد تا بدان مقام رسید که مصاف جای بود. (سمک عیار ج 1 ص 118).
- مصاف خواستن، طلب مصاف کردن. خواستار جنگ شدن. مبارز برای مبارزه طلبیدن: خورشیدشاه با پهلوان گفت ایشان به جنگ بیرون نمی آیند ما را بایدبیرون رفتن و مصاف خواستن. (سمک عیار ج 1 ص 179).
- مصاف خیز، خیزنده به مصاف. آنکه به جنگ برخیزد و آن که به جنگ و نبرد پردازد:
از زلزلۀ مصاف خیزان
شد قلّۀ بوقبیس ریزان.
نظامی.
- مصاف دادن، جنگیدن. جنگ کردن. رزمیدن. نبرد کردن. به جنگ پرداختن. به نبرد پرداختن. (از یادداشت مؤلف) : و آنچه هیچ پادشاه را میسر نشد از مصاف دادن و کشتن، او را میسر بود. (راحهالصدور ص 63). اصفهبد با او مصاف داد و او را بشکست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 261). صمصام الدوله به دفع ایشان مشغول شد و با ایشان چند مصاف بداد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 313).
- مصاف شکستن،صف شکستن. غلبه کردن بر دشمن. پیروز شدن در جنگ: اگر پادشاهی با شجاعت ده مصاف بشکند چون از حلم بی بهره بود به یک عربده همه را باطل گرداند. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 349).
- مصاف طلبیدن، مصاف خواستن. طلب نبرد کردن. مبارز خواستن برای مبارزه.
- مصاف کردن، جنگیدن. نبرد کردن. به جنگ و نبرد آغازیدن. محاربه کردن. مصاف دادن: پس بر آن قرار گرفت که مصاف کنند و تاش گرگ پیر بود و چهل سال سپهسالاری کرده بود. (چهارمقاله ص 26).
- مصاف کشیدن، صف جنگ ترتیب دادن. لشکرها به صف داشتن.
- هم مصاف، همرزم. حریف. هماورد. هم نبرد:
سکندر نه گر خود بود کوه قاف
که باشد که من باشمش هم مصاف ؟
نظامی.
، صف لشکر در جنگ. لشکر که در جنگ صف برکشد. لشکر صف زده در جنگ:
ز دور دیدم گردی برآمده به فلک
میان گرد مصافی چو آهنین دیوار.
فرخی.
بدان صفت ز درازی کشیده هر دو مصاف
که وهم کس نرسد از میان همی به کنار.
امیرمعزی (دیوان ص 199).
- مصاف از پس مصاف، صف درصف. رده ها از پی هم.
- مصاف از پس مصاف برکشیدن، صف پشت سرهم کشیدن. صف های لشکر به دنبال هم ترتیب دادن:
جایی که برکشند مصاف از پس مصاف
وآهن سلب شوند یلان از پس یلان.
فرخی.
- مصاف زدن، صف زدن. صف آرایی کردن. رده برکشیدن. صف کشیدن:
هر کجا زلف او مصاف زند
زشت باشد که نافه لاف زند.
