جدول جو
جدول جو

معنی مسطع - جستجوی لغت در جدول جو

مسطع
(مِ طَ)
فصیح. (منتهی الارب). خطیب مسطع مصقع، یعنی بلیغ و متکلم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مسطع
(مُ سَطْ طَ)
بعیر مسطع، شتر باداغ. (منتهی الارب). شتر که بوسیلۀ ’سطاع’ داغ شده باشد. (از اقرب الموارد). شتری که در گردن وی به درازا داغ کرده باشند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تسطیع شود
لغت نامه دهخدا
مسطع
زبان آور، پگاه
تصویری از مسطع
تصویر مسطع
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسطح
تصویر مسطح
پهن و هموار، چیزی که روی آن پهن و هموار باشد، گسترده و پهن شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسجع
تصویر مسجع
سخن دارای سجع و قافیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقطع
تصویر مقطع
محل قطع، جای بریدن، محل جدایی
پایان سخن
در علوم ادبی بیت آخر غزل یا قصیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسرع
تصویر مسرع
شتابنده، شتاب کننده، سریع، تیزرو، چست و چالاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقطع
تصویر مقطع
بریده شده، چیزی که زواید آن را بریده و آراسته و پیراسته کرده باشند
کوتاه، مقابل موصل
در ادبیات در فن بدیع مصراع یا بیتی که حروف آن قابل اتصال نباشد و نتوان آن ها را سرهم نوشت، منفصل الحروف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسبع
تصویر مسبع
مسمطی که هر بند آن هفت مصراع دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسمع
تصویر مسمع
گوش، عضو شنوایی در جانداران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسطر
تصویر مسطر
نوشته شده، خط کشی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسطر
تصویر مسطر
سطرآرا، خط کش
صفحه ای مقوایی که کاتبان بر آن به جای سطر بندهایی از نخ باریک می دوختند و آن را زیر ورق کاغذ می گذاشتند و فشار می دادند تا جای نخ ها بر ورق کاغذ بیفتد و بر آن خط راست بنویسند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقطع
تصویر مقطع
کسی که پادشاه یا خلیفه اقطاع به او می داده تا از درآمد آن زندگانی کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقطع
تصویر مقطع
بریدن، قطع و برش بریده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلع
تصویر مسلع
راهنما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسجع
تصویر مسجع
سخن با قافیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسمع
تصویر مسمع
گوش
فرهنگ لغت هوشیار
شتابان، تیز رفتار پیک تیز رفتار شتاب کننده، تندرو، پیک تندرو قاصد تیز رفتار: مسعود... مسرعان بامیر خراسان دوانید که... ایشان را ازدیار خراسان بیرون کند، جمع مسرعین. یا مسرع چرخ. ماه قمر
فرهنگ لغت هوشیار
استاره (مسطر فولادی و چوب جدول کشان را گویند) سمیره نما نویسنده، سمیره دار (سمیره خطی باشد که بکشند) صفحه مقوایی که برآن بجای سطرها ریسمان دوخته است و کاتبان آنرا زیر ورق گذارند و روی هر سطر ریسمان دست کشند تا جای آن بر کاغذ بماند وبر آن جا سطری نویسند، خط کش: روز و شب را به مسطر انصاف استوا داده چون خط جدول. (ابوالفرج رونی) نوشته شده، خط کشی شده (کاغذ و غیره) : بصد گونه نگار آراسته باغ بنقش وشی و نقش مسطر. (دقیقی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسعط
تصویر مسعط
بینی چکان بینی شوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسطع
تصویر اسطع
دراز گردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسطح
تصویر مسطح
آنکه برابر و هموار میکند برابر و هموارو پهن، تخت، گسترده
فرهنگ لغت هوشیار
هفتع ماهه نوزاد هفت ماهه، دایه پرورد، خوشگذران، پسر خوانده هفت گوشه، هفت بندی کودکی که هفت ماهه بدنیا آمده، بچه ای که مادرش مرده و دیگری او را شیر داده. هفت کرده شده، (شعر) نوعی از مسمط که هر بندآن دارای هفت مصراع باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسقع
تصویر مسقع
سخنور زبان آور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسبع
تصویر مسبع
((مُ بَ))
کودکی که هفت ماهه به دنیا آمده، بچه ای که مادرش مرده و دیگری به او شیر داده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسجع
تصویر مسجع
((مُ سَ جَّ))
سخن با سجع و قافیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسمع
تصویر مسمع
((مِ مَ))
گوش، جمع مسامع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسطر
تصویر مسطر
((مَ طَ))
خط کش، جمع مساطر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسطح
تصویر مسطح
((مُ سَ طّ))
هموار، صاف، گسترده، پهن شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسرع
تصویر مسرع
((مُ رِ))
شتاب کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقطع
تصویر مقطع
((مَ طَ))
محل قطع و برش، آخرین بیت غزل یا قصیده، جمع مقاطع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقطع
تصویر مقطع
((مُ قَ طَّ))
بریده شده، چیزی که آن را با بریدن زواید و پیراستن بیآرایند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسطر
تصویر مسطر
((مَ سَ طَّ))
نوشته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقطع
تصویر مقطع
پلکان، برش، پایه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مسطح
تصویر مسطح
هموار
فرهنگ واژه فارسی سره