جدول جو
جدول جو

معنی مسلوخ - جستجوی لغت در جدول جو

مسلوخ
در علم عروض ویژگی زحافی که در آن فاعلاتن به فاع تغییر یابد، سلخ، حیوانی که پوستش را کنده باشند، پوست کنده
تصویری از مسلوخ
تصویر مسلوخ
فرهنگ فارسی عمید
مسلوخ(مَ)
گوسپند پوست بازکرده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). گوسپند و بز پوست کنده شده. (غیاث). گوسپند به کاردآمده. (مهذب الاسماء) (دهار) ، مطلق پوست کنده. پوست برکنده. حیوانی که پوستش را کنده باشند:
به تن مانندۀ روباه مسلوخ
به سر مانندۀ پتفوز نسناس.
سوزنی.
- ضفدع مسلوخ (وزغ پوست بازکرده) ، از داروها که خار و پیکان از جراحت بیرون آرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
، ماه به آخررسیده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مسلوخ
پوست کنده حیوانی که پوستش را کنده باشند پوست کنده: در حال خداوند تعالی حمالی را بدرخانه وی فرستاد با یک خروار آرد و یک حمال دیگر با یک مسلوخ و یک حمال دیگر باروغن و انگبین
فرهنگ لغت هوشیار
مسلوخ((مَ))
حیوانی که پوستش را کنده باشند
تصویری از مسلوخ
تصویر مسلوخ
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسلخ
تصویر مسلخ
قتل گاه، کشتارگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسلول
تصویر مسلول
مبتلا به بیماری سل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسلوب
تصویر مسلوب
ربوده شده، کنده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسلوک
تصویر مسلوک
رفته شده، طی شده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
جوشیده. (ناظم الاطباء). لحم مسلوق، گوشت یخنی. (بحرالجواهر). پخته. به آب پخته. آب پز. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، برشته کرده. بریان کرده. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، البیض المسلوق، خایۀ جوشیده. (مهذب الاسماء). تخم آب پز. نیم پز. نیم بندکرده (خایه). کوازه کرده (خایه). (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
محل سلخ و جائی که در آن گوسفند را پوست می کنند. ج، مسالخ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جای پوست کشیدن چارپایان به معنی ذبح کردن حیوانات. (آنندراج) (غیاث). آنجا که گوسفند از پوست بیرون کنند. (مهذب الاسماء). کشتارگاه. سلاخ خانه. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
عدوی جاه ترا بخت بد نهازشده ست
به پای خویش همی آردش سوی مسلخ.
سوزنی.
در آن مسلخ آدمیزادگان
زمین گشته کوه از بس افتادگان.
نظامی.
زین چنین عمری که مایه ی دوزخ است
مر قصابان غضب را مسلخ است.
مولوی.
، آنجا که جامه در گرمابه برکنند. (مهذب الاسماء). آنجا که جامه بیرون کنند در گرمابه. (دهار). بنه. بینه. رخت کن. سربینه. سربنه. سرحمام. (یادداشت مرحوم دهخدا). جامه کن:
این جهان مسلخ گرمابۀ مرگ آمد
هرچه داری بنهی پاک در این مسلخ.
ناصرخسرو.
به وقتی که بیرون آمدیم هرکه در مسلخ گرمابه بود همه بر پای خاسته بودند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 257). چون از گرمابه بیرون آید اندر مسلخ بخسبد تا عرق کند. (ذخیرۀخوارزمشاهی). در جنب خانه حمامی عالی و مسلخی منقش به کاشی تراشیده و جامهای رنگین ساخته. (تاریخ جدید یزد)
لغت نامه دهخدا
(مُ لُخْ)
خدای آتش کنعانیان که برای او بچه ها را در آتش قربانی می کردند و مجسمۀ او را مانند انسانی می ساختندکه دارای سری مانند گاو بود. و رجوع به مولک شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ربوده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ربوده شده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث). بربوده. سلب شده. (ناظم الاطباء). مقلوع. منترع. مأخوذ. منسلب. مختلس.
- مسلوب الأهلیه، که اهلیت برای او نشناسند.
- مسلوب القرار، بی آرام.
- مسلوب المنفعه، آنچه که از آن بهره ای عاید نشود، چنانکه زمین یا ملک مسلوب المنفعه.
- مسلوب کردن، ربودن. سلب کردن.
- مسلوب کرده، سلب کرده.
، ربوده عقل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آنچه از وی گوشت برگرفته باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، جداکرده. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، سرسترده. (منتهی الارب) : رجل مسلوت، مرد سرسترده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بیهوش و دیوانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بی عقل. دل شده. (دهار). مجنون
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سبک رخسار. (آنندراج) : رجل مسلوطاللحیه، مرد سبک رخسار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مرد تنک ریش. (ناظم الاطباء). سبک عارض
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آن که بر اندام وی سلعه (زگیل) برآمده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
برابر و هموار کرده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گذشته
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام جایی مربوط به روزی از ایام معروفۀ عرب. (سمعانی) : یوم مسلوق، روزی است از روزهای عربان. (منتهی الارب). نام یکی از ایام و جنگهای عرب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از سلک. پاسپرده کرده شده و رفته شده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رفتن کرده شده. (آنندراج) (غیاث). پاسپرده. پی سپرده. (یادداشت مرحوم دهخدا). سلوک شده. راه رفته: رسمی قدیم است و عهدی بعید تا این رسم، معهود و مسلوک است که مؤلف طرفی از ثناء مخدوم... اظهار کند. (چهارمقاله).
