جدول جو
جدول جو

معنی مسجوره - جستجوی لغت در جدول جو

مسجوره
(مَ رَ)
تأنیث مسجور: لؤلوءه مسجوره، کثیرهالماء. (اقرب الموارد). مروارید آبدار
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماسوره
تصویر ماسوره
نی باریک، لولۀ باریک و کوتاه
آلتی در چرخ خیاطی که نخ به آن پیچیده می شود
در امور نظامی آلتی در توپ و تفنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسطوره
تصویر مسطوره
نمونۀ کالا که از جایی به جای دیگر فرستاده شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسجور
تصویر مسجور
پر و لبالب از آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستوره
تصویر مستوره
پاک دامن، پارسا، زن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ رَ / رِ)
نمونه، و ظاهراً آن مأخوذ از لاتینی است. (از یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَجْ جَ رَ)
پر. لبریز. عین ٌ مسجّرهٌ، مفعمه. (ذیل اقرب الموارد، از تاج)
لغت نامه دهخدا
(مِ جَ رَ)
چوبی که فروزینه بوسیلۀ آن مخلوط می شود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از سجر و سجور. رجوع به سجر و سجورشود. افروخته. (منتهی الارب). موقد. (اقرب الموارد) ، ساکن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پر و مالامال از آب. (غیاث) (آنندراج).
- بحر مسجور، دریایی که آبش زائد از آن باشد. (منتهی الارب). دریای مملو که محیط و اقیانوس باشد یا افروخته و موقد. (از اقرب الموارد) : و السقف المرفوع. و البحر المسجور. اًن عذاب ربک لواقع. (قرآن 5/52- 7).
ز آنکه فکر من از مدیحت او
نهر جاری و بحر مسجور است.
مسعودسعد.
، فارغ و خالی. از اضداد است. (از ذیل اقرب الموارد) ، شیری که آب بر وی غالب باشد. (منتهی الارب). لبن که آب آن بیش از شیر باشد. (از اقرب الموارد). شیری که آب در آن بیش از خود شیر کرده باشند. (بحر الجواهر). شیر به آب آمیخته که آب آن بیش از شیر باشد، مروارید به رشته کشیده. (منتهی الارب). منظوم و مسترسل. (اقرب الموارد) ، سگ با ’ساجور’ و آن چوبی باشد که به گردن سگ آویزند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَوْ وَ رَ)
تأنیث مسور. صاحب سور. دارای باره. محصور. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، (اصطلاح منطق) قضیۀ مسوره یا قضیۀ محصور، قضیه ای است که موضوع آن بطور کل یا بعض معین شده باشد و بر چهار قسم است: موجبۀ کلیه، موجبۀ جزئیه، سالبۀ کلیه و سالبۀ جزئیه. (اساس الاقتباس ص 83)
لغت نامه دهخدا
(مِسْ وَ رَ)
تکیه جای چرمین. (منتهی الارب) (آنندراج). تکیه گاه چرمین. متکای چرمین. (ناظم الاطباء). بالش چرمین. (مهذب الاسماء). بالش نشستنی. نهالیچه. (زمخشری). بالش چرمین. (مهذب الاسماء). بالش تکیه. ج، مساور. و رجوع به مسور شود
لغت نامه دهخدا
(صَرْیْ)
گرفتن سر کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، برجستن بریکدیگر و حمله آوردن. (منتهی الارب). بر یکدیگر جهیدن چون مار که بر سوار بر می جهد. (اقرب الموارد) ، جهیدن و حمله کردن بر کسی، گویند: ساورتنی الهموم، غمها بر من حمله آوردند. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
تأنیث مستور. مستوره. رجوع به مستور و مستوره شود
لغت نامه دهخدا
(مَرَ)
تأنیث مسحور. رجوع به مسحور و سحر شود، عنز مسحوره، کم شیر، أرض مسحوره، که در آن گیاه نباشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
شاد. خوشحال. شادان. شادمان. و رجوع به مسرور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
تأنیث مسعور: ناقه مسعوره، شتر مادۀ دیوانه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مسعور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
تأنیث مسمور. دختر درشت بدن سخت گوشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
سرشت. (منتهی الارب). خلق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
مسطور. مزبور. نوشته: سوی استادم بر خط خویش مسطوره ای نبشته بود و سخن سخت گشاده بگفته... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 549 و چ فیاض ص 539 و چ 2 فیاض ص 712)
تأنیث مسطور. نوشته شده. مکتوب. مرتسمه
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ هَِ رْ رَ)
تأنیث مسجهر. رجوع به مسجهر و اسجهرار شود، سحابه مسجهره، ابر درخشان آب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
تأنیث مسجون. زن بندی و محبوس. (از منتهی الارب). و رجوع به مسجون و سجن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
تأنیث مسجوم. رجوع به مسجوم و سجم و سجوم شود، أرض مسجومه، زمین باران رسیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
لبریز مالا مال، رشته مروارید، افروخته لبریز از آب، پر ممتلی، مروارید به رشته کشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستوره
تصویر مستوره
مستوره در فارسی مونث مستور پردگی پارسا: زن پاکدامن مونث مستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسجونه
تصویر مسجونه
مونث مسجون: بندی: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسحوره
تصویر مسحوره
مونث مسحور
فرهنگ لغت هوشیار
مسطوره در فارسی مونث مسطور و درفارسی: نمونه کالا مونث مسطور: نوشته ها، نمونه های کالا. توضیح بمعنی اخیر در زبان عربی مسطره بفتح میم و سکون سین است، جمع مسطورات
فرهنگ لغت هوشیار
مساوره و مساورت در فارسی: تاخت آوردن، خیز برداشتن جست و خیز کردن، حمله کردن بسوی یکدیگر بریکدیگر برجستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسطوره
تصویر اسطوره
قصه وحکایت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستوره
تصویر دستوره
اره دستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسجوده
تصویر مسجوده
مونث مسجود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسطوره
تصویر مسطوره
((مَ رِ))
نمونه، نمونه کالا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استوره
تصویر استوره
اسطوره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اسطوره
تصویر اسطوره
افسانه، داستان، استوره
فرهنگ واژه فارسی سره
پردگی، زن، مخدره، مقنع، ناموس، نهفته رو
فرهنگ واژه مترادف متضاد