بنی عباس را گویند چرا که شعار آنها سیاه بودو لباس سیاه می پوشیدند. (ناظم الاطباء). عباسیان که جامۀ سیاه پوشیدندی، ضد مبیّضه یا اصحاب مقنع که جامۀ سپید در بر کردندی. (یادداشت مرحوم دهخدا). سیاه جامگان. عباسیان، ضد سپیدجامگان. عباسیون. (عقد الفرید). اصحاب دولت بنی عباس. (خاندان نوبختی ص 264)
بنی عباس را گویند چرا که شعار آنها سیاه بودو لباس سیاه می پوشیدند. (ناظم الاطباء). عباسیان که جامۀ سیاه پوشیدندی، ضد مُبیّضه یا اصحاب مقنع که جامۀ سپید در بر کردندی. (یادداشت مرحوم دهخدا). سیاه جامگان. عباسیان، ضد سپیدجامگان. عباسیون. (عقد الفرید). اصحاب دولت بنی عباس. (خاندان نوبختی ص 264)
تأنیث مسود. ج، مسودات. آنچه اول نوشته و سپس از روی آن بطور دقت و صفا و خوبی نویسند. (ناظم الاطباء) (آنندراج). مسودّه. مسودّه. مسوّده. سواد. پیش نویس، مقابل پاکنویس، مقابل بیاض، مقابل مبیضه، کپی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دستخط. فرمان. نامه. نوشته. نوشته شده، سیاه. (دهار) ، نزد عامه ظرف شراب شیشه ای سیاه رنگ. (محیط المحیط) مسوده. رجوع به مسوده شود مسوده. رجوع به مسوده شود، پیش نویس و سواد دستورالعمل: فرمودیم تا در تمامت ممالک باسقاق و ملک هر شهری قضات آنجا حاضر گردانند و حجتی در این باب به موجبی که مسودۀ آن کرده فرستادیم از ایشان بازگیرند و بفرستند. (تاریخ غازانی ص 229). اکنون باید که فلان و فلان قضات آنجا را حاضر گردانند و به موجب مسوده ای که فرستاده شد حجت از ایشان بازگیرند. (تاریخ غازانی ص 229) ، نوشته. نوشته شده. نوشته شده از روی سند یا چیز دیگری. کپی. کپی شده. مسوّده: رقم نویسان ارقامی که به مسودۀ دفاتر صادرمیشود دو نفر. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 16). حکام و کلانتر و مستوفیان و لشکریان... و غیره محال متعلقه به ایشان که به مسودۀ دفتری صادر میشود. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 44). و رجوع به مسودّه شود. - مسوده را صاف نمودن، به بیاض بردن. به ورق بردن. به کاغذ بردن. (مجموعۀ مترادفات ص 332). پاکنویس کردن. - مسوده کردن، سرسری نوشتن. (ناظم الاطباء). ورق سیاه ساختن. (مجموعۀ مترادفات ص 332). تهیۀ پیش نویس کردن. ، خاکه. خاکا و نقشه. (ناظم الاطباء) تأنیث مسودّ. ج، مسودات. مجازاً به معنی نوشته و آنچه اول سرسری نوشته باشند تا بار دیگر آن را به دقت و صفا و خوبی نویسند. (ناظم الاطباء) (آنندراج). سواد، مقابل بیاض. آنچه اول به قصد مراجعه بنویسند. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مسوده شود، سیاه. این لفظ مأخوذ از اسوداد بر وزن افعلال است، زیرا هر لفظی که در آن معنی لون باشد اکثر از باب افعلال می آید، چنانکه احمرار و اخضرار و اصفرار و اسوداد. (آنندراج) (غیاث). سیاه کرده شده، خاکه. خاکا و نقشه. (ناظم الاطباء)
تأنیث مسود. ج، مسودات. آنچه اول نوشته و سپس از روی آن بطور دقت و صفا و خوبی نویسند. (ناظم الاطباء) (آنندراج). مُسوَدّه. مسودَّه. مسوَّده. سواد. پیش نویس، مقابل پاکنویس، مقابل بیاض، مقابل مُبیضه، کپی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دستخط. فرمان. نامه. نوشته. نوشته شده، سیاه. (دهار) ، نزد عامه ظرف شراب شیشه ای سیاه رنگ. (محیط المحیط) مسوده. رجوع به مسوده شود مسوده. رجوع به مسوده شود، پیش نویس و سواد دستورالعمل: فرمودیم تا در تمامت ممالک باسقاق و ملک هر شهری قضات آنجا حاضر گردانند و حجتی در این باب به موجبی که مسودۀ آن کرده فرستادیم از ایشان بازگیرند و بفرستند. (تاریخ غازانی ص 229). اکنون باید که فلان و فلان قضات آنجا را حاضر گردانند و به موجب مسوده ای که فرستاده شد حجت از ایشان بازگیرند. (تاریخ غازانی ص 229) ، نوشته. نوشته شده. نوشته شده از روی سند یا چیز دیگری. کُپی. کپی شده. مسوّده: رقم نویسان ارقامی که به مسودۀ دفاتر صادرمیشود دو نفر. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 16). حکام و کلانتر و مستوفیان و لشکریان... و غیره محال متعلقه به ایشان که به مسودۀ دفتری صادر میشود. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 44). و رجوع به مسودّه شود. - مسوده را صاف نمودن، به بیاض بردن. به ورق بردن. به کاغذ بردن. (مجموعۀ مترادفات ص 332). پاکنویس کردن. - مسوده کردن، سرسری نوشتن. (ناظم الاطباء). ورق سیاه ساختن. (مجموعۀ مترادفات ص 332). تهیۀ پیش نویس کردن. ، خاکه. خاکا و نقشه. (ناظم الاطباء) تأنیث مسودّ. ج، مسودات. مجازاً به معنی نوشته و آنچه اول سرسری نوشته باشند تا بار دیگر آن را به دقت و صفا و خوبی نویسند. (ناظم الاطباء) (آنندراج). سواد، مقابل بیاض. آنچه اول به قصد مراجعه بنویسند. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مسوده شود، سیاه. این لفظ مأخوذ از اسوداد بر وزن افعلال است، زیرا هر لفظی که در آن معنی لون باشد اکثر از باب افعلال می آید، چنانکه احمرار و اخضرار و اصفرار و اسوداد. (آنندراج) (غیاث). سیاه کرده شده، خاکه. خاکا و نقشه. (ناظم الاطباء)
منجمدگردیده و بسته شده. (برهان). اسم مفعول از فسردن. (حاشیۀ برهان چ معین) : هم از گنج صد در خوشاب جست که آب فسرده ست گویی درست. فردوسی. اندر زمستان خربزه های فسرده و نیم خام میخوراند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گر داشت خصم ناری چون نار صد زبانی چون خاک شد فسرده چون باد شد مجالش. خاقانی. چو موم محرم گوش خزینه دار توام نیم فسرده مرا ز آتش عذاب متاب. خاقانی. ساقی منشین بمن ده آن می کز خون فسرده برکشد خوی. نظامی. کسی کز عشق خالی شد فسرده ست گرش صد جان بودبی عشق مرده ست. نظامی. ترکیب ها: - فسرده آتش. فسرده بیان. فسرده پستان. فسرده خاطر. فسرده دل. فسرده رحم. فسرده شدن. فسرده شهر. فسرده قدم. فسرده گشتن. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود. ، دل سرد گردیده و سردشده یعنی که دست و دل کسی به کاری نرود. (برهان). غمگین. متأثر: خورشید چون فسرده حبیبی که با حبیب گاهیش جنگ و صلح و گهی وصل و جد بود. منوچهری. فسردگان را همدم چگونه برسازم فسردگان ز کجا و دم صفا ز کجا. خاقانی. دل در مغاک ظلمت خاکی فسرده ماند رختش به تاب خانه بالا برآورم. خاقانی. مرا بی عشق دل خود مهربان بود چو عشق آمد فسرده چون توان بود؟ نظامی. ، بهم خورده. از رونق افتاده. آشفته: ابراهیم پیدا آمد سواری دویست و سه صد و تجملی دریده و فسرده. (تاریخ بیهقی) ، ناچیز. بی ارزش. مردم دون و ناکس: معجم عنانکش سخن توست گرچه دهر با هر فسرده ای بوفا همرکاب شد. خاقانی. ، مرده. کشته شده: عجب نیست کز کام شیر فسرده همی آب ریزد به ایوانت اندر. خاقانی. ، به معنی شکاری هم به نظر آمده است. (برهان)
