جدول جو
جدول جو

معنی مسهکه - جستجوی لغت در جدول جو

مسهکه
(مَ هََ کَ)
ریح مسهکه، باد سخت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مسهکه
(مَ هََ کَ)
گذرگاه باد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مسهک. و رجوع به مسهک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسکه
تصویر مسکه
نوعی چربی که از شیر یا دوغ می گیرند، کره
فرهنگ فارسی عمید
(مَبِ کَ)
راط. ناوچه. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ کَ)
آن که چون چنگ زند در چیزی باز خود را رها کردن نتواند ازوی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، مسک، مرد بخیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سُ کَ)
زفتی. (منتهی الارب). بخل، خیر و نیکوئی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ کَ)
یک قطعه از مسک. (از اقرب الموارد). پاره ای از مسک. (منتهی الارب). رجوع به مسک شود
لغت نامه دهخدا
(سَ کَ)
بوی زنگ آهن، بوی ماهی، بوی بد گوشت بوی گرفته، بوی بد عرق کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ سَکْ کَ)
سرای درم زن. (مهذب الاسماء). ضرابخانه
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ کَ)
دلیر: هو حسکه مسکه، او دلیر و شجاع است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ کَ)
زن که ولادت بر وی دشوار شده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). زنی که زائیدن بر وی دشوار شده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ کَ)
قطعه آهنی است بصورت شکاف نی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ کَ)
بخل. (اقرب الموارد). مساکه. و رجوع به مساکه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
اسم المره است از مصدر مسک. (از اقرب الموارد). رجوع به مسک شود، یک قطعه از مسک یعنی جلد و پوست. (از اقرب الموارد). رجوع به مسک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ بَ)
تأنیث مسهب: بئر مسهبه، چاهی که از بسیاری ریگ آب ندهد، چاه مغاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). چاهی دورفرود. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ هََ فَ)
تشنگی آور. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) : طعام مسهفه، طعامی که تشنگی آرد و آب بسیار خوراند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ لَ)
مسهله. تأنیث مسهل. ج، مسهلات. و رجوع به مسهل شود.
- ادویۀ مسهله، داروهای شکم راننده و نرم کننده. و رجوع به مسهلات شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَهَْ هََ مَ)
تأنیث مسهم. سهام زده: ابل مسهمه، شتران سهام زده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
تأنیث مسیک: أرض مسیکه، زمین که آب را فرونکشد از جهت صلابت و سختی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ کَ)
طره ای که از گوشۀ جامه شق کرده باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ کَ)
جایی که آب ایستد در وی. (منتهی الارب) ، جای درشت از چاه که وقت کندن پیش آید، چاه درشت خاک که به گرد گرفتن حاجت نباشد وی را، پوستکی است که بر روی کودک یا اسب کره در کشیده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، واحد مسک. (از اقرب الموارد). دست برنجن از عاج. (دهار). و رجوع به مسک شود
لغت نامه دهخدا
(مِ هََ)
مرد فصیح زودگوی، اسب بسیار روان تیزرفتار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ هََ)
گذرگاه باد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مسهج. مسهکه. و رجوع به مسهکه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ / مَ کَ)
پری و امتلای جوانی: مهکهالشباب. (منتهی الارب). سیرابی وشادابی و پری و آبداری جوانی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ / کِ)
به فارسی زبد است. (فهرست مخزن الادویه). چربی که از ماست گیرند. زبد. (مهذب الاسماء). زبده. (نصاب). مسگه (در تداول خراسان). کرۀ روغن. (لغت فرس اسدی). کرۀ روغنی باشد که از سر دوغی گیرند خواه از گاو و خواه از گوسفند. (اوبهی). روغن تازه و کره و چربی که از دوغ گیرند. (ناظم الاطباء). روغن از ماست گرفتۀ ناگداخته. بثنه. خلاص. زغبد. زقوم. سمن. سنوت. صحک. ضاحک. ضبیبه. طرم. نیمشک. (یادداشت مرحوم دهخدا) : پیغمبر صلی الله علیه و سلم ابوبکر را گفت من دوش به خواب دیدم که کسی قدحی مسکه بیاوردی و پیش من بنهادی و مرغی بیامدی چند خروس و منقار در آن قدح زدی. (ترجمه طبری بلعمی).
