جدول جو
جدول جو

معنی مسعوع - جستجوی لغت در جدول جو

مسعوع(مَ)
طعام مسعوع، گندم زردی زده و آن آفتی است که به زراعت رسد. (منتهی الارب). طعامی که ’سهام’ زده باشد، چون یرقان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسعود
تصویر مسعود
(پسرانه)
نیکبخت، سعادتمند، مبارک، خجسته، نام پسر سلطان محمد غزنوی، نام شاعر معروف قرن پنجم، مسعود سعد سلمان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مسموع
تصویر مسموع
شنیده، شنیده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسعود
تصویر مسعود
سعادتمند، نیک بخت
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
نعت مفعولی از مصدر سبع. رجوع به سبع شود، کسی که از سبع و حیوان درنده پریشان شده باشد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گرد و غبار بلندشده و برآمده و بلندگردیده، بوی برآمده و پراکنده شده، صبح دمیده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
صلاح الدین یوسف. از ایوبیان عربستان که از 612 الی 625 ه. ق. حکومت کرد. (از ترجمه طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 69)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ضد شقی. نیکبخت شده و نیکبخت (و آن از فعل سعد و نیز أسعد می تواند باشد). ج، مساعید. (از اقرب الموارد). میمون و مبارک. (آنندراج). نیک بخت. (دهار). سعادتمند. خجسته. فیروز. فرخنده. نیک اختر. نکواختر. سعید. خوشبخت. خوش اقبال. بختور. مجدود. سعد. فرخ. فرخنده. نیک. خوش. همایون:
جهان روشن از تاج محمود باد
همه روزگارانش مسعود باد.
فردوسی.
طالع مسعود پیش بخت تو طالع شود
طایر میمون فراز تخت تو طایر شود.
منوچهری.
رایت منصور او را فتح باشد پیشرو
طالع مسعود او را بخت باشد پیشکار.
منوچهری.
گفتم زندگانی خداوند دراز باد، روزی مسعود است حاجتی دیگر دارم. (تاریخ بیهقی).
نه کس را بود بخت مسعود او
نه فرزند چون میر محمود او.
اسدی.
شاه مسعود کاختر مسعود
درمرادش درست پیمان باد.
مسعودسعد.
آنگاه مثال داد تا روزی مسعود و طالعی میمون برای حرکت او تعیین کردند. (کلیله و دمنه).
زآن نام فر بدین سر مسعود برنهد
زان نام اخ بدان دل دروا برافکند.
خاقانی.
مگر کاین آتشت بی دود گردد
وبال اخترت مسعود گردد.
نظامی.
چون فلکت طالع مسعود داد
عاقبت کارتو محمود باد.
نظامی.
زگال از دود خصمش عود گردد
که مریخ از ذنب مسعود گردد.
نظامی.
هرکه آخر بین تر او مسعودتر
هرکه آخربین تر او مطرودتر.
مولوی.
هرکه پایان بین تر او مسعودتر
جدتر آن کارد که افزون برد بر.
مولوی.
بخت در اول فطرت چو نباشد مسعود
مقبل آن است که در خاک لحد شد مودود.
سعدی.
- مسعودالجد، خوشبخت. نیکبخت: با جمالی باهر و عرضی طاهر مسعودالجد و محمودالحظ. (سندبادنامه ص 250). هرکه مرزوق الحظ و مسعودالجد باشدفر یزدانی و سعود آسمانی بدو ناظر و نازل گردد. (سندبادنامه ص 337)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از سعر. رجوع به سعر شود، آزمند طعام یا آن که پرشکم بود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، دیوانه. مجنون. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گرمی زده و تشنه. (از منتهی الارب). کسی که دچار باد سموم شده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از سعف. رجوع به سعف شود، صبی مسعوف، کودک شیرینه برآورده. (منتهی الارب). کودک که دچار ’سعفه’ شده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی ازسفع، مسفوع العین، مرد که چشمهایش در چشم خانه رفته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مرد چشم رسیده و پری زده. (منتهی الارب). معیون و چشم زده و چشم زخم رسیده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شنیده شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شنوده. (آنندراج). شنیده. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به گوشم قوت مسموع و سامع
بسازد نغمۀ بربط شنیدن.
(منسوب به ناصرخسرو).
- از قرار مسموع (به قرار مسموع) ، بطوریکه شنیده شده.
، قابل استماع. سزاوار شنیدن وگوش دادن و برآوردن. (ناظم الاطباء). قابل قبول و پذیرفتن: آنگاه انابت مفید نباشد نه راه بازگشتنی مهیا و نه عذر تقصیرات خواستن مسموع. (کلیله ودمنه).
- مسموع القول، مسموع الکلمه. که قولش قابل قبول و پذیرفتن است.
- ، که گفتارش مطاع است.
- مسموع الکلمه، مسموع القول. و رجوع به ترکیب مسموع القول شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آن که بر اندام وی سلعه (زگیل) برآمده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَوْ وَ)
جایز. روا. مسوغ. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) : هذا مسوع له، مسوغ له. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تجویز و عطاکرده شده. جایزشده. و رجوع به مسوغ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسموع
تصویر مسموع
شنوده نیوشیده نیوشه شنیده شده شنیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسعود
تصویر مسعود
نیکبخت شده، میمون و مبارک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسعور
تصویر مسعور
شکمباره، دیوانه، گرما زده، تشنه، هار: سگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسعود
تصویر مسعود
((مَ))
نیکبخت، خجسته، فرخنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسموع
تصویر مسموع
((مَ))
شنیده شده، برآورده شده
فرهنگ فارسی معین
شنیده، شنیده شده، شنیدنی، قابل شنیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوشبخت، سعادتمند، نیک بخت، مبارک، خجسته، میمون، همایون
متضاد: نامیمون، نامبارک
فرهنگ واژه مترادف متضاد