جدول جو
جدول جو

معنی مستوکی - جستجوی لغت در جدول جو

مستوکی
(مُ تَ)
ناقه که مملو از پیه شده باشد، مشک که مملو باشد، شکم که مدفوع آن خارج نشود. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیکاء شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستوفی
تصویر مستوفی
تمام و کامل، به طور کامل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستولی
تصویر مستولی
چیره، مسلط، کسی که بر چیزی کاملاً دست یابد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستوی
تصویر مستوی
برابر، در ریاضیات هموار، راست و درست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستوفی
تصویر مستوفی
محاسب و متصدی امور مالیاتی یک ناحیه، حسابدار و دفتردار خزانه
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ)
گیرندۀ چیزی بطور کامل، آنکه تنه درخت را از بن بر می کند. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیعاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از مصدر استبکاء. گریاننده. ج، مستبکون و مستبکین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استبکاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استذکاء. آتش سخت زبانه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استذکاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
آنکه خبر می پرسد و خبر می خواهد. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیخاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
اقرارکننده به حق دیگری. (از اقرب الموارد). گروندۀ حق. (از منتهی الارب). و رجوع به استیداء شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مستور بودن. پوشیده بودن. پنهان بودن. مخفی بودن. درپردگی. پوشیدگی. شرم. (ناظم الاطباء) :
هر که با مستان نشیند ترک مستوری کند
آبروی نیکنامان در خرابات آب جوست.
سعدی.
سعدیا مستی و مستوری بهم نایند راست
شاهدان بازی فراخ و صوفیان تنگخوی.
سعدی.
میسرت نشود عاشقی و مستوری
که عاقبت نکند رنگ روی غمازی.
سعدی.
کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت
به که نفروشند مستوری به مستان شما.
حافظ.
حکم مستوری و مستی همه بر خاتمت است
کس ندانست که آخر به چه حالت برود.
حافظ.
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
شد بر محتسب و کار به دستوری کرد.
حافظ.
پریرو تاب مستوری ندارد
درش بندی ز روزن سر درآرد.
جامی.
مستوری حسن از نظر بوالهوس ماست
این آینه رو پرده نشین از هوس ماست.
صائب.
- امثال:
مستوری بی بی (یا مریم) از بی چادریست. (امثال و حکم دهخدا).
، پارسائی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
آتش از آتش زنه بیرون آوردن خواهنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استیراء شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ)
برآینده بر کوه. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و رجوع به استیزاء شود، استیخ بلند. (منتهی الارب). منتصب و مرتفع. (اقرب الموارد) ، تکیه کننده بر رای و دانش خود. (منتهی الارب). مستبد در رای خود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استکواء. داغ کردن خواهنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آنچه وقت داغ کردنش رسیده باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به استکواء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
قبول کننده وصیت و سفارش. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیصاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
مستوف. نعت فاعلی از استیفاء. آنکه حق خود را بطور وافی و کافی بگیرد. (از اقرب الموارد)، تمام را فراگیرنده. (از منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). و رجوع به استیفاء شود.
، سر دفتر اهل دیوان که از دیگر محاسبان حساب گیرد. (غیاث) (آنندراج). سرآمددفترداران مالیۀ یک مملکت. سرآمد دفترداران باج و خراج. آمارگیر. آماره گیر. آمارگیره. محاسب متصدی دخل و خرج و حساب درآمد و هزینه: بگوید مستوفیان را تا خط بر حاصل و باقی وی کشند. (تاریخ بیهقی ص 124). مستوفی و کدخدای وی را [اریارق را] که گرفته بودند آنجای آوردند و درها بگشادند و بسیار نعمت برداشتند. (تاریخ بیهقی ص 228). گفت [مسعود] برپسرت [ابواحمد] مستوفیان چند مال حاصل فرود آورده اند گفت شانزده هزار دینار. (تاریخ بیهقی).
مستوفی ممالک مشرق نظام دین
کز کلک تست تیر فلک را مسیر تنگ.
سوزنی.
چون وزیر و میر و مستوفی تو باشی کی بود
مدحت آرای وزیر و میر و مستوفی ذمیم.
سوزنی.
مستوفی عقل و مشرف رای
در مملکت تو کارفرمای.
نظامی.
صرف کرد آن همه به بی خوفی
فارغ از مشرفان و مستوفی.
نظامی.
پدر جدم مرحوم امین الدین نصیر مستوفی که در عهد سلاجقه مستوفی دیوان سلاطین عراق بوده... (نزههالقلوب ج 3 ص 48). ناظر مهر نموده به مستوفی ارباب التحاویل سپارند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 11). شغل مشارالیه [مستوفی سرکار غلامان] آن است که سر رشتۀ نفری و تاریخ صدور ارقام ملازمت وقدر مواجب و... درست میداشته. (تذکرهالملوک ص 38)، مفتش حساب، امین حساب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فا)
نعت مفعولی از استیفاء. حق که بطور کامل گرفته شده باشد. (از اقرب الموارد) ، کامل. جامع. مفصل. به تفصیل: شرح و تفصیل آن مستوفی بیاورده. (کلیله و دمنه). علماء عصر و فضلاء دهر را جمع کرد تا در تفسیر قرآن مجید... تصنیفی مستوفی کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 253). و رجوع به استیفاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ کِ)
آنکه در غسل بقدری آب میریزد که چکیده می شود. (از منتهی الارب). و رجوع به استیکاف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
مستول. نعت فاعلی از استیلاء. به غایت و هدف رسنده. (از اقرب الموارد) ، چیزی را به دست آورنده. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیلاء شود. آنکه بر چیزی کاملاً تسلط یابد. بر کسی دست یابنده و غلبه کننده. (غیاث) (آنندراج). چیره شونده و غالب شونده بر کسی. (از اقرب الموارد). دست یافته. غالب. مسلط. چیره. زبردست گشته: بباید دانست نیکوتر که نفس گوینده پادشاه است مستولی و قاهر و غالب. (تاریخ بیهقی ص 