بالا چون سرو نورسیده بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بر
صبر نماندم چو آن بدیدم گفتم
خه که بجز مسکه خور ندادت مادر.
منجیک.
هرۀ نرم پیش من بنهاد
هم بسان یکی تلی مسکه.
حکاک.
آب آن چشمه سفیدتر از شیر است و سردتر از یخ و شیرینتر از عسل و نرم تر از مسکه و خوشبوتر از مشک. (قصص الانبیاء ص 196). گفت: مرا مغز استخوان و مسکه و انگبین مصفی به غذا دادی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 62). رؤوس آن اشیاع و وجوه آن اتباع از نایافت قوت و مسکۀ زندگانی مستغاث کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 26). شدت آن محنت بدان رسید که مادر بچۀ خود می خورد و برادر از گوشت برادر مسکۀ جان می ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 327).
کشک دار و زهک زرداب لبن جغرات ماست
چربه شیر و زبده مسکه دوغ کردی بار خر.
بسحاق اطعمه.
اثمار، تثمیر، مسکه برآوردن شیر. (از منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). اخثار، فسرانیدن مسکه را یعنی ناگداخته گذاشتن. (از منتهی الارب). استلاء، مسکه گداختن. (تاج المصادر بیهقی). الوقه، مسکه باخرمای تر ممزوج. تثمیر، مسکه برآوردن خیک ماست. توع، مسکه یا فله به پارۀ نان برگرفتن. جباب، کفک شیر شتر که به مسکه ماند. جحفه، پاره ای از روغن و مسکه. جلح، جنبانیدن مشک برای مسکه کشیدن. جمعله، بقدر یک جوز از عسل و مسکه و مانند آن. جهد، برآوردن همه مسکۀ شیر را. دلیک، طعامی است که از مسکه و شیر یا از مسکه و خرما ترتیب دهند. رخف، رخفه، رخیفه، مسکۀ تنک و نرم. (منتهی الارب). زبد، مسکه دادن. (دهار). زبد طهفه، مسکۀ تنک. زبد متخضرم، مسکۀ پراکنده که از سرما مجتمع نشود. طحرف، طحرفه، مسکۀ تنک. طرخف، طرخفه، مسکۀ هیچکاره. کفخه، مسکۀ گردآمدۀ سپید. لخف، مسکۀ تنک. لواخه، لیاخه، مسکۀ گداخته مع شیر. لوقه، مسکۀ با خرمای تر آمیخته. متهدکره، مسکۀ تنک که در تابستان بر آید. مجهود، شیر که مسکه از آن برآورده باشند. مخض، مسکه برآوردن شیر. (منتهی الارب). مطارحه، مسکه بر یکدیگر افکندن. (دهار). مهید، مسکۀ بی آمیغ. نخیجه، مسکه که در اطراف شیرزنه بچسبد. نهده، مسکۀ سطبر. نهید،مسکۀ تنک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سهکه
تصویر سهکه
بوی بد
فرهنگ لغت هوشیار
روغن ناگداخته چربیی که از شیر یا دوغ گیرند: اینک شما را کاک و مسکه می باید از بهر آن دانستم که آرزوانها در خود بکشتم
فرهنگ لغت هوشیار
مسهله در فارسی مونث مسهل: شکمروان مونث مسهل، جمع مسهلات یا ادویه مسهله. مسهلات
فرهنگ لغت هوشیار
مسیکه در فارسی: توت روباه روانبند از گیاهان دارویی گیاهی است علفی و پایااز خانوداه گل سرخیان که ارتفاعش در حدود یک متر است و در نواحی کوهستانی میروید. برگهایش مرکب و متناوب با برگچه های دندانه دار و نسبه زیبا وگلهایش کوچک و سبز رنگ میباشند و درانتهای ساقه مجتمع شده اند. در حدود 20 گونه از این گیاه شناخته شده. مسیکه در طب عوام بعنوان رفع اسهال و بد آوردنده خون استعمال میشود توتالشعلب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسبکه
تصویر مسبکه
تبنگ تبنگ ریخته گری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساکه
تصویر مساکه
زفتی (بخیلی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسکه
تصویر مسکه
((مَ کِ))
کره و چربی که از دوغ گیرند
فرهنگ فارسی معین
کره، روغن حیوانی تازه
فرهنگ واژه مترادف متضاد