سنائی
لغت نامه دهخدا
مصاف
مصاف در فارسی، جمع مصف، رده گاهان، رزمگاه ها، در فارسی: جنگ رزم جمع مصف. محلهای صف زدن، میدانهای جنگ رزمگاه، جنگ کارزار (مفرد گیرند و جمع بندند) : کارزاردایم در مصافها نفس را بفنا سپارد، صف (مفرد گیرند)، یا مصاف اندر مصاف. صف در صف: ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف مرکبان داغ ناکرده قطاراندر قطار. (فرخی)، میدان عرصه: راست کاری پیشه کن کاندر مصاف رستخیز نیستند از خشم حق جز راستکاران رستگار. (کشف الاسرار)
فرهنگ لغت هوشیار
مصاف
((مَ فّ))
جای صف بستن، میدان جنگ
تصویری از مصاف
تصویر مصاف
فرهنگ فارسی معین
مصاف
آرزم، جنگ، رزم، غزا، غزوه، نبرد، صف آرایی، میدان جنگ، رزمگاه، عرصه نبرد، عرصه، میدان نبرد
متضاد: آرامش، صلح
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مصفا
تصویر مصفا
(پسرانه)
زیبا و با صفا، پاکیزه، پاک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مصاص
تصویر مصاص
راز، سر، خالص چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصاحف
تصویر مصاحف
مصحف ها، نامه ها و اوراقی که آن ها را در یک جلد جمع کرده باشند، کتاب ها، قرآنها، جمع واژۀ مصحف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصاب
تصویر مصاب
مصبّ ها، محل هایی که آب رودخانه وارد دریا می شود، جاهای ریزش آب، جمع واژۀ مصبّ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصارف
تصویر مصارف
مصرف ها، صرف و خرج کردن ها، جاهای صرف و خرج کردن، محل های خرج، جمع واژۀ مصرف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصادف
تصویر مصادف
کسی یا چیزی که با دیگری رو به رو شود و برخورد کند، برخورد کننده، به هم رسیده، به هم برخورده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصاب
تصویر مصاب
مصیبت زده، سختی دیده، راست و درست، به هدف رسیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصرف
تصویر مصرف
صرف و خرج کردن، جای صرف و خرج کردن، محل خرج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وصاف
تصویر وصاف
وصف کننده، عارف به وصف و بیان حال، پزشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطاف
تصویر مطاف
جای طواف کردن، محل گردش و دور زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصفا
تصویر مصفا
تصفیه شده، صاف شده، خالص، بی غش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصنف
تصویر مصنف
تصنیف شده، کتاب مرتب شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصنف
تصویر مصنف
تصنیف کننده، نویسندۀ کتاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معاف
تصویر معاف
عفو کرده شده، بخشوده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
دوست خالص. (ناظم الاطباء). یکدل. (یادداشت مؤلف) :
اوصاف مصافیان چوگردد صافی
بینند به دل هر آنچ بینند به چشم.
؟ (از سندبادنامه).
، معشوق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
مردی که زنا کند با هر زنی، اصیل باشد یا کنیزی. (منتهی الارب) (از آنندراج). مردی که زنا کند با زنی، خواه آزاد باشد آن زن و یا کنیز. (ناظم الاطباء). آنکه با زنی از کنیز و حره تباه کاری کند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
شتری که گاه بر این پهلو و گاه بر آن پهلو خوابد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مصافقه شود
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
صف بسته ایستادن. (منتهی الارب) (آنندراج). صف بسته ایستادن در جنگ. (ناظم الاطباء). با قوم صف کشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از المصادر زوزنی) ، صفه را برابر صفه بستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صفه را برابرصفه ساختن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مصفی ̍. (ناظم الاطباء). رجوع به مصفی شود، جمع واژۀ مصفاه. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (دهار). جمع واژۀ مصفاه به معنی پالونه. (آنندراج). رجوع به مصفاه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مصرف
تصویر مصرف
صرف کننده خرج و صرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصفا
تصویر مصفا
تصفیه شده، روشن، بی آلودگی، پاکیزه
فرهنگ لغت هوشیار
نویسنده کتاب، مرتب کننده کتاب، نگارنده جزوه و کتاب و رساله، تصنیف کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساف
تصویر مساف
دوری، بینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصاف
تصویر خصاف
دروغگو، دمپایی دوز پینه دوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصافی
تصویر مصافی
جمع مصفاه، پالونه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصاف
تصویر تصاف
چند رستگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصادف
تصویر مصادف
برخورد کننده، روبرو شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصرف
تصویر مصرف
گسارش، کاربرد، کارکرد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معاف
تصویر معاف
بخشوده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مصنف
تصویر مصنف
برنویس
فرهنگ واژه فارسی سره