جدول جو
جدول جو

معنی مسفوحه - جستجوی لغت در جدول جو

مسفوحه
(مَ حَ)
تأنیث مسفوح. رجوع به مسفوح شود، ناقه مسفوحهالابط، شتر مادۀ فراخ بغل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستوره
تصویر مستوره
پاک دامن، پارسا، زن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسامحه
تصویر مسامحه
آسان گرفتن، سهل انگاشتن، به نرمی و مدارا کار کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستوحش
تصویر مستوحش
وحشت دارنده، دلتنگ و آزرده از کسی، وحشتناک
فرهنگ فارسی عمید
(مَ رَ)
به معنی زیلو و قطیفۀ خواب دار که مردم فرش خانه و غیره کنند. (معجم البلدان 4: 144). رجوع به حواشی راحهالصدور از محمد اقبال و یادداشت های قزوینی ج 7 ص 54 و نیز رجوع به محفور و محفوری شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
مقابل معلوّه، یاء مسفوله، تاء معلوه. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
نعت مفعولی از حرح: امراءه محروحه. (از منتهی الارب). زنی که بر شرم او زده شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
تأنیث مسوح. ج، مسوحات. و رجوع به مسوح شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از سفح. رجوع به سفح شود، ریخته. (منتهی الارب). منصب ّ. (اقرب الموارد). ریخته شده: اًلا أن یکون میته أو دما مسفوحا... (قرآن 145/6). اشک دیدۀ انام مسفوح و چشم شخص اسلام مقروح و مجروح. (ترجمه تاریخ یمینی ص 444) ، چیز فراخ. (منتهی الارب). واسع. (اقرب الموارد) ، درشت. (منتهی الارب). غلیظ. (اقرب الموارد) ، شتر بر زمین گسترده و دراز کشیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مسفوح العنق، دراز و درشت گردن، جمل مسفوح الضلوع،شتر که دنده های او سخت نباشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
سرشت. (منتهی الارب). خلق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
قصبه ای است در جنوب ریاض و نزدیک آن واقع در نجد و دارای 20000 تن سکنه است. در اطراف آن باغها و نخلستانهاست. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
گویند رودخانه ای است که عرض یمامه را از بالا تا پایین می شکافد و در کنار همین رودخانه قریۀ معروف منفوحه واقع است که جایگاه اعشی بود و گور او نیز همین جاست. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستوحش
تصویر مستوحش
دلتنگ و آزرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستوحشه
تصویر مستوحشه
مونث مستوحش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستوره
تصویر مستوره
مستوره در فارسی مونث مستور پردگی پارسا: زن پاکدامن مونث مستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستویه
تصویر مستویه
مستویه در فارسی مونث مستوی بنگرید به مستوی مونث مستوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسجوده
تصویر مسجوده
مونث مسجود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسجونه
تصویر مسجونه
مونث مسجون: بندی: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسئوله
تصویر مسئوله
مسئوله در فارسی مونث مسئوول بنگرید به مسوول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسحوره
تصویر مسحوره
مونث مسحور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسحوقه
تصویر مسحوقه
مونث مسحوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسافحه
تصویر مسافحه
جهمرزی زنا کردن، زنا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسامحه
تصویر مسامحه
آسان گذاری، آسانی، اغماض
فرهنگ لغت هوشیار
مساوا و مساوات در فارسی: همتاکی هاوندی برابری زیوارگی سر به سری، برابری واژه با مانک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساومه
تصویر مساومه
مساومه و مساومت در فارسی: نرخگذاری بها گذاری بها کردن متاع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذبوحه
تصویر مذبوحه
مذبوحه در فارسی مونث مذبوح بنگرید به مذبوح مونث مذبوح
فرهنگ لغت هوشیار
مدفوعه در فارسی مونث مدفوع: بنگرید به مدفوع مونث مدفوع جمع مدفوعات
فرهنگ لغت هوشیار
مدفونه در فارسی مونث مدفون: بنگرید به مدفون مونث مدفون جمع مدفونات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محفوره
تصویر محفوره
محفوری: زیلو آبچین گلیم که در (محفور) بافند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محفوظه
تصویر محفوظه
مونث محفوظ جمع محفوظات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسوحه
تصویر مسوحه
واحد مسوح، جمع مسوحات
فرهنگ لغت هوشیار
مساوره و مساورت در فارسی: تاخت آوردن، خیز برداشتن جست و خیز کردن، حمله کردن بسوی یکدیگر بریکدیگر برجستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محفوره
تصویر محفوره
((مَ رَ یا رِ))
زیلو و قطیفه خواب دار که مردم فرش خانه و غیره کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسامحه
تصویر مسامحه
((مُ مَ حَ یا حِ))
آسان گرفتن، به نرمی رفتار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسافحه
تصویر مسافحه
((مُ فِ حِ یا فَ حَ))
زنا کردن
فرهنگ فارسی معین