جدول جو
جدول جو

معنی مسفر - جستجوی لغت در جدول جو

مسفر
(مِ فَ)
کثیرالاسفار و بسیارسفر از مردم و جز آن، توانا و قوی بر سفر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مسفر
(مُ فِ)
نعت فاعلی از اسفار. درآینده در روشنائی صبح. و رجوع به اسفار شود، روشن و سفید و تابان: وجه مسفر. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مسفر
(مَ فَ)
آنچه پیدا و نمایان باشد از وجه و روی. ج، مسافر. (از ناظم الاطباء). ما أحسن مسفر وجهه و مسافر وجهه و وجوههم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مظفر
تصویر مظفر
(پسرانه)
پیروز، غالب، موفق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فسفر
تصویر فسفر
عنصر غیر فلز شیمیایی زرد رنگ، با بخارهای سمّی و قابلیت اشتعال فراوان که در تهیۀ کبریت، کودهای شیمیایی و آلیاژها کاربرد دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسخر
تصویر مسخر
تسخیر شده، تصرف شده، رام و مطیع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسعر
تصویر مسعر
نرخ نهاده، قیمت گذاری شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستر
تصویر مستر
پوشیده شده، پنهان شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستر
تصویر مستر
پوشاننده، پنهان کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسطر
تصویر مسطر
نوشته شده، خط کشی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مظفر
تصویر مظفر
ظفریافته، پیروز، فیروز، کامروا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسرف
تصویر مسرف
کسی که بی اندازه خرج می کند، اسراف کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسکر
تصویر مسکر
چیزی که سکر و مستی بیاورد، مستی آور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسافر
تصویر مسافر
سفر کننده، در تصوف رهرو، سالک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسور
تصویر مسور
دارای النگو یا دستبند، زینت یافته، آراسته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسیر
تصویر مسیر
معبر، گذرگاه، راه، جاده، رفتن، روان شدن، سیروگردش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغفر
تصویر مغفر
زرهی که زیر کلاه خود بر سر می گذاشته اند، کلاه خود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفسر
تصویر مفسر
کسی که معنی سخنی را بیان کند، کسی که مطلبی را شرح وبسط می دهد، تفسیر کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موفر
تصویر موفر
بسیار، زیاد، فراوان، به طور فراوان، وافر، معتدٌ به، درغیش، جزیل، به غایت، کثیر، بی اندازه، اورت، مفرط، متوافر، خیلی، غزیر، موفور، عدیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسگر
تصویر مسگر
کسی که ظرف های مسی می سازد
فرهنگ فارسی عمید
(مُ سَفْ فَ رَ)
گروهۀ ریسمان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ رَ)
تأنیث مسفر. رجوع به مسفر شود، درخشان. تابان. درفشان. مشرقه. مضیئه: وجوه یومئذ مسفره. (قرآن 38/80) ، روی های تابان و روشن، ناقه مسفره الحمره، شترماده که سرخی آن از سرخی سپیدی آمیخته اندک زائد باشد. (منتهی الارب). ناقه که از ’صهباء’ اندکی بالاتر باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
شهرکی است (به خراسان) از عمل مرو و کشت و برز آن بر آب رود مرو است. (حدود العالم). قریۀ بزرگی است در طرف نواحی مرو از جهت خوارزم، از این مکان به رمل میروند و نام اولیۀ آن هرمزفره بوده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از متسفر
تصویر متسفر
گشت و گذار کننده راهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسفی
تصویر مسفی
سخن چین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستر
تصویر مستر
پوشش پوشنده پوشیده پوشیده شده پنهان گشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسافر
تصویر مسافر
سفر کننده، راهی، رونده، سیاح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسبر
تصویر مسبر
نگرید به مسبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسفره
تصویر مسفره
جارو
فرهنگ لغت هوشیار
جسمی است جامد، زرد رنگ که سطح آن برنگ قهوه ای یا سفید است، بوی سیر میدهد و در آب غیر محلول است و چون در هوا فاسد میگردد آن را در آب نگه میدارند، از آب سنگین تر است و در 44 درجه حرارت ذوب می شود، فسفر مایع در 782 درجه میجوشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسفر
تصویر تسفر
به سفر رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسفن
تصویر مسفن
چوبساو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسیر
تصویر مسیر
راه، گذرگاه، روش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مسافر
تصویر مسافر
گشتار، رهسپار، رهنورد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مفسر
تصویر مفسر
گزارنده
فرهنگ واژه فارسی سره