شهرت محمد بن عبدالرحمان بن محمد بن مسعود خراسانی مروروذی پنجدهی، ملقب به تاج الدین. فقیه و ادیب قرن ششم هجری و نسبت او به جدش مسعود است. رجوع به ابوسعید (محمد بن ابی السعادات...) و الاعلام زرکلی ج 7 ص 64 شود
شهرت محمد بن عبدالرحمان بن محمد بن مسعود خراسانی مَروَروذی پنجدهی، ملقب به تاج الدین. فقیه و ادیب قرن ششم هجری و نسبت او به جدش مسعود است. رجوع به ابوسعید (محمد بن ابی السعادات...) و الاعلام زرکلی ج 7 ص 64 شود
کرده شدگی. (ناظم الاطباء). مفعول بودن. حالت و چگونگی مفعول. انجام شدگی: تواند فاعل مجبور نادان که مفعولی کند دانا مخیر. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 183). مفعولی مفعول بدان فعل است که فاعل بدو رسد. (جامع الحکمتین ص 188). - حالت مفعولی، (اصطلاح دستور) آن است که اسم مفعول یا متمم واقع شود و مفعول یا متمم آن است که معنی فعل را تمام کند. (دستور پنج استاد ج 1 ص 36). - صفت مفعولی. رجوع به صفت شود، مخنثی. امردی
کرده شدگی. (ناظم الاطباء). مفعول بودن. حالت و چگونگی مفعول. انجام شدگی: تواند فاعل مجبور نادان که مفعولی کند دانا مخیر. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 183). مفعولی مفعول بدان فعل است که فاعل بدو رسد. (جامع الحکمتین ص 188). - حالت مفعولی، (اصطلاح دستور) آن است که اسم مفعول یا متمم واقع شود و مفعول یا متمم آن است که معنی فعل را تمام کند. (دستور پنج استاد ج 1 ص 36). - صفت مفعولی. رجوع به صفت شود، مخنثی. امردی
دلبری و دلربایی و حسن و جمال. معشوقیت. (ناظم الاطباء). حالت و چگونگی معشوق: مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی چه نسبت است بگویید قاتل و مقتول. سعدی. چون عاشقی و معشوقی به میان آمد مالکی و مملوکی برخاست. (گلستان)
دلبری و دلربایی و حسن و جمال. معشوقیت. (ناظم الاطباء). حالت و چگونگی معشوق: مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی چه نسبت است بگویید قاتل و مقتول. سعدی. چون عاشقی و معشوقی به میان آمد مالکی و مملوکی برخاست. (گلستان)
در کشف اللغات نام حلوایی که بادام را سوده با شکر پزند و از جوهر لفظ مستفاد میشود که مشک را در آن دخلی باشد. و آن را مشکوفه هم گویند. (بهار عجم) (آنندراج) : اندوه مخور بسحاق از چربی مشکوفی شاید که چو وابینی خیر تو در آن باشد. بسحاق (از حاشیۀ برهان چ معین). باز صابونی و مشکوفی و سنبوسۀ نغز حلقه چی باشد و ماقوت پر از مشک تتار. بسحاق اطعمه. دیگر از کون زبانم میچکد فوقی نبات شعر چون مشکوفیم صد خنده برحلوا زده ست. ملا فوقی یزدی (از آنندراج). رجوع به مشکوفه شود
در کشف اللغات نام حلوایی که بادام را سوده با شکر پزند و از جوهر لفظ مستفاد میشود که مشک را در آن دخلی باشد. و آن را مشکوفه هم گویند. (بهار عجم) (آنندراج) : اندوه مخور بسحاق از چربی مشکوفی شاید که چو وابینی خیر تو در آن باشد. بسحاق (از حاشیۀ برهان چ معین). باز صابونی و مشکوفی و سنبوسۀ نغز حلقه چی باشد و ماقوت پر از مشک تتار. بسحاق اطعمه. دیگر از کون زبانم میچکد فوقی نبات شعر چون مشکوفیم صد خنده برحلوا زده ست. ملا فوقی یزدی (از آنندراج). رجوع به مشکوفه شود
اشتغال و شغل. (از ناظم الاطباء) : ز مشغولی او بسی روزگار نیامد به تعلیم آموزگار. نظامی. چه مشغولی از دانشت بازداشت به بی دانشی عمر نتوان گذاشت. نظامی. خواجه لطف اﷲ... واعظی با علم و تمیز بود و سالها در مقصورۀ جامع هرات به نصیحت خلایق مشغولی می نمود. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 5). - مشغولی دادن، سرگرم ساختن: چنین می گویند که سه جای کمین سوی بنه و ساقه ساخته است که در لب رود درآیند و از پس پشت مشغولی دهند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351). ، نگرانی و اضطراب. پریشانی فکر: گفت معزولی به نزد خردمندان بهتر که مشغولی. (گلستان). - مشغولی دل، پریشانی دل. گرفتاری فکر: آنگاه خداوندزاده بر قاعده درست حرکت کند و مبری آید و مشغولی دل نمانده باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 400)
