جدول جو
جدول جو

معنی مسراع - جستجوی لغت در جدول جو

مسراع
(مِ)
بسیار شتابان بسوی نیکی یا بسوی بدی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، مساریع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مصراع
تصویر مصراع
یک نیمه از یک بیت شعر، یک لنگۀ در
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسرع
تصویر مسرع
شتابنده، شتاب کننده، سریع، تیزرو، چست و چالاک
فرهنگ فارسی عمید
(مُ رِ)
نعت فاعلی از مسارعه. شتابنده. رجوع به مسارعه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
کوشنده در سیر و حرکت. (از اقرب الموارد). شتاب کننده. (غیاث) (آنندراج). شتابان و چست و چالاک و جلد و تیز. (ناظم الاطباء). و رجوع به اسراع شود: نامه فرمودیم با رکابداری مسرع تا از آنچه ایزد عز و جل میسر کرد... واقف شده آید. (تاریخ بیهقی ص 208). نامه ها فرستی (حصیری) با قاصدان مسرع. (تاریخ بیهقی ص 211). اعیان روزگاردولت وی... قاصدان مسرع فرستادند. (تاریخ بیهقی ص 247). نامه ها در آن باب... به مشافهه به اطراف گسیل کردند و سواران مسرع رفتند. (تاریخ بیهقی ص 330)،
{{اسم}} پیک تیزرفتار. (غیاث) (آنندراج). قاصد.چاپار: نایبان داشتی در همه ممالک و بریدگان و مسرعان بسیار تا از همه جوانب آنچه رفتی و تازه گشتی معلوم او میگردانیدی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 93). مسرع عزم او بر فلک گذر کرد. (سندبادنامه ص 12) .در وقت مسرعی به جلاد فرستاد. (سندبادنامه ص 226). ازحال ایلک و تورد او در عرصۀ ملک به سلطان مسرعان دوانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 263). مسرعی به پدر دوانید (سیف الدوله) و از احوال رسیدن ایشان اعلام داد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 116). صاحب کافی اسماعیل بن عباد مسرعان دوانید و نوشته ها نوشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 59). ایشان در خفیه مسرعان به بغداد و روم و شام می فرستادند. (جهانگشای جوینی). از راه اشقاق و طلب وفاق مسرعان در مقدمه فرستادیم. (جهانگشای جوینی).
- مسرع چرخ، کنایه از ماه است که به عربی قمر گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
مرد شتابنده بسوی خیر یا شر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَبْ بُ)
شتافتن. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). زود شدن. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
شاخهای تازۀ درخت انگور و این جمع واژۀ سرع است که بالفتح باشد. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نیمۀ در که به هندی کواراست. (منتهی الارب). یک لنگه از دو لنگۀ در. ج، مصاریع. (ناظم الاطباء). یک پاره از دو پارۀ دری دولختی. (المعجم ص 30)... تختۀ در را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). یک لت از دو لت در. لت. لخت. لنگۀ در. (یادداشت مؤلف). طبقه. طبق. ج، مصارع. (مجمل اللغه). مصراع و مصرع هر دو درست است به معنی یک تخته در که آن را لخت در و طبقۀ در نیز گویند. و به هندی کوار نامند. (از غیاث) (آنندراج) : در آتشکده بکندند و آن دو مصراع بودند از طلا و آن را برکندند و به پیش حجاج بردند. (ترجمه تاریخ قم ص 90) ، (اصطلاح عروض) نیم بیت. (دهار). نیم بیت شعر. (مهذب الاسماء). نیمۀ شعر. (منتهی الارب). یک لنگه از شعر. (ناظم الاطباء). هر نیمه از دو نیمۀ بیت که در متحرکات و سواکن به هم نزدیک باشند و هر یک را بی دیگری بتوان انشا و انشاد کرد. (المعجم ص 30). نیمۀ بیت را از آن جهت مصراع خوانند که همچنانکه از در دو طبقه هر کدام طبقه را که خواهند باز و فراز توان کرد بی دیگری نتواند بود و چون هر دو طبقه را به هم فرازکنند یک در باشد، از بیت نیز هر کدام مصراع را که خوانند بی دیگری بیت نتواند بود. (غیاث) (آنندراج). مصراع نصف بیت را گویند. در اصطلاح بلغا آن است که از سه قالب یا چهار قالب مرکب شده باشد، کمتر و بیشتر روانیست که آن از قبیل نظم نبود، اگرچه منقول است که بزرگی یک مصراع برحسب قانون و مصراع دوم دراز گفته:
مصراع اول:
آب را و خاک را بر سر زنی سر نشکند.
