جدول جو
جدول جو

معنی مشعوذی - جستجوی لغت در جدول جو

مشعوذی
(مُ شَعْ وِ)
افسونگری. سامری: بدان درجه که ابلیس با کمال مشعوذی و استادی در معمی مکر زنان سررشتۀ کیاست گم کند. (سندبادنامه ص 100)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شعوذه
تصویر شعوذه
شعبذه، نیرنگ، تردستی، حقه بازی، شعبده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشعوف
تصویر مشعوف
شیفته، دل باخته، خوشحال، خوش دل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشعوذ
تصویر مشعوذ
مشعبد، شعبده باز، حیله گر
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
شهرت محمد بن عبدالرحمان بن محمد بن مسعود خراسانی مروروذی پنجدهی، ملقب به تاج الدین. فقیه و ادیب قرن ششم هجری و نسبت او به جدش مسعود است. رجوع به ابوسعید (محمد بن ابی السعادات...) و الاعلام زرکلی ج 7 ص 64 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کرده شدگی. (ناظم الاطباء). مفعول بودن. حالت و چگونگی مفعول. انجام شدگی:
تواند فاعل مجبور نادان
که مفعولی کند دانا مخیر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 183).
مفعولی مفعول بدان فعل است که فاعل بدو رسد. (جامع الحکمتین ص 188).
- حالت مفعولی، (اصطلاح دستور) آن است که اسم مفعول یا متمم واقع شود و مفعول یا متمم آن است که معنی فعل را تمام کند. (دستور پنج استاد ج 1 ص 36).
- صفت مفعولی. رجوع به صفت شود، مخنثی. امردی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دلبری و دلربایی و حسن و جمال. معشوقیت. (ناظم الاطباء). حالت و چگونگی معشوق:
مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی
چه نسبت است بگویید قاتل و مقتول.
سعدی.
چون عاشقی و معشوقی به میان آمد مالکی و مملوکی برخاست. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مشک کوچک. مشک خرد. مشکیزه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بمعنی آخر مشکویه است که نام نوایی و لحنی از موسیقی باشد. (برهان). نام نوایی از موسیقی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شهرت و اشتهار یافتن:
راز چرخ فلک بدان دوری
نه هم از علم یافت مشهوری.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
(مَشْ حا)
مشیوحاء (بالقصر و المد). آنجا که گیاه درمنه روید. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). و رجوع به مشیوحاء شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شکر و سپاس و شکرگزاری و حق گزاری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
در کشف اللغات نام حلوایی که بادام را سوده با شکر پزند و از جوهر لفظ مستفاد میشود که مشک را در آن دخلی باشد. و آن را مشکوفه هم گویند. (بهار عجم) (آنندراج) :
اندوه مخور بسحاق از چربی مشکوفی
شاید که چو وابینی خیر تو در آن باشد.
بسحاق (از حاشیۀ برهان چ معین).
باز صابونی و مشکوفی و سنبوسۀ نغز
حلقه چی باشد و ماقوت پر از مشک تتار.
بسحاق اطعمه.
دیگر از کون زبانم میچکد فوقی نبات
شعر چون مشکوفیم صد خنده برحلوا زده ست.
ملا فوقی یزدی (از آنندراج).
رجوع به مشکوفه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
دانستن و دریافتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مشعور. (ناظم الاطباء). و رجوع به شعر و دو مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
اشتغال و شغل. (از ناظم الاطباء) :
ز مشغولی او بسی روزگار
نیامد به تعلیم آموزگار.
نظامی.
چه مشغولی از دانشت بازداشت
به بی دانشی عمر نتوان گذاشت.
نظامی.
خواجه لطف اﷲ... واعظی با علم و تمیز بود و سالها در مقصورۀ جامع هرات به نصیحت خلایق مشغولی می نمود. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 5).
- مشغولی دادن، سرگرم ساختن: چنین می گویند که سه جای کمین سوی بنه و ساقه ساخته است که در لب رود درآیند و از پس پشت مشغولی دهند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351).
، نگرانی و اضطراب. پریشانی فکر: گفت معزولی به نزد خردمندان بهتر که مشغولی. (گلستان).
