جدول جو
جدول جو

معنی مسحاء - جستجوی لغت در جدول جو

مسحاء(مَ)
مؤنث أمسح. (از اقرب الموارد). رجوع به أمسح شود، زمین هموار سنگریزه ناک که در آن گیاه نباشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، مساح و مساحی. (اقرب الموارد) ، زمین سرخ. (از اقرب الموارد) ، زن لاغر سرین خردپستان. (منتهی الارب). رسحاء. (اقرب الموارد). و رجوع به رسحاء شود، زن یک چشمه. (منتهی الارب). عوراء. (اقرب الموارد) ، زن برابر و هموار پای. (منتهی الارب) ، زن بسیار سیرکننده در سیاحت خود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زن بسیار دروغگوی. (منتهی الارب). کذابه. (اقرب الموارد) ، زن که ران او بهم ساید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مسحاء
زمین هموار، زن خرد پستان، ساییده ران، دروغگوی: زن
تصویری از مسحاء
تصویر مسحاء
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(صَءْمْ)
مصدر میمی است فعل ساء را. (اقرب الموارد). مساءه. سوء. رجوع به سوء و مساءه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شبانگاه، خلاف صباح. (منتهی الارب). وقت شام. (غیاث) (آنندراج). خلاف صباح، و آن را مابین ظهر تا مغرب دانسته اند، لذا گفته اند که مساء بر دو گونه است: هنگام زوال و مایل گردیدن آفتاب و هنگام غروب آن. (اقرب الموارد). شام. شب. شبانگاهان. مقابل غداه (بامداد) از نیم روز تا شب. و رجوع به مسا شود: أتیته مساء أمس، آمدم او را شبانگاه دیروز. (منتهی الارب) ، یعنی دیروز هنگام مساء. (اقرب الموارد).
- مساءالخیر، شب به شما خوش. شب بخیر. عصر بخیر.
- مسأکم بالخیر، شب شما خوش. شب شما بخیر. عصر شما بخیر.
، چون از کسی تطیر کنند و او را به فال بد گیرند، گویند: مسأاﷲ لا مساؤک یا لامسأک، به رفع و نصب، رفع آن به تقدیر ’لنا’ و نصب به تقدیر ’نرجو’، زیرا در نزد عرب، مساء کنایه از شر و گرفتاری وصباح کنایه از خیر و شادی بوده است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَحْ حا)
بسیار پاک کننده، در حدیث است که: السیف محاء الذنوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به محا شود
لغت نامه دهخدا
(سَحْ حا)
از س ح ح، ریزان، و منه یمین اﷲ سحاء، ای دائمه الصب بالمطا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، (از س ح ی) آنکه خاک و گل را از زمین رندد، باغبان که از بیل خیابان و غیره را آرایش دهد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
جمع واژۀ سحاءه، مهر نامه. رجوع به سحاءه و سحای شود، سازندۀ بیل. (المنجد) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام لشکری که آل منذر را بود. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
درخت برگ ریخته، گوشت پشت از دوش تا سرین، لشکر گران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مؤنث املح. گویند: نعجه ملحاء،میش سپید سیاهی آمیخته، لیله ملحاء، شبی که از ژاله و یا شبنم سپید باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
آلتی که بدان پوست درخت برکنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ رَ نَ)
خریدن می را جهت باز فروختن. یا عام است. (منتهی الارب). خمر خریدن بهر خوردن. (تاج المصادر بیهقی). خریدن خمر برای خوردن آن، و اگر خریدن برای حمل کردن به شهر دیگری باشد فعل آن سبا به صورت ناقص به کار رود و این فعل خاص خمر است. (اقرب الموارد) ، تازیانه زدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، سوختن پوست را بوسیلۀ آتش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، برکندن و سلاخی کردن پوست را. (اقرب الموارد) ، داغ کردن و تغییر وضع دادن آتش یا آفتاب یا حرکت یا تب پوست را یا انسان را. (اقرب الموارد) ، مصافحه کردن. (اقرب الموارد) ، جرأت کردن بر سوگند دروغ و اهمیت ندادن به آن. (اقرب الموارد). سب ء. سباء. رجوع به سب ء و سباء شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بَءْ)
راه کوه. (منتهی الارب). راه، یا راه در کوه. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بیلی که به آن از زمین گل کنند. بیلچه. (غیاث). رجوع به مسحاه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
پوست تنکی که می پوشاند سطح خارجی استخوانهای سر را. ج، مساحیق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بیل آهنی و کلند. (منتهی الارب). بیل آهنین. (دهار). وسیله ای از آهن که زمین را بدان پاک کنند. (از اقرب الموارد). مسحات. مقحاه. مجرفه. بیلچه. خاک انداز. استام. خیسه. چمچه. کمچه. ج، مساحی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مستوی و هموار و زیبا: ساق ٌ مسداء. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
روغن گداخته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مؤنث ارسح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، زن زشت. ج، رسح. حدیث: لاتسترضعوااولادکم الرسح و لا العمش فان اللبن یورثهما. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). زن لاغرسرین و زشت، یا عام است. ج، رسح. (آنندراج). زن لاغرسرین. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مؤنث اکسح. برجای مانده. (ناظم الاطباء). رجوع به اکسح شود
لغت نامه دهخدا
(رُ کُ)
مهر کردن نامه. (منتهی الارب) : اسحی الکتاب.
لغت نامه دهخدا
مهر نامه، سرنامه (عنوان نامه)، کاغذ تراش، پوستک پوست نازکی که در پوشنیدن (جلد کردن) به کار رود مهر نامه، عنوان نامه واحد سحاء ه، جمع اسحیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملحاء
تصویر ملحاء
برگ ریخته، لشکر گران، گوشت پشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسحاه
تصویر مسحاه
بیل بیل آهنی، کلند، بیلچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساء
تصویر مساء
((مَ))
شبانگاه، اوّل شب، جمع امسیه
فرهنگ فارسی معین