جدول جو
جدول جو

معنی مشرقی - جستجوی لغت در جدول جو

مشرقی
(مَ رِ)
در مشهد به کاسه گری منسوب بود. وبه خدمت بسیار عزیزان و مردان رسید، و منظور نظر کیمیا اثر ایشان گردیده و این بیت در شکایت از اوست:
از چیست سرخ، پنجۀ مرجان و پای بط
گر خون بجای آب روان نیست در بحار.
(مجالس النفایس ص 215)
لغت نامه دهخدا
مشرقی
(مَ رِ)
شرقی. منسوب به مشرق. (از ناظم الاطباء) :
هر شب قبای مشرقی صبح را فلک
نور از کلاه مغربی او برد بوام.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 300).
هرچه دهدمشرقی صبح بام
مغربی شام ستاند بوام.
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید دستگردی ص 139)
لغت نامه دهخدا
مشرقی
خور آیی خور آیانی منسوب به مشرق خاوری
تصویری از مشرقی
تصویر مشرقی
فرهنگ لغت هوشیار
مشرقی
شرقی، مشرق زمینی، خاوری، خاورمیانه ای، آسیایی
متضاد: غربی، باختری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مشرقی
شرقی
دیکشنری اردو به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مترقی
تصویر مترقی
دارای گرایش به پیشرفت، پیشرفته، دارای حرکت رو به بالا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشرقین
تصویر مشرقین
مشرق و مغرب، مشرق تابستانی و مشرق زمستانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشرق
تصویر مشرق
محل طلوع آفتاب، خاور، سمتی که آفتاب از آن جا طلوع می کند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ فِ)
بغدادی است و در خدمت مولانا لسانی بلکه مولانا را، بجای فرزند بود. بخدمت ارباب شعر رسیده و در قوافی وقوفی دارد. جواب مطلع کمال خجندی که:
سرو دیوانه شده از هوس بالایش
میرود آب که زنجیر نهد برپایش.
گفته، این غزل از اوست:
گر کند در نظرم جلوه قد رعنایش
سر نهد مردمک دیده من برپایش
سرو پیش قد او لاف زد از رعنایی
باد آمد بچمن تا بکند از جایش
سنبل آشفته شده در چمن از طرۀ او
آتش افتاده به گل از رخ بزم آرایش.
(تحفۀ سامی ص 138)
آذر بیگدلی در آتشکده آرد: به کرباس فروشی اوقات میگذراند و بسیار نیک ذات و خجسته صفات بود. از اوست:
قاصدم مژده به بیماری اغیار آورد
جان فدایش که رساند خبری بهتر از این.
و رجوع به آتشکدۀ آذر چ سنگی ص 260 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
کافر. (منتهی الارب). کافر. مشرک. ملحد. بت پرست. و رجوع به مشرک شود، نعل شراک قرارداده شده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
آفتابگاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شکاف در که از آن شعاع آفتاب درآید. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دروازه ای است در آسمان برای توبه و آن مسدود است مگر بقدر روشنی که از شکاف در درآمده. (آنندراج). دروازه ای در آسمان برای توبه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
تفتیش و دیده وری. نظارت و جاسوسی. عمل اشراف: و دیگر روز فروگرفتن وی (اریارق) سلطان پیروز وزیری خادم را و بوسعید مشرف را که امروزبرجای است و به رباط کندی میباشد و هنوز مشرفی نداده بودند... به سرای اریارق فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 228). در آن روزگار با دبیری و مشاهره که داشت مشرفی غلامان سرایی برسم وی بود سخت پوشیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 273). امیر مثال داد تا جملۀ مملکت را چهار مرد اختیار کنند مشرفی را. (تاریخ بیهقی).
رایش که مشرفی قضا کرد عاقبت
ملک ابد گرفت و به دیوان نو نشست.
خاقانی.
و رجوع به مشرف شود
لغت نامه دهخدا
(مَشْ شا)
کار مشاق. عمل مشاق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، خطآموزی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، عمل خوشنویس. (یادداشت ایضاً) ، عمل آموختن رفتن و تیراندازی و سواری و جز اینها در نظام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، صنعت زرسازی. کیمیاگری. عمل کیمیاگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، تحمل کار دشوار. رنج بردن. سختی کشیدن: و مدتها در آن محروسه آبکشی و حمالی و مشاقی کردند. (سلجوقنامۀ ظهیری چ خاور ص 3)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
مسعود بن علی بن مسعود اشرقی. فقیه و قاضی یمن بود. وی در حدود 590 هجری قمری در روزگار اتابک سنقر مملوک سیف الاسلام درگذشت. او راست: الامثال فی شرح امثال اللمع تألیف ابواسحاق شیرازی. و کتاب الشهاب و شروطالقضاء و غیره. رجوع به معجم البلدان ج 1 ص 256 شود، جمع واژۀ شظیظ، بمعنی جوال بسته و غیره. (از اقرب الموارد). رجوع به شظ و شظیظ شود، گویند: طاروا اشظاظاً، یعنی پراکنده و متفرق شدند. (از اقرب الموارد)
احمد بن محمد اشرقی منسوب به ذواشرق. شاعری بود که ملک معز اسماعیل بن سیف الاسلام طغتدکین بن ایوب را در قصیده ای مدح کرد. مصراع اول مطلع آن این است:
بنی العباس هاتوا ناظرونا.
رجوع به معجم البلدان ج 1 ص 256 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
منسوب به مشارف الشام. (ناظم الاطباء). شمشیری است منسوب به مشارف الشام. (مهذب الاسماء). شمشیر شامی. سیف مشرفی. منسوب به مشارف شام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مشرفیه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
مهربانی و نصیحتگری:
بر ملک و خانه تو ملک مشفقی نمود
گر مشفقی نمود مر او را فلک، رواست.
فرخی.
این سخن گفت و چون از این پرداخت
مشفقی کردو مهربانی ساخت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَقْ قی)
افزون شونده. (آنندراج) (غیاث). بالا رفته. (ناظم الاطباء). صعود کننده. بالا رونده: و بخار نطفه از اوعیۀ منی به مصعد دماغ مترقی شد. (سندبادنامه ص 177). همواره در مدارج علو و معارج سمو متصاعد و مترقی باد. (سندبادنامه ص 216). و رجوع به ترقی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
از مردم زادگان تکلو و بلکه از خویشاوندان امیرالامرایان آن طایفه است. چون خیلی بی قید و لاابالی است از ملازمت و اطاعت سرپیچی میکند، گاهی سپاهی میشود و گاهی فنایی. طبع شعر نیز دارد و شجاعت و اکرام نیز بر خویشتن نسبت میدهد. این ابیات از اوست:
ای فلک ای بی ترحم بی کسی را تا بکی
میگدازی ز آتش حسرت مروت را چه شد
مشربی گیرم که آه بی اثر کاری نساخت
حیرتی دارم که تأثیر محبت را چه شد.
(مجمع الخواص ص 125)
لغت نامه دهخدا
(مَ رُ / رِ / رَ قَ)
آفتابگاه. (منتهی الارب) (زمخشری) (ناظم الاطباء). برآفتاب. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
چون مطرق. منسوب به مطرق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، در طب، قسمی از نبض. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ قَ)
عبارت از مشرق و مغرب، بدان که مشرق و مغرب را دو مشرق گفتن بنابر تغلیب است. و تغلیب آن را گویند که یک شی ٔ غالب را از دو شی ٔ که با هم مقابل باشند غلبه داده اطلاق آن بر دیگری نموده و همان اسم شی ٔ غالب راتثنیه نامند. چنانکه مشرق و مغرب را مشرقین گویند به لحاظ شرافت طلوع از مشرق و شمس و قمر را قمرین گویند به لحاظ آن که شمس در محاوره عرب مؤنث سماعی است. یا آن که مشرقین به جهت آن گویند که مشرق دو هستندیکی مشرق صیفی که مطلع اطول الایام باشد. دیگر مشرق شتوی که مطلع اقصرالایام باشد. پس بعد میان مشرق شتوی و صیفی به لحاظ درجات کرۀ ارض سه هزار و یکصد و سی وهفت کروه ’پاو’ بالا میشود. واﷲ اعلم بالصواب. (غیاث) (آنندراج) :
تو را گویم ای سید مشرقین
که مردم مرانند و تو نامران.
منوچهری (دیوان ص 68).
و رجوع به مشرقان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ قَ)
مسفره مضیئه. درخشان. درفشان. تابان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مشرق
تصویر مشرق
جای برآمدن آفتاب، نقیض مغرب
فرهنگ لغت هوشیار
مروسیک ورزیک منسوب به مشق. یاطیاره (هواپیمای) مشقی. هواپیمایی که برای تمرین هوانوردان بکار رود. یا گلوله مشقی. گلوله ای خفیف که در تمرین عملیات نظامی بکار رود و مهلک نیست
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده آموزش، رنجبری، کافگری مشق دادن تعلیم، مشق کاری، تعلیم مشق خط، زحمتکشی: و مدتها در آن محروسه آبکشی و حمالی و مشاقی کردند، کیمیاگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشریق
تصویر مشریق
آفتابگاه، شکاف در
فرهنگ لغت هوشیار
افزون شونده، بالا رونده، پیشرونده پیشرفته افزون شونده، بالا رونده، پیشرفت کننده: کشور های مترقی جهان، ترقی خواه: سیاستمداری مترقی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مشرق، دو خور آی دو خور آیان تثنیه مشرق در حالت نصبی و جری (درفارسی مراعات این قاعده نکنند) : دو مشرق: و خورشید مشرق خرد را از مشرقین دل و دماغ ایشان... . طالع گردانید، مشرق و مغرب خاور و باختر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مترقی
تصویر مترقی
((مُ تَ رَ قِّ))
پیشرفته، رشد کرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشرق
تصویر مشرق
((مَ رِ))
خاور، جای طلوع خورشید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مترقی
تصویر مترقی
پیشرفته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مشرق
تصویر مشرق
خاور
فرهنگ واژه فارسی سره
پیشرو، ترقی خواه، توسعه یافته، راقی، راقبه
متضاد: عقب افتاده، عقب مانده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خاور و باختر، مشرق و مغرب، عالم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از شرقی
تصویر شرقی
East, Eastern, Easterly
دیکشنری فارسی به انگلیسی