اشتغال و شغل. (از ناظم الاطباء) : ز مشغولی او بسی روزگار نیامد به تعلیم آموزگار. نظامی. چه مشغولی از دانشت بازداشت به بی دانشی عمر نتوان گذاشت. نظامی. خواجه لطف اﷲ... واعظی با علم و تمیز بود و سالها در مقصورۀ جامع هرات به نصیحت خلایق مشغولی می نمود. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 5). - مشغولی دادن، سرگرم ساختن: چنین می گویند که سه جای کمین سوی بنه و ساقه ساخته است که در لب رود درآیند و از پس پشت مشغولی دهند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351). ، نگرانی و اضطراب. پریشانی فکر: گفت معزولی به نزد خردمندان بهتر که مشغولی. (گلستان). - مشغولی دل، پریشانی دل. گرفتاری فکر: آنگاه خداوندزاده بر قاعده درست حرکت کند و مبری آید و مشغولی دل نمانده باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 400)
منسوب به مسعود که مراد سلطان مسعود بن محمودغزنوی است. این ترکیب و گاه به صورت جمع (یعنی مسعودیان) در تاریخ بیهقی مکرر به کار رفته است. و مقصوداز آن اطرافیان و هواداران سلطان مسعود است در مقابل محمودی (محمودیان یا پدریان) که طرفداران پدر وی بودند: این گرگ پیر گفت قومی ساخته اند از محمودی و مسعودی و به اغراض خویش مشغول، ایزد عز ذکره عاقبت به خیر بکناد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 230)
منسوب به مسعود که مراد سلطان مسعود بن محمودغزنوی است. این ترکیب و گاه به صورت جمع (یعنی مسعودیان) در تاریخ بیهقی مکرر به کار رفته است. و مقصوداز آن اطرافیان و هواداران سلطان مسعود است در مقابل محمودی (محمودیان یا پدریان) که طرفداران پدر وی بودند: این گرگ پیر گفت قومی ساخته اند از محمودی و مسعودی و به اغراض خویش مشغول، ایزد عز ذکره عاقبت به خیر بکناد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 230)
شعبده باز و افسونگر. (منتهی الارب) (آنندراج). مشعوذ. که شعبده کند. و صیغۀ مفعول یعنی ’مشعوذ’ برای مبالغه به کار رود. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ بعد شود
شعبده باز و افسونگر. (منتهی الارب) (آنندراج). مُشَعْوَذ. که شعبده کند. و صیغۀ مفعول یعنی ’مشعوَذ’ برای مبالغه به کار رود. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ بعد شود
آنکه ملازم خانه و ملازم پالان باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مسافری که اسبابهای سفر خود را هرگز از خود دور نمی کند. (ناظم الاطباء) ، کسی که با دیگری زندگانی می کند و همه امور زندگانی او به وی تعلق دارد. (ناظم الاطباء)
آنکه ملازم خانه و ملازم پالان باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مسافری که اسبابهای سفر خود را هرگز از خود دور نمی کند. (ناظم الاطباء) ، کسی که با دیگری زندگانی می کند و همه امور زندگانی او به وی تعلق دارد. (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان عربخانه بخش شوسف شهرستان بیرجند، واقع در 42هزارگزی شمال باختری شوسف و 5هزارگزی شمال شرقی هشتوکان. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان عربخانه بخش شوسف شهرستان بیرجند، واقع در 42هزارگزی شمال باختری شوسف و 5هزارگزی شمال شرقی هشتوکان. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
مشکوفه (این واژه را برخی مشکوفه و مشکوفی خوانده اند که نادرست است برخی نیز به ناروا آن را تازی دانسته اند) بادام سوده که با شکر و مشک بیامیزند نوعی حلوای مغز بادام وشکر: اندوه مخور بسحاق از چربی مشکوفی شاید که چو وابینی خیر تو در آن باشد، (بسحاق اطعمه)
مشکوفه (این واژه را برخی مشکوفه و مشکوفی خوانده اند که نادرست است برخی نیز به ناروا آن را تازی دانسته اند) بادام سوده که با شکر و مشک بیامیزند نوعی حلوای مغز بادام وشکر: اندوه مخور بسحاق از چربی مشکوفی شاید که چو وابینی خیر تو در آن باشد، (بسحاق اطعمه)
در تازی نیامده پوییدگی، ویفتکی مفعول بودن انجام شدگی: (مفعولی مفعول بدان فعل است که فاعل بدو رسد) (جامع الحکمتین. 188) یا حالت مفعولی. آنست که اسم مفعول یا متمم واقع شود و مفعول (متمم) آنست که معنی فعل را تمام کند (قبفهی 36: 1)، از بین رفته
در تازی نیامده پوییدگی، ویفتکی مفعول بودن انجام شدگی: (مفعولی مفعول بدان فعل است که فاعل بدو رسد) (جامع الحکمتین. 188) یا حالت مفعولی. آنست که اسم مفعول یا متمم واقع شود و مفعول (متمم) آنست که معنی فعل را تمام کند (قبفهی 36: 1)، از بین رفته