سنگ فلاخن، فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، بلخم، پلخم، پلخمان، دستاسنگ، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلما سنگ، کلا سنگ، دست سنگ، قلبا سنگ، مشت سنگ
سنگ فلاخن، فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، بلخم، پلخم، پلخمان، دستاسنگ، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلما سنگ، کلا سنگ، دست سنگ، قلبا سنگ، مشت سنگ
سنگ فلاخن. و فلاخن چیزی از پشم باشد بافته شده که شبانان بدان سنگ اندازند. (برهان). سنگ فلاخن. (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) : تیغ خوشتر ز طعنۀ دشمن مشت بهتر ز سنگ مشتاسنگ. علی شطرنجی (آنندراج). ، سنگ بزرگی که در میان آن جای دست ساخته باشند و آن را به مشت گرفته بردارند. (برهان). سنگ بزرگ که میان آن سوراخ کرده باشند که به مشت گیرند. (فرهنگ رشیدی)
سنگ فلاخن. و فلاخن چیزی از پشم باشد بافته شده که شبانان بدان سنگ اندازند. (برهان). سنگ فلاخن. (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) : تیغ خوشتر ز طعنۀ دشمن مشت بهتر ز سنگ مشتاسنگ. علی شطرنجی (آنندراج). ، سنگ بزرگی که در میان آن جای دست ساخته باشند و آن را به مشت گرفته بردارند. (برهان). سنگ بزرگ که میان آن سوراخ کرده باشند که به مشت گیرند. (فرهنگ رشیدی)
سنگ فلاخن، فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، بلخم، پلخم، پلخمان، دستاسنگ، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلما سنگ، کلا سنگ، دست سنگ، قلبا سنگ، مشتاسنگ
سنگ فلاخن، فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، بلخم، پلخم، پلخمان، دستاسنگ، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلما سنگ، کلا سنگ، دست سنگ، قلبا سنگ، مشتاسنگ
استخوانی در میان بند و ساق پا، استخوان پاشنۀ پا، استخوانی که از میان بند پا و ساق پاچۀ گوسفند بیرون می آوردند و با آن قمار می زدند، قاب، بجل، بجول، بژول
استخوانی در میان بند و ساق پا، استخوان پاشنۀ پا، استخوانی که از میان بند پا و ساق پاچۀ گوسفند بیرون می آوردند و با آن قمار می زدند، قاب، بجل، بجول، بژول
اشتالنگ، استخوانی در میان بند و ساق پا، استخوان پاشنۀ پا، استخوانی که از میان بند پا و ساق پاچۀ گوسفند بیرون می آوردند و با آن قمار می زدند، قاب، بجل، بجول، بژول
اشتالنگ، استخوانی در میان بند و ساق پا، استخوان پاشنۀ پا، استخوانی که از میان بند پا و ساق پاچۀ گوسفند بیرون می آوردند و با آن قمار می زدند، قاب، بجل، بجول، بژول
فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، بلخم، پلخم، پلخمان، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلما سنگ، کلا سنگ، دست سنگ، قلبا سنگ، مشت سنگ، مشتاسنگ
فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، بلخم، پلخم، پلخمان، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلما سنگ، کلا سنگ، دست سنگ، قلبا سنگ، مشت سنگ، مشتاسنگ
دزد و راهزن و معنی آن دست تنگ است که مفلس و پریشان باشد. (برهان) (آنندراج). دزد. راهزن. (جهانگیری). دزد. راهزن. مفلس. دست تنگ. (از ناظم الاطباء). و رجوع به مشنگ شود
دزد و راهزن و معنی آن دست تنگ است که مفلس و پریشان باشد. (برهان) (آنندراج). دزد. راهزن. (جهانگیری). دزد. راهزن. مفلس. دست تنگ. (از ناظم الاطباء). و رجوع به مشنگ شود