مصراع دوم:
آب را و خاک را یک جا و اندر هم کنی خشتی پزی...
(از کشاف اصطلاحات الفنون).
یک نیمۀ شعر. نصف یک بیت، چنانکه ’چو ایران نباشد تن من مباد’ یک مصراع است و مصراع دوم آن ’بدین بوم و بر زنده یک تن مباد’ باشد که جمعاً یک بیت اند و مصراع صحیح است و به این معنی ظاهراً ’مصرع’ در عربی نیامده است. (یادداشت مؤلف). صاحب آنندراج گوید: رنگین، موزون، تند، شوخ، بلند، رسا، برجسته از صفات و انگشت، سر، نخل، کوچه از تشبیهات مصراع است. (از آنندراج) : چنانکه بیشتر فهلویات که اغلب ارباب طبع مصراعی از آن بر مفاعیلن مفاعیلن فعولن که از بحر هزج است می گویند و مصراعی بر فاعلاتن مفاعیلن فعولن که بحر مشاکل است از بحور مستحدث می گویند. (المعجم ص 28)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
چراگاه فراخ آب و علف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خصیب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. مهرع. (اقرب الموارد). و رجوع به مهرع شود
لغت نامه دهخدا
(مَ سَرْ را)
جمع واژۀ مسرّه و مسرّت. رجوع به مسرت و مسره شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
واحد مذاریع است. (متن اللغه). رجوع به مذارع و مذاریع شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ناقۀ خوب و نیکو. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتر خوب و نیکو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو)
شتابیدن. (تاج المصادر بیهقی). اکراب. توحّی. شتافتن. بشتافتن: اسرع فی السیر، بشتافت. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(مَ عِنْ)
مساعی. جمع واژۀ مسعاه. (اقرب الموارد). رجوع به مساعی و مسعاه شود، جمع واژۀ مسعی. (اقرب الموارد). رجوع به مساعی و مسعی شود
لغت نامه دهخدا
شتافتن، شتابانیدن، تیزگامی شتافتن شتاب کردن، شتاباندن بشتاب وا داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراع
تصویر سراع
شتابان: مرد، جمع سرع، شاخه های رز
فرهنگ لغت هوشیار
شتابان، تیز رفتار پیک تیز رفتار شتاب کننده، تندرو، پیک تندرو قاصد تیز رفتار: مسعود... مسرعان بامیر خراسان دوانید که... ایشان را ازدیار خراسان بیرون کند، جمع مسرعین. یا مسرع چرخ. ماه قمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصراع
تصویر مصراع
نیم بیت شعر را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مسره، شادی ها خرمی ها دوشش ها جمع مسرت شادیها سرورها: زمام تصرفی در مصالح و مفاسد و مسرات و مساآت در دست اختیار ایشان بدان جهت نهادند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسارع
تصویر مسارع
شتابنده، پیشدست شتابنده جمع مسارعین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصراع
تصویر مصراع
((مِ))
یک لنگه از دو لنگه در، یک نیمه از یک بیت شعر، جمع مصاریع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسرع
تصویر مسرع
((مُ رِ))
شتاب کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسراع
تصویر اسراع
((اِ))
شتافتن، شتاباندن
فرهنگ فارسی معین
لت، مصرع، نیم بیت، یک لنگه در
فرهنگ واژه مترادف متضاد