- مشغولی دل، پریشانی دل. گرفتاری فکر: آنگاه خداوندزاده بر قاعده درست حرکت کند و مبری آید و مشغولی دل نمانده باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 400)
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ)
آن که مشعل افروزد. (آنندراج). کسی که مشعل برمیدارد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مسعود بودن. نیک بختی. سعادتمندی. میمنت. (ناظم الاطباء). و رجوع به مسعود شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منسوب به مسعود که مراد سلطان مسعود بن محمودغزنوی است. این ترکیب و گاه به صورت جمع (یعنی مسعودیان) در تاریخ بیهقی مکرر به کار رفته است. و مقصوداز آن اطرافیان و هواداران سلطان مسعود است در مقابل محمودی (محمودیان یا پدریان) که طرفداران پدر وی بودند: این گرگ پیر گفت قومی ساخته اند از محمودی و مسعودی و به اغراض خویش مشغول، ایزد عز ذکره عاقبت به خیر بکناد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 230)
لغت نامه دهخدا
(شَعْ وَذی ی)
برید چاپار و پست. (ناظم الاطباء). رسول امراء بر برید. (آنندراج). شعوذه. پیک. نامه بر. این واژه در بادیه مستعمل نیست. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُشَعْ وِ)
شعبده باز و افسونگر. (منتهی الارب) (آنندراج). مشعوذ. که شعبده کند. و صیغۀ مفعول یعنی ’مشعوذ’ برای مبالغه به کار رود. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شَعْ وَ)
شعبده کننده. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود، مسحور و افسون شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَ)
آنکه ملازم خانه و ملازم پالان باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مسافری که اسبابهای سفر خود را هرگز از خود دور نمی کند. (ناظم الاطباء) ، کسی که با دیگری زندگانی می کند و همه امور زندگانی او به وی تعلق دارد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دهی است از دهستان عربخانه بخش شوسف شهرستان بیرجند، واقع در 42هزارگزی شمال باختری شوسف و 5هزارگزی شمال شرقی هشتوکان. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مشواذ. (ناظم الاطباء). رجوع به مشواذ شود
لغت نامه دهخدا
مشکوفه (این واژه را برخی مشکوفه و مشکوفی خوانده اند که نادرست است برخی نیز به ناروا آن را تازی دانسته اند) بادام سوده که با شکر و مشک بیامیزند نوعی حلوای مغز بادام وشکر: اندوه مخور بسحاق از چربی مشکوفی شاید که چو وابینی خیر تو در آن باشد، (بسحاق اطعمه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشکویی
تصویر مشکویی
حرمسرای شاهان، کوشک، بالاخانه، نوایی است از موسیقی قدیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشعلچی
تصویر مشعلچی
مشعلدار: خواست بر گردد بباغ که مشعلچی فریاد کشید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفعولی
تصویر مفعولی
در تازی نیامده پوییدگی، ویفتکی مفعول بودن انجام شدگی: (مفعولی مفعول بدان فعل است که فاعل بدو رسد) (جامع الحکمتین. 188) یا حالت مفعولی. آنست که اسم مفعول یا متمم واقع شود و مفعول (متمم) آنست که معنی فعل را تمام کند (قبفهی 36: 1)، از بین رفته
فرهنگ لغت هوشیار
چالاک دستی تردستی پوسانه تردستی کردن حقه بازی نمودن، نیرنگ زدن، حقه بازی تردستی، نیرنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعوبی
تصویر شعوبی
آن که قوم عرب را حقیر شمارد پیرو شعوبیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشعوذ
تصویر مشعوذ
افسون زده جادو شده شعبده باز حقه باز
فرهنگ لغت هوشیار
اشتغال سرگرمی در کار و شغل یا مشغولی دل. گرفتاری فکر: خداوند زاده برقاعده درست حرکت کند و به ری آید و مشغولی دل نمانده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
افسونگری، چشم بندی، شعبده بازی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از طوایف خواجه وند ساکن در کلاردشت
فرهنگ گویش مازندرانی
نسبتی، منفعل
دیکشنری اردو به فارسی