اشتالنگ. قاب. غاب. کعب. پجول. بژول. پژول. استخوان بجول پا را گویند و آن استخوانی باشد که در میان بندگاه پا و ساق واقع است و به عربی کعب خوانند. (برهان). استخوانی را گویند که در میان پا و ساق واقع است و آن را بجول نیز خوانند و به عربی کعب خوانند. (فرهنگ جهانگیری). کعب پای، بژول نیز گویند. (اوبهی). چنگالۀ کوب. پژول. (زمخشری). کعب پای. کعب بود. پژول. (حاشیۀ لغت فرس اسدی چ نخجوانی). تکۀ استخوانی است زیر زانو که مفصل ساق و ران است و الفاظ دیگرش بجول و قاب و در عربی کعب است و با شتالنگ گوسفند قماربازی هم میکنند. شتالنگ مخفف اشتالنگ است و معنی لفظ استخوان پاست چه ’اشتا’ مبدل أسته و هسته است و لنگ به معنی پا در تکلم ما هم هست. مخفی نماند که تمام فرهنگ نویس های فارسی معنی شتالنگ را استخوان مفصل قدم و ساق نوشته اند که اشتباه است و جهت اشتباه ترجمه کردن مهذب الاسماء و منتخب اللغه و غیر آنهاست، لفظ کعب را به بژول و شتالنگ، کعب در عربی چند معنی دارد از جملۀ آنها شتالنگ، است که در لغات مذکوره آمده و معنی دیگرش استخوان مفصل قدم و ساق است که اشتباهاً لغت نویسان فارسی برای معنی شتالنگ آن را آورده اند. برای معنی کعب قاموس و مجمعالبحرین و کتب دیگر لغات عرب را ببینید. (فرهنگ نظام) : گرفتم رگ او داج و فشردمش به دو چنگ بیامد عزرائیل ونشست از بر من تنگ چنان منکر لفجی که برون آیداز رنگ بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ. حکاک مرغزی. آن حضرت (محمد (ص)) را بزدند (مردم طایف) و سنگ انداختند و بر شتالنگش زدند و خون از پای مبارکش روان شد. (ترجمه طبری). شمشیری بزد و پایش از شتالنگ بیفتاد. (ترجمه طبری). موسی و هرون چون آنجا رسیدند عوج بیرون آمده بود و عوج چون ایشان را بدید دست فراز کرد تا ایشان را برگیرد. موسی عصا بزد و گویند که ده ارش از زمین برجست و ده ارش عصا بود وآن عصا بر شتالنگ او زد و عوج از آن زخم از پای بیفتاد به قدرت خدای. (از ترجمه طبری). موسی دیگر بار گفت یا ارض خذیه، پای قارون تا شتالنگ به زمین فروشد. (ترجمه طبری). به بازار خوالیگری ساختن شتالنگ با کعبتین باختن. اسدی. اگر زین بیش بنشینم به گرگان اندرون روزی چو بازآیم به خایسک گران بشکن شتالنگم. لامعی گرگانی. دریای محیط آنکه ورا نیست کران هست بر همت میمون ترا زیر شتالنگ. لامعی گرگانی. آب و قدر شعرا نزد تو ز آن است بزرگ که نخوردستی در خردی نان به شتالنگ. سوزنی. سیر بوسه دهد شتالنگم گرسنه بشکند زنخدانم. انوری. با قامت همت بلندت دریای محیط تا شتالنگ. شرف شفروه. اءصمع، شتالنگ خرد و لطیف. (منتهی الارب). امراءه درماء، زنی که شتالنگ و آرنج وی به سبب پیه و گوشت ظاهر نشود. (منتهی الارب). غامض، بزرگ و فربه از شتالنگ و ساق. (منتهی الارب). قبعله، دوری میان دو شتالنگ. (منتهی الارب). رجوع به اشتالنگ شود. - شتالنگ باختن، قاب بازی کردن: با بخت تو بدخواه شتالنگ غرض باخت لیکن بنقیض مرضش اسب خر آمد. سیف اسفرنگی. - شتالنگ بازی، قاب بازی. (فرهنگ نظام). بچول بازی را نیز شتالنگ بازی خوانند. (از فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). ، تار ابریشمی (در ساز و غیره). (فرهنگ فارسی معین)، پایۀ گردون چوبین را هم بطریق استعاره شتالنگ نامند. (فرهنگ جهانگیری) (ازفرهنگ نظام). گویا عراده و چرخ مراد است. (یادداشت مؤلف) : سه گردونه زرین شتالنگ بود ز هر داروئی هفتصد تنگ بود. اسدی. به گمان من شتالنگ در این شعر معنی دیگر دارد به تناسب مصراع دوم خاصه که کلمه ’گردونه’ هم ’گردون’ است در فرهنگ جهانگیری و نیز انجمن آرا. (یادداشت مؤلف)