- طریق مسلوک، طریق معهود. راه معمول. راه معمور.
- غیرمسلوک، پی نسپرده. طریق غیرمسلوک. راهی که در آن آمد و شد نکنند. طریق نامعمول و نامسلوک.
- مسلوک داشتن، عمل کردن. انجام دادن. مسلوک گشتن: در زمان نکبت طریقۀ معاونت و وظیفۀ همراهی و مظاهرت مسلوک دارند. (انوار سهیلی). و رجوع به ترکیب مسلوک گشتن شود.
- مسلوک شدن، عمل شدن. انجام شدن. مسلوک گشتن. مسلوک گردیدن: کیفیت این حال در تواریخ ثبت است اینجا طریق ایجاز مسلوک میشود. (جهانگشای جوینی). و رجوع به ترکیب های مسلوک گشتن و مسلوک گردیدن شود.
- مسلوک گردیدن، مسلوک گشتن. و رجوع به ترکیب مسلوک گشتن شود.
- مسلوک گشتن، مسلوک و معمور شدن. مسلوک گردیدن: به حسن حراست و سیاست او مسلوک و مأمون گشته. (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 9). و رجوع به ترکیب های مسلوک داشتن و مسلوک گردیدن شود.
- نامسلوک، پی نسپرده. غیرمعمور و متروک: مناهج عدل که نامسلوک مانده بود... مسلوک و معین شد. (سندبادنامه ص 10).
، درج شده، درکشیده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شمشیر برکشیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برکشیده شده و برآورده شده. (آنندراج) (غیاث). آهیخته. کشیده. برآهیخته. آخته. آهخته. برکشیده (تیغ و جز آن). برهنه. عریان. مشهّر. هر چیزی کشیده شده. (دهار) : شمشیر رعایت جمهور و حمایت ثغور از نیام عزیمت و شهامت او مسلول گردد. (جهانگشای جوینی). و از جانبین کمان و تیر معزول شد و کارد و شمشیر مسلول. (جهانگشای جوینی).
نه زور بازوی سعدی که دست و پنجۀ شیر
سپر بیفکند از تیغ غمزۀ مسلول.
سعدی.
- سیف مسلول، شمشیر برهنه که برکشیده شده باشد از نیام. (آنندراج) (غیاث).
- ، دل بشده. (مهذب الاسماء). دل شده. (دهار).
- مسلول العقل، خرد بشده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، خایه بشده. (مهذب الاسماء). خایه بیرون کشیده. (دهار). خایه پوست کشیده. (مهذب الاسماء). اخته. خصی. خواجه. خصی شده: و خصیانهم منهم مسلولون. (اخبار الصین و الهند ص 17). فان عندی خادمین مسلولین رومیین. (الوزراء جهشیاری ص 247) ، مرد بیمار سل. (منتهی الارب). مرد مبتلای به سل. (از اقرب الموارد). کسی که او را مرض سل باشد. (آنندراج) (غیاث). گرفتار بیماری سل. (ناظم الاطباء). سل گرفته. (دهار). دق رسیده. (مهذب الاسماء). سل دار. آن که بیماری سل دارد. جگرتفته. بحیر. مصدور. مسحوف. مهلوس.
- مسلول شدن، گرفتار مرض سل شدن. ابتلاء به بیماری سل. ابحار.
- مسلول کردن، دچار بیماری سل کردن. کسی را به بیماری سل مبتلی کردن
لغت نامه دهخدا
(مَ خَ)
مؤنث مسلوخ. گوسپند پوست کشیده. (دهار). رجوع به مسلوخ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ مسخ. صورت برگردانیده ها. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، مسوخات. (یادداشت مرحوم دهخدا). در روایات است که حمدونه، خوک، فیل، گرگ، موش، سوسمار، خرگوش، طاوس، دعموص، مارماهی، سرطان، سنگ پشت، وطواط، عنقاء، روباه، خرس، یربوع و خارپشت جزء مسوخ باشند. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، زشت ها. و رجوع به مسخ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مارگزیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). سلیم. (منتهی الارب) ، پیراسته: أدیم مسلوم، پوست پیراسته به برگ سلم. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ادیمی پیراسته به سلم. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
ریم گوش، آنچه از شاخهای گیاه نصی برآورده شود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسلوب
تصویر مسلوب
ربوده ربوده شده ربوده شده سلب شده
فرهنگ لغت هوشیار
رفته شده، کنده شده راه رفته، سلوک شده، عمل کردن رفته شده رو شیده رو به راه سلوک شده راه یافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلخ
تصویر مسلخ
جائی که در آن گوسفند را پوست میکنند، کشتارگاه، سلاخ خانه
فرهنگ لغت هوشیار
آزار جگر (گویش هراتی) باریک بیمار، اخته بر کشیده شده برآورده شده (شمشیر و جزآن)، یا سیف مسلول. شمشیر بر کشیده از غلاف شمشیر برهنه، کسی که بمرض سل گرفتار باشد، جمع مسلولین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلوب
تصویر مسلوب
((مَ))
سلب شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسلوک
تصویر مسلوک
((مَ))
طی شده، رفته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسلول
تصویر مسلول
((مَ))
کسی که مرض سل دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسلخ
تصویر مسلخ
((مَ لَ))
کشتارگاه، جای پوست کندن، رخت کن، رخت کن گرمابه، جمع مسالخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسلخ
تصویر مسلخ
کشتارگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
صفت مبتلا به سل، سلی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سلب شده، کنده شده، گرفته شده، ربوده شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد