جدول جو
جدول جو

معنی مشتو - جستجوی لغت در جدول جو

مشتو
(مُ)
گلی است سرخ رنگ. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری). نام گلی سرخ رنگ یا گلی سرخ رنگ. (ناظم الاطباء) ، جلق. مشتو زدن. استمناء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

زبان بومی مردم افغانستان که شعبه ای از زبان فارسی و مخلوط از لغات فارسی و عربی و هندی است و با الفبای فارسی نوشته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشتد
تصویر مشتد
شدید، سخت قوی و استوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشتوک
تصویر مشتوک
لولۀ کاغذی ضخیم که ته سیگار گذاشته می شود، نی سیگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشتق
تصویر مشتق
چیزی که از چیز دیگر جدا شده باشد، جدا شده، در دستور زبان علوم ادبی کلمۀ پسونددار یا پیشونددار، در دستور زبان علوم ادبی کلمۀ گرفته شده از فعل مانند جویا، شکافته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشکو
تصویر مشکو
بت خانه، حرم سرا، بالاخانه، کوشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشتی
تصویر مشتی
نوعی پارچۀ لطیف و نازک ابریشمی، برای مثال زمین برسان خون آلود دیبا / هوا برسان نیل اندود مشتی (دقیقی - ۱۰۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشتن
تصویر مشتن
دست مالیدن به چیزی، مالیدن چیزی به چیز دیگر
خمیر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشتوت
تصویر مشتوت
چوبی در دستگاه بافندگی که پارچه بر آن پیچیده می شود، نورد
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
دشنام داده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به شتم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
قسمت زیرین لولۀ سیگارت که تهی است و توتون در آن نیست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). لوله ای از مقوا که در ته سیگار نصب شود، لولۀ فلزی یاچوبی و جز آن که سیگار را بر آن نصب کنند و کشند
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وِ)
آمیخته شونده. (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
مالیدن (اعم از آنکه دست در چیزی بمالند یا چیزی را بچیز دیگر بمالند)، سرشتن خمیر کردن: افسوس از آن دنبه چنگال که بگداخت در روغن آن مادو سه پروار نمشتیم. (بسحاق اطعمه آنند.: مشت)
فرهنگ لغت هوشیار
دسته هر چیز را گویند، آلت فلزی که در مشت جا میگیرد و در صحافی و کفشدوزی بکار می رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منتو
تصویر منتو
قسمی کیپا (روده پر کرده از برنج و گوشت و جز آن) : (قیمه از بوی بخور شیشه سرخ پیاز عود سوز مجمر منتو معطر میکند) (بسحاق اطعمه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشکو
تصویر مشکو
بتخانه، بتکده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشتا
تصویر مشتا
بنگرید به مشتاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشتو
تصویر پشتو
تپانچه ششلول مرطبان سفالین بستوق بشتو بستوی ترشی و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
لفظی است که از لفظ دیگر گرفته شده و فارسیان بتخفیف هم آرند، کلمه گرفته شده از کلمه دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشتد
تصویر مشتد
پر توان، استوار سخت قوی و استوار شدید
فرهنگ لغت هوشیار
مشهدی اهل مشهد، خراج و دست و دل باز و خوش سر و وضع، داش لوطی جوانمرد. نوعی پارچه حریر لطیف و نازک: زمین برسان خون آلوده دیبا هوا برسان مشک اندوده مشتی. (دقیقی) آن مقدار از هر چیز که در دست بگنجد چون پنجه را بهم آورند یک مشت: جلو آینه مشتی گندم پاشیده رویش سوزنی ترمه می اندازند، گروهی اندک: و از کافه ساکنان دو ولایت بهشت آسا جز مشتی اطفال وعورت و بعضی از صناع و محترفه... یا مشتی زیاد. گروه مخالف و مردود و حقیر. یا مشتی شرار. ستاره های آسمان، هفت سیاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشتو
تصویر کشتو
انگور نیم پخته
فرهنگ لغت هوشیار
لوله ضخیم کاغذ که ته سیگار گذاشته می شود دود کاه لوله ای مقوا که در ته سیگار نصب شود، استوانه ای چوبی و غیره که داخل آن مجوف است و سیگار را در دهانه گشاد آن نصب کنند و دهانه کوچک را میان لبها گذارند و سیگار را دودکنند
فرهنگ لغت هوشیار
پراکنده، تار درپاچه چوب جولاهان که بر آن پارچه وقت بافتن پیچند نورد: به دفه جد و ماسوره و کلاوه چرخ به آبگیر و به مشتوت ومیخ کوب و طناب. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
((مُ))
استوانه ای چوبی یا غیره که داخل آن مجوف است و سیگار را در دهانه گشاد آن نصب کنند و دهانه کوچک رامیان لب ها گذارند و سیگار را دود کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشتوت
تصویر مشتوت
((مَ))
چوب جولاهان که بر آن پارچه را وقت بافتن پیچند، نورد
فرهنگ فارسی معین
((پَ تُ))
از زبان های ایرانی شرقی که بیشتر در باختر و جنوب افغانستان و شمال باختری پاکستان رواج دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشکو
تصویر مشکو
((مُ))
بت خانه، حرمسرا، مشکوی هم گفته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشتی
تصویر مشتی
((مَ یا مُ))
نوعی پارچه حریر و لطیف و نازک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشتی
تصویر مشتی
((مَ))
مشهدی، لقب کسی که به زیارت مشهد رفته، لوطی، جوانمرد، مشدی
فرهنگ فارسی معین
((مُ تِ))
ابزاری فلزی که در مشت جا می شود و در صحافی و کفش دوزی برای کوبیدن مقوا و چرم از آن استفاده می کنند، دسته هرچیزی مانند کارد و خنجر
فرهنگ فارسی معین
((مُ تَ قّ))
مالیدن (اعم از آن که دست در چیزی بماند یا چیزی را به چیزی دیگر بمالند)، سرشتن، خمیر کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشتق
تصویر مشتق
((مُ تَ قّ))
جدا شده، چیزی که از چیز دیگر جدا شده باشد، کلمه ای که از کلمه دیگر گرفته شده باشد، در ریاضی حد نسبت نمو تابع به نمو متغیر وقتی که نمو متغیر به سمت صفر میل کند، آهنگ تغییر هر تابع نسبت به متغیر آن (ریاضی)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشتق
تصویر مشتق
برگرفته، فرامده، شیب، آمده از
فرهنگ واژه فارسی سره
فیلتر سیگار
فرهنگ واژه مترادف متضاد