اشتالنگ. قاب. غاب. کعب. پجول. بژول. پژول. استخوان بجول پا را گویند و آن استخوانی باشد که در میان بندگاه پا و ساق واقع است و به عربی کعب خوانند. (برهان). استخوانی را گویند که در میان پا و ساق واقع است و آن را بجول نیز خوانند و به عربی کعب خوانند. (فرهنگ جهانگیری). کعب پای، بژول نیز گویند. (اوبهی). چنگالۀ کوب. پژول. (زمخشری). کعب پای. کعب بود. پژول. (حاشیۀ لغت فرس اسدی چ نخجوانی). تکۀ استخوانی است زیر زانو که مفصل ساق و ران است و الفاظ دیگرش بجول و قاب و در عربی کعب است و با شتالنگ گوسفند قماربازی هم میکنند. شتالنگ مخفف اشتالنگ است و معنی لفظ استخوان پاست چه ’اشتا’ مبدل أسته و هسته است و لنگ به معنی پا در تکلم ما هم هست. مخفی نماند که تمام فرهنگ نویس های فارسی معنی شتالنگ را استخوان مفصل قدم و ساق نوشته اند که اشتباه است و جهت اشتباه ترجمه کردن مهذب الاسماء و منتخب اللغه و غیر آنهاست، لفظ کعب را به بژول و شتالنگ، کعب در عربی چند معنی دارد از جملۀ آنها شتالنگ، است که در لغات مذکوره آمده و معنی دیگرش استخوان مفصل قدم و ساق است که اشتباهاً لغت نویسان فارسی برای معنی شتالنگ آن را آورده اند. برای معنی کعب قاموس و مجمعالبحرین و کتب دیگر لغات عرب را ببینید. (فرهنگ نظام) : گرفتم رگ او داج و فشردمش به دو چنگ بیامد عزرائیل ونشست از بر من تنگ چنان منکر لفجی که برون آیداز رنگ بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ. حکاک مرغزی. آن حضرت (محمد (ص)) را بزدند (مردم طایف) و سنگ انداختند و بر شتالنگش زدند و خون از پای مبارکش روان شد. (ترجمه طبری). شمشیری بزد و پایش از شتالنگ بیفتاد. (ترجمه طبری). موسی و هرون چون آنجا رسیدند عوج بیرون آمده بود و عوج چون ایشان را بدید دست فراز کرد تا ایشان را برگیرد. موسی عصا بزد و گویند که ده ارش از زمین برجست و ده ارش عصا بود وآن عصا بر شتالنگ او زد و عوج از آن زخم از پای بیفتاد به قدرت خدای. (از ترجمه طبری). موسی دیگر بار گفت یا ارض خذیه، پای قارون تا شتالنگ به زمین فروشد. (ترجمه طبری). به بازار خوالیگری ساختن شتالنگ با کعبتین باختن. اسدی. اگر زین بیش بنشینم به گرگان اندرون روزی چو بازآیم به خایسک گران بشکن شتالنگم. لامعی گرگانی. دریای محیط آنکه ورا نیست کران هست بر همت میمون ترا زیر شتالنگ. لامعی گرگانی. آب و قدر شعرا نزد تو ز آن است بزرگ که نخوردستی در خردی نان به شتالنگ. سوزنی. سیر بوسه دهد شتالنگم گرسنه بشکند زنخدانم. انوری. با قامت همت بلندت دریای محیط تا شتالنگ. شرف شفروه. اءَصمَع، شتالنگ خرد و لطیف. (منتهی الارب). امراءه درماء، زنی که شتالنگ و آرنج وی به سبب پیه و گوشت ظاهر نشود. (منتهی الارب). غامِض، بزرگ و فربه از شتالنگ و ساق. (منتهی الارب). قَبعَلَه، دوری میان دو شتالنگ. (منتهی الارب). رجوع به اشتالنگ شود. - شتالنگ باختن، قاب بازی کردن: با بخت تو بدخواه شتالنگ غرض باخت لیکن بنقیض مرضش اسب خر آمد. سیف اسفرنگی. - شتالنگ بازی، قاب بازی. (فرهنگ نظام). بچول بازی را نیز شتالنگ بازی خوانند. (از فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). ، تار ابریشمی (در ساز و غیره). (فرهنگ فارسی معین)، پایۀ گردون چوبین را هم بطریق استعاره شتالنگ نامند. (فرهنگ جهانگیری) (ازفرهنگ نظام). گویا عراده و چرخ مراد است. (یادداشت مؤلف) : سه گردونه زرین شتالنگ بود ز هر داروئی هفتصد تنگ بود. اسدی. به گمان من شتالنگ در این شعر معنی دیگر دارد به تناسب مصراع دوم خاصه که کلمه ’گردونه’ هم ’گردون’ است در فرهنگ جهانگیری و نیز انجمن آرا. (یادداشت مؤلف)
