جدول جو
جدول جو

معنی مسرهد - جستجوی لغت در جدول جو

مسرهد(مُ سَ هََ)
سنام مسرهد،کوهان فربه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، نعمت داده شده و تغذیه شده، فربه و سمین. (از اقرب الموارد). و رجوع به مسرهده شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسهد
تصویر مسهد
کم خواب، بی خواب، بیدار مانده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ رَ هَِ دد)
شتاب رفتار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تندرو. (از اقرب الموارد) ، لیل مجرهد، شب دراز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ سَرْ رَ)
اطراف ریاحین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، مسارّ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ سَرْ رَ)
آلت راز، و آن ماشور باشد یک سر آن در دهان گوینده و یک سر آن در گوش شنونده. (منتهی الارب) (از صراح). آلتی است توخالی چون طومار که در آن راز گویند. (از اقرب الموارد). این کلمه را بجای تلفن می توان به کار برد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَهَْ هََ)
بی خواب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بیدارکرده شده. (غیاث). بیدارشده. بیدار. بی خواب شده. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
نوز نبرداشته ست مار سر از خواب
نرگس چون گشت چون سلیم مسهد.
منوچهری.
- مسهد کردن، بیدار کردن:
کردارۀ سلیم ترین با عدوی خویش
آن است کاین سلیم مسهد کند همی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(مُ سَهََ دَ)
تأنیث مسرهد. رجوع به مسرهد شود
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
آنچه بدان دوزند. (منتهی الارب) ، آنچه بدان سوراخ کنند. (از اقرب الموارد). آلتی است آهنی که بدان در چرم سوراخ کنند. (غیاث). درفش. (نصاب). سرید. بیز (در تداول مردم قزوین) ، لسان. زبان، نعل مخصوف و کفش که با درفش سوراخ شده باشد. (از اقرب الموارد).
- ابن مسرد، پسر کنیز، و آن دشنام است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ بَ)
حاجب مسربد، ابرو که موی نداشته باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَرْ رَ دَ)
تأنیث مسرد: درع مسرده، زره دوخته یعنی حلقه های آن را در هم انداخته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دعا و افسون و عزیمت. (از برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
درز دوخته و زره بافته و زره ثقبه دار. (منتهی الارب). و رجوع به مسروده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ هََ)
حبل مسرهج، رسن سخت تافته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به سرهجه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ هََ)
شخص خوب غذاخورده و نعمت داده شده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مسرت در فارسی: دوشش شادی شاد مانی شاد کردن شاد گردیدن راز افزار ماشوره ای باشد یک سروی در دهان گوینده و یک سر آن در گوش شنونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسرد
تصویر مسرد
درز افراز درزی افراز زره بافته، درز دوخته
فرهنگ لغت هوشیار
بیدار گشته، بیدار بیدار شده، بیدار: نوز نبرداشتست مار سر از خواب نرگس چون گشت چون سلیم مسهد. (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرهد
تصویر سرهد
پیه کوهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسهد
تصویر مسهد
((مُ سَ هَّ))
بیدار، کم خواب
فرهنگ فارسی معین