منجمدگردیده و بسته شده. (برهان). اسم مفعول از فسردن. (حاشیۀ برهان چ معین) : هم از گنج صد در خوشاب جست که آب فسرده ست گویی درست. فردوسی. اندر زمستان خربزه های فسرده و نیم خام میخوراند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گر داشت خصم ناری چون نار صد زبانی چون خاک شد فسرده چون باد شد مجالش. خاقانی. چو موم محرم گوش خزینه دار توام نیم فسرده مرا ز آتش عذاب متاب. خاقانی. ساقی منشین بمن ده آن می کز خون فسرده برکشد خوی. نظامی. کسی کز عشق خالی شد فسرده ست گرش صد جان بودبی عشق مرده ست. نظامی. ترکیب ها: - فسرده آتش. فسرده بیان. فسرده پستان. فسرده خاطر. فسرده دل. فسرده رحم. فسرده شدن. فسرده شهر. فسرده قدم. فسرده گشتن. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود. ، دل سرد گردیده و سردشده یعنی که دست و دل کسی به کاری نرود. (برهان). غمگین. متأثر: خورشید چون فسرده حبیبی که با حبیب گاهیش جنگ و صلح و گهی وصل و جد بود. منوچهری. فسردگان را همدم چگونه برسازم فسردگان ز کجا و دم صفا ز کجا. خاقانی. دل در مغاک ظلمت خاکی فسرده ماند رختش به تاب خانه بالا برآورم. خاقانی. مرا بی عشق دل خود مهربان بود چو عشق آمد فسرده چون توان بود؟ نظامی. ، بهم خورده. از رونق افتاده. آشفته: ابراهیم پیدا آمد سواری دویست و سه صد و تجملی دریده و فسرده. (تاریخ بیهقی) ، ناچیز. بی ارزش. مردم دون و ناکس: معجم عنانکش سخن توست گرچه دهر با هر فسرده ای بوفا همرکاب شد. خاقانی. ، مرده. کشته شده: عجب نیست کز کام شیر فسرده همی آب ریزد به ایوانت اندر. خاقانی. ، به معنی شکاری هم به نظر آمده است. (برهان)
خنکی سردی مبرده در فارسی مونث مبرد: سرد کن خنک کن، فرو نشاننده سبب خنکی بدن و جز آن. مونث مبرد جمع مبردات. یا ادویه مبرده. دارو هایی که موجب تبدیل جذب و دفع بدن و تعادل سوخت و ساز و بالنتیجه تعادل حرارت بدن شوند، دارو هایی که از تمایلات جنسی بکاهند مانند کافور
خنکی سردی مبرده در فارسی مونث مبرد: سرد کن خنک کن، فرو نشاننده سبب خنکی بدن و جز آن. مونث مبرد جمع مبردات. یا ادویه مبرده. دارو هایی که موجب تبدیل جذب و دفع بدن و تعادل سوخت و ساز و بالنتیجه تعادل حرارت بدن شوند، دارو هایی که از تمایلات جنسی بکاهند مانند کافور
مونث مفرد، ایوک، ساده، سیاهه، سیاهه دانی، مونث مفرد: (... از بهر آنکه ازین ترکیب جزوی حاصل میشد مرکب از اسباب مفرده) (المعجم. چا. دانشگاه. 43) جمع مفردات، مدی که زیر آن جمع نویسند، (سیاق) مجموع اقلام یک محاسبه، فن سیاق
مونث مفرد، ایوک، ساده، سیاهه، سیاهه دانی، مونث مفرد: (... از بهر آنکه ازین ترکیب جزوی حاصل میشد مرکب از اسباب مفرده) (المعجم. چا. دانشگاه. 43) جمع مفردات، مدی که زیر آن جمع نویسند، (سیاق) مجموع اقلام یک محاسبه، فن سیاق