مرداسنج. (دستور الاخوان) (برهان قاطع) (مهذب الاسماء) (دزی ج 2 ص 580). مردارسنگ. (برهان قاطع) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج). مردآهنگ. مرده سنگ. (رشیدی). مراسنگ. مرتک. (منتهی الارب) (دستور الاخوان) (رشیدی) (انجمن آرا) (نزهه القلوب). مرتج. (منتهی الارب) (رشیدی) (از قاموس) (انجمن آرا). جوهری باشد که از سرب سازند و در مرهم ها به کار برند. (برهان قاطع). ازرصاص و اسرب میگیرند و بر سه گونه است سرخ و سفید وذهبی و بهترینش اصفهانی بود. (نزهه القلوب). به پارسی مردار سنگ و به یونانی لیندر خورس خوانند و نیکوترین آن اصفهانی بود براق که به سرخی زند و طبیعت وی به سردی مایل بود، و از خواص وی آن است که چون در سرکه اندازند شیرین بود اگر در نوره بود بدن را سیاه کند و وی مادۀ مرهم ها بود و بوی بدن خوش کند خاصه بغل و کلف را زایل گرداند، اثر سیاهی و خون مرده و اثرآبله زایل کند، منع عرق بکند، و گوشت در ریشها برویاند. و مغسول وی چشم را جلا دهد، و خوردن وی نشاید ازبهر آنکه کشنده بود، بول ببندد و نفخ در شکم و جانبین پیدا کند و قبض زبان بکند و باشد که قولنج آورد وایلاوس و باشد که اطلاق بول و غایط بکند و خناق آورد، مداوای آن به قی کنند، بعد از آن به شراب و زنجبیل و مربا و اسفیداج. (از اختیارات بدیعی). مردارسنگ، مراسنگ، معرب آن مرداسنج = مرداهنگ: اکسید دو ظرفیتی سرب متبلور یا پروتو اکسید ازت به فرمول Pbo می باشد. اگر این اکسید دو ظرفیتی بی شکل باشد یعنی متبلور نباشد ماسیکو نام دارد، ولی پس از ذوب و سرد شدن متبلور می گردد و به نام لیتارژ یا مردارسنگ نامیده می گردد. مردارسنگ به صورت ورقه های کم ضخامت نارنجی یا زرد یا قرمز متبلور می گردد. مردارسنگ در نقاشی به عنوان یکی از خشک کننده های رنگ های روغنی مصرف می شود، و همچنین آن را در پزشکی جهت شستشو و ضدعفونی کردن وسایل پزشکی در ترکیب برخی صابونهای طبی مصرف می کنند، و نیز در برخی صنایع از جمله کوزه گری جهت تهیه لعاب روی کوزه ها مورد استعمال دارد ولی همیشه به سبب داشتن سرب در ترکیبش جزو مواد سمی است و حتی ظروفی که به وسیله مردارسنگ لعاب داده می شوند باز هم به کار بردن آنها جهت مواد غذائی و خوراکی خالی از خطر نیستند: زحل دلالت دارد بر مرداسنگ و ریماهن و زاگ. (التفهیم). و نیز رجوع به ترجمه صیدنه و تحفۀ حکیم مؤمن و تذکرۀ ضریر انطاکی ص 302 و المعرب جوالیقی ص 317 س 13 و الجماهر ص 33، 96، 259 و نزهه القلوب ص 206 و نشوءاللغه ص 91 و قانون ابن سینا چ تهران ص 114 شود
مرداسنج. (دستور الاخوان) (برهان قاطع) (مهذب الاسماء) (دزی ج 2 ص 580). مردارسنگ. (برهان قاطع) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج). مردآهنگ. مرده سنگ. (رشیدی). مراسنگ. مرتک. (منتهی الارب) (دستور الاخوان) (رشیدی) (انجمن آرا) (نزهه القلوب). مرتج. (منتهی الارب) (رشیدی) (از قاموس) (انجمن آرا). جوهری باشد که از سرب سازند و در مرهم ها به کار برند. (برهان قاطع). ازرصاص و اسرب میگیرند و بر سه گونه است سرخ و سفید وذهبی و بهترینش اصفهانی بود. (نزهه القلوب). به پارسی مردار سنگ و به یونانی لیندر خورس خوانند و نیکوترین آن اصفهانی بود براق که به سرخی زند و طبیعت وی به سردی مایل بود، و از خواص وی آن است که چون در سرکه اندازند شیرین بود اگر در نوره بود بدن را سیاه کند و وی مادۀ مرهم ها بود و بوی بدن خوش کند خاصه بغل و کلف را زایل گرداند، اثر سیاهی و خون مرده و اثرآبله زایل کند، منع عرق بکند، و گوشت در ریشها برویاند. و مغسول وی چشم را جلا دهد، و خوردن وی نشاید ازبهر آنکه کشنده بود، بول ببندد و نفخ در شکم و جانبین پیدا کند و قبض زبان بکند و باشد که قولنج آورد وایلاوس و باشد که اطلاق بول و غایط بکند و خناق آورد، مداوای آن به قی کنند، بعد از آن به شراب و زنجبیل و مربا و اسفیداج. (از اختیارات بدیعی). مردارسنگ، مراسنگ، معرب آن مرداسنج = مرداهنگ: اکسید دو ظرفیتی سرب متبلور یا پروتو اکسید ازت به فرمول Pbo می باشد. اگر این اکسید دو ظرفیتی بی شکل باشد یعنی متبلور نباشد ماسیکو نام دارد، ولی پس از ذوب و سرد شدن متبلور می گردد و به نام لیتارژ یا مردارسنگ نامیده می گردد. مردارسنگ به صورت ورقه های کم ضخامت نارنجی یا زرد یا قرمز متبلور می گردد. مردارسنگ در نقاشی به عنوان یکی از خشک کننده های رنگ های روغنی مصرف می شود، و همچنین آن را در پزشکی جهت شستشو و ضدعفونی کردن وسایل پزشکی در ترکیب برخی صابونهای طبی مصرف می کنند، و نیز در برخی صنایع از جمله کوزه گری جهت تهیه لعاب روی کوزه ها مورد استعمال دارد ولی همیشه به سبب داشتن سرب در ترکیبش جزو مواد سمی است و حتی ظروفی که به وسیله مردارسنگ لعاب داده می شوند باز هم به کار بردن آنها جهت مواد غذائی و خوراکی خالی از خطر نیستند: زحل دلالت دارد بر مرداسنگ و ریماهن و زاگ. (التفهیم). و نیز رجوع به ترجمه صیدنه و تحفۀ حکیم مؤمن و تذکرۀ ضریر انطاکی ص 302 و المعرب جوالیقی ص 317 س 13 و الجماهر ص 33، 96، 259 و نزهه القلوب ص 206 و نشوءاللغه ص 91 و قانون ابن سینا چ تهران ص 114 شود
بمعنی شتالنگ است و آن استخوانی باشد که در میان بندپا و ساق پا واقع است و آنرا بجول گویند و بعربی کعب خوانند. (برهان) (هفت قلزم) (انجمن آرای ناصری). بجول. بجل. بژول. وژول. کعب. عظم کعب. شتالنگ. آشتالنگ. غاب. قاب. و این دو استخوان که بر موضع شتالنگ پیداست بیشتر مردمان گمان برند که آن شتالنگ است و آن غلط است از بهر آنکه شتالنگ را نتوان دید و دست بدان نرسد و آنچه همی بینند آن پیوند است که گفتیم که بر آخر ساق است و آنچه بیرون آمده است، پشت آن پیوند است و زندرون آن قوی است و شتالنگ اندر آن قعر نهاده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : مازیار گفت درهر دو اشتالنگ این اسب مغز نیست. اصفهبد بفرمود تا اسب را بکشتند و اشتالنگ بشکستند هیچ در او مغز نبود. (تاریخ ابن اسفندیار). و رجوع به شتالنگ و آشتالنگ شود.
بمعنی شتالنگ است و آن استخوانی باشد که در میان بندپا و ساق پا واقع است و آنرا بجول گویند و بعربی کعب خوانند. (برهان) (هفت قلزم) (انجمن آرای ناصری). بجول. بجل. بژول. وژول. کعب. عظم کعب. شتالنگ. آشتالنگ. غاب. قاب. و این دو استخوان که بر موضع شتالنگ پیداست بیشتر مردمان گمان برند که آن شتالنگ است و آن غلط است از بهر آنکه شتالنگ را نتوان دید و دست بدان نرسد و آنچه همی بینند آن پیوند است که گفتیم که بر آخر ساق است و آنچه بیرون آمده است، پشت آن پیوند است و زندرون آن قوی است و شتالنگ اندر آن قعر نهاده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : مازیار گفت درهر دو اشتالنگ این اسب مغز نیست. اصفهبد بفرمود تا اسب را بکشتند و اشتالنگ بشکستند هیچ در او مغز نبود. (تاریخ ابن اسفندیار). و رجوع به شتالنگ و آشتالنگ شود.