جدول جو
جدول جو

معنی مسیاح - جستجوی لغت در جدول جو

مسیاح
(مِ)
رونده برای برپا داشتن شر و فتنه در زمین. (از اقرب الموارد). آن که میان مردمان تباه کند به سخن چینی و ف تنه رونده. (مهذب الاسماء). ج، مساییح. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسیحا
تصویر مسیحا
(دخترانه و پسرانه)
انسان رهائی بخش، روح قدسی، زن آسمانی، مسیح بزرگ مرتبه، مبارک و بزرگ، مسیح (عربی) + ا (فارسی)، الف اضافه شده به آخر مسیح الف تعظیم است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مسیح
تصویر مسیح
(پسرانه)
لقب عیسی، به معنی مسح شده، منجی، نجات دهنده، لقب عیسی (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سیاح
تصویر سیاح
کسی که بسیار سیاحت و جهانگردی کند، بسیار سیاحت کننده
گردشگر، کسی که به منظور سیاحت و شناخت مکانی به آنجا سفر می کند، گیتی خرام، رهگیر، توریست، گیتی نورد، جهانگرد، سائح، جهان نورد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساح
تصویر مساح
مساحت کننده، زمین پیما
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
مهرۀ تسبیح. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام حضرت عیسی (ع) بدان جهت که متبرک آفریده شده. (ناظم الاطباء). لقب حضرت عیسی علیه السلام، زیرا که آن حضرت دوست حق بودند و از باعث تجرد اکثر به سیر و گشت می بودند. (آنندراج) (غیاث). عیسی علیه السلام. (دهار). لقب حضرت عیسی است که یکی از پیغمبران بنی اسرائیل است. موافق کتب عهد عتیق هر پادشاه یهود مسیح بود یعنی وقت نشستن بر تخت به دست پیغمبر کاهن بزرگ زمان خود روغن مالی میشده و انبیاء بنی اسرائیل پیش گوئی کرده بودند که مسیح (پادشاه) بزرگی از یهود خواهد برخاست که باعث نجات ایشان خواهد شد. ایشان حضرت عیسی را برای این قبول نکردند که شاه نبود و به دست پیغمبر یا کاهنی روغن مالی نشده بود و فلسطین را هم از دست رومیها آزاد نکرد، مقصود از پیش گوئی انبیاء، پادشاه باطن و نجات دهنده روح مؤمنین بوده که صفت یک پیغمبر است و یهود شاه ظاهری فهمیدند. (فرهنگ نظام). عیسی (ع) به مسیح ملقب گشته، زیرا که از برای خدمت و فدا معین قرار داده شده است. (قاموس کتاب مقدس). این کلمه و کلمه مسیحا در تورات به پادشاهان و پیغامبران و هر کس که رسالتی از غیب داشته اطلاق میشده و در میان عیسویان وقتی مسیح یا مسیحا گویند مراد عیسی بن مریم است. (یادداشت مرحوم دهخدا). مسیح کلمه ای است مأخوذ از عبری ’ماشیاخ’ به معنی منجی و نجات دهنده و آمدنش به ملت یهودوعده داده شده است و به عقیدۀ عیسویان همان حضرت عیسی (ع) است. (از دائره المعارف کیه). مؤلفان اسلام در اصل کلمه مسیح اختلاف بسیار دارند. فیروزآبادی (متوفی به سال 816 ه. ق.) صاحب قاموس در این موضوع 56 قول را در کتاب ’بصائر ذوی التمییز فی لطایف الکتاب العزیز’ نقل کرده گوید: در اشتقاق مسیح اختلاف است و بعضی آن را سریانی و اصلش را ’مشیحا’ دانسته اند و عرب آن را معرب کرده است.
عیسی. روح اﷲ. کریسطوس. نور عذرا. مسیحا. رجوع به عیسی (ابن مریم) و مسیحا شود:
کنون روم و قنوج ما را یکی است
چو آواز کیش مسیح اندکی است.
فردوسی.
کی عجب گر با تو آید چون مسیح اندر حدیث
گوسفند کشته از معلاق و مرغ از بابزن.
کمال عزی.
این یکی گویا چرا شد نارسیده چون مسیح
وآن دگر بی شوی چون مریم چرا برداشت بار.
منوچهری.
بکشم منت لک الویل بدان زاری
که مسیحت بکند زنده به دشواری.
منوچهری.
چون دوشش جمع برآئید چو یاران مسیح
بر من این ششدر ایام مگر بگشائید.
خاقانی.
از این و آن دوا مطلب چون مسیح هست
زیرا اجل گیاست عقاقیر این و آن.
خاقانی.
تا کی چو مسیح بر تو بینند
از بی پدری نشان مادر.
خاقانی.
ای نظامی مسیح تو دم توست
دانش تو درخت مریم توست.
نظامی.
- مسیح الدجال، مسیح دجال. مسیح کذاب. مراد دجال است. و رجوع به دجال شود.
- مسیح بن مریم، مسیح مریم. مسیح فرزند مریم. مسیح. حضرت عیسی (ع). و رجوع به عیسی (ابن مریم) و مسیح شود.
- مسیح پرست، مسیحی. پیرو حضرت عیسی (ع). که دین عیسوی دارد. رجوع به مسیحی شود:
آمد آن رگزن مسیح پرست
نیش الماسگون گرفته به دست.
عسجدی.
بود دستورش آن زمان بر دست
دادگرپیشۀ مسیح پرست.
نظامی.
- مسیح دجال، مسیح کذاب. دجال. و رجوع به دجال شود.
- مسیح دم، مسیحادم. مسیح نفس. حیات بخش و محیی. و رجوع به مسیحادم و مسیح نفس شود:
طبیب راه نشین درد عشق نشناسد
برو بدست کن ای مرده دل مسیح دمی.
حافظ.
کجاست زنده دلی کاملی مسیح دمی
که فیض صحبتش از دل برد غبار غمی.
؟
- مسیح کذاب، دجال. (دهار). رجوع به دجال شود.
- مسیح مریم، مسیح فرزند مریم. حضرت عیسی (ع). و رجوع به مسیح و عیسی بن مریم شود:
احیای روان مردگان را
بویت نفس مسیح مریم.
سعدی.
- مسیح نفس، مسیحانفس. مسیحادم. حکیم حاذق و مرد صاحب دل و مستجاب الدعوه. (فرهنگ نظام). و رجوع به مسیحانفس و مسیحادم شود:
هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد.
حافظ.
- مسیح یکشبه، خمر دوشاب. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرد بسیارجماع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مردی کثیرالجماع. (دهار) ، مرد ممسوح نیم روی که چشم و ابرو نداشته باشد. (ناظم الاطباء). آن که یک چشم و یک ابرو نداشته باشد. (آنندراج) (غیاث) (دهار). نیمه روی ساده و مالیدۀ ممسوح که چشم و حاجب ندارد. (منتهی الارب) ، دروغگوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) ، مالیده به روغن و مانند آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روغن مالیده شده. (فرهنگ نظام). چیزی مالیده. (دهار) ، مرد بسیار سیر وسفر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مسّیح. بسیار پیمایش کننده زمین. (آنندراج) (غیاث). آن که زمین را مساحت کند. (دهار) ، رجل مسیح القدمین، مردی که پایهای وی برابر باشد. (ناظم الاطباء) ، پاره ای از زر و نقرۀ سوده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پارۀ نقره و زر بی سکه که سکه اش فرسوده شده باشد. (آنندراج) (غیاث). پاره ای از نقرۀ روشن. درم بی نقش. (دهار). درم سائیدۀ بی نقش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سیم گداخته. (مهذب الاسماء) ، دوست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) (مهذب الاسماء) ، دستار درشت و ستبر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مندیل درشت. (دهار). دستار درشت. (مهذب الاسماء) ، خوی و عرق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خوی. (دهار) ، ارش دست. (مهذب الاسماء) ، متبرک آفریده. (منتهی الارب). تبرک آفریده. (ناظم الاطباء) ، شوم آفریده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ یَ)
ج، مسایح. جای سیاحت. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَیْ یَ)
گلیم مخطط، ملخ خجک دار، راه فراخ که راههای کوچک در خود ظاهر و روشن داشته باشد، گورخر بدان جهت که خط فاصل میان پهلو و شکم دارد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِسْ سی)
مرد بسیار سیر و سفر. (منتهی الارب). مسیح. بسیار پیماینده و بسیار سفرکننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مسیح در همین معنی شود
لغت نامه دهخدا
(سَیْ یا)
بسیار سیرکننده. (غیاث) (آنندراج). سیاحت کننده. مسافر. (ناظم الاطباء) : کار من با سیاحان و قاصدان پوشیده افتاد. (تاریخ بیهقی). سیاحی رسید از خوارزم و ملطفه ای خرد آورد. (تاریخ بیهقی).
نه در بحار قرارت نه در جبال سکون
چه تیز رحلت پیکی چه زود رو سیاح.
مسعودسعد.
خبر داری که سیاحان افلاک
چرا گردند گرد مرکز خاک.
نظامی.
غریب آشنا باش و سیاح دوست
که سیاح جلاب نام نکوست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مِلْ)
از ’ ل و ح’، ستور زود تشنه شونده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سریعالعطش. ملواح. ملوح. (اقرب الموارد). و رجوع به ملیاع شود
لغت نامه دهخدا
(مَ یِ)
مسائح. جمع واژۀ مسیحه. (منتهی الارب). رجوع به مسیحه و مسائح شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
حصیر بافته شده از خوص و برگ خرما، جرین و جای خشک کردن خرما. (از اقرب الموارد). مسطح. و رجوع به مسطح شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام حضرت عیسی (ع). (ناظم الاطباء). لقب حضرت عیسی (ع). (آنندراج). المسیح. مسیح. صاحب غیاث آرد: در قرآن مجید لفظ مسیح واقع است، پس زیادت ’الف’ تصرف فارسیان باشد و در رسالۀ معربات نوشته که مسیحا معرب ’مشیخا’ است به معنی مبارک در زبان سریانی (آنندراج). از عبری مسحا و سریانی مسیحا به معنی مدهون و مدهن. (یادداشت مرحوم دهخدا). صاحب فرهنگ نظام می نویسد: همان ’مسیح’ است و ’الف’ آخر علامت تعظیم است در فارسی مثل صائبا و صدرا و طالبا - انتهی. اما این گفته قابل تأمل است، زیرا رواج الحاق الف تعظیم به اسماء متأخر است در حالی که استعمال لفظ مسیحا قدمت بسیار دارد. رجوع به مسیح و عیسی (ابن مریم) شود:
همی گفت باژ و چلیپا بهم
ز قیصر بود بر مسیحا ستم.
فردوسی.
به جان مسیحا و سوک صلیب
به دارای ایران و مهر و نهیب.
فردوسی.
ز دین مسیحا برآشفت شاه
سپاهی فرستاد بی مر به راه.
فردوسی.
زنده به سخن باید گشتنت ازیراک
مرده به سخن زنده همی کرد مسیحا.
ناصرخسرو.
تو مؤمنی گرفته محمد را
او کافر گرفته مسیحا را.
ناصرخسرو.
بینا و زنده گشت زمین زیرا
باد صبا فسون مسیحا شد.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 339)
آن آتشین صلیب در آن خانه مسیح
بر خاک مرده باد مسیحا برافکند.
خاقانی.
چون خاتم ارنه دیدۀ دجال داشتی
پس زآن نگین لعل مسیحا چه خواستی.
خاقانی.
به روح القدس و نفخ روح و مریم
به انجیل و حواری و مسیحا.
خاقانی.
خاک شده باد مسیحای او
آب زده آتش سودای او.
نظامی.
گازری از رنگرزی دور نیست
کلبۀ خورشید و مسیحا یکیست.
نظامی.
حیاتش با مسیحا هم رکاب است
صبوحش تا قیامت در حساب است.
نظامی.
آن مسیحا مرده زنده میکند
وآن یهود از حقد سبلت میکند.
مولوی.
میرود بر راه و در اجزای خاک
مرده میگوید مسیحا میرود.
سعدی.
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد.
حافظ.
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو.
حافظ.
- مسیحادل، که دلی مانند مسیح (ع) دارد. روشن. روشن بین. عاقل. فرزانه:
بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند
معتوه مسیحادل دیوانۀ عاقل جان.
خاقانی.
- مسیحادم، مسیحانفس. مسیح نفس. مسیح دم. کنایه از حیات بخش و محیی. کسی که نفس او مانند حضرت عیسی مرده را زنده میکند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مسیحانفس و مسیح نفس شود:
زلفش چلیپاخم شده لعلش مسیحادم شده
زلف و لبش باهم شده ظلمات و حیوان دیده ام.
خاقانی.
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند.
حافظ.
- مسیحانفس، مسیح نفس. حکیم حاذق و مرد صاحب دل و مستجاب الدعوه. (فرهنگ نظام). مسیحادم. (ناظم الاطباء). حکیم دانشمند و حاذق را گویند. (آنندراج) :
همه بیمارنوازان مسیحانفسند
مدد روح به بیمار مگر بازدهید.
خاقانی.
در صدر بلاغت ارچه ما دسترسیم
در عالم نطق ارچه مسیحانفسیم.
سعدی.
مژده ای دل که مسیحانفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید.
حافظ.
و رجوع به مسیح نفس و مسیحادم شود.
- مسیحاوار، مثل مسیحا. مانند مسیح. چون حضرت عیسی (ع). که رفتاری مانند عیسی دارد:
مسیحاوار در دیری نشیند
که با چندان چراغش کس نبیند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَسْ)
ج سیح. آبهای روان و نوعی از بردها و گلیمهای مخطط
لغت نامه دهخدا
(مِ)
جوانمرد و خوشخوی و ملاطف. ج، مسامیح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ابن سباع بن خالد بن حارث، از بنی ضبه. از شعرای جاهلی است و سجستانی او را از معمرین بشمار آورده است. (از الاعلام زرکلی ج 8 به نقل از معجم الشعراء مرزبانی و الاغانی)
لغت نامه دهخدا
(مَسْ سا)
صیغۀ مبالغه است مصدر مسح را. (اقرب الموارد). رجوع به مسح شود، زمین پیمای. (دهار) (مهذب الاسماء). بسیار پیمایش کننده زمین. (غیاث). آنکه زمین را مساحی کند. ج، مساحون. (اقرب الموارد). پیماینده. مساحتگر. پیمایشگر. مهندس. کیّال:
کبک دری گر نشد مهندس و مسّاح
این همه آمد شدنش چیست بر آورد.
منوچهری.
چو مسّاحی که پیماید زمین را
بپیمودم به پای او مراحل.
منوچهری.
زهی هوا را طوّاف و چرخ را مسّاح
که جسم تو ز بخارست و پر تو ز ریاح.
مسعودسعد.
عمران گفت... تو به دو مسّاح و زمین پیمای بر من حکم میکنی. (تاریخ قم ص 106). بعد از عرض به خدمت اقدس یا وزیر دیوان اعلی، مقرر می گردد که وزراء و عمال به اتفاق ریّاع و مسّاح ومحرران صاحب وقوف به محال مزبوره رفته... (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 45 و 46) ، پلاس فروش. (دهار). رجوع به مسح شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مادر فرزندمرده. (منتهی الارب مادۀ س و ف) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَیْ یا)
مصغر مساء. شبانگاه. ج، مسیانات. (منتهی الارب) : أتیته مسیاناً، آمدم آن را در شب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
از ’ت ی ح’، بسیار حرکت کننده. (از منتهی الارب). مرد بسیار حرکت کننده. (ناظم الاطباء) ، پیش آینده مردم رابه بدی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کار تقدیر و اندازه کرده شده. (منتهی الارب). کار تقدیر شده و اندازه کرده شده و امر مقدر. (ناظم الاطباء). امر مقدر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سیاح
تصویر سیاح
بسیار سیر کننده، سیاحت کننده و جهانگرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساح
تصویر مساح
زمین پیما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسیح
تصویر مسیح
شخص صدیق، مسح شده و لقب حضرت عیسی (ع) میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسیحا
تصویر مسیحا
از مشیخا سریانی بنگرید به مسیح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مریاح
تصویر مریاح
باد آور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متیاح
تصویر متیاح
بسیار حرکت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسیاح
تصویر اسیاح
جمع سیح، آبهای روان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساح
تصویر مساح
((مَ سّ))
آن که زمین را مساحت کند، زمین پیما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسیح
تصویر مسیح
((مَ))
کسی که با روغن مقدس مسح شده باشد، مرد بسیار سفر، نام حضرت عیسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیاح
تصویر سیاح
((سَ یّ))
گردش گر، جهانگرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیاح
تصویر سیاح
گردشگر
فرهنگ واژه فارسی سره
گردشگر، توریست
دیکشنری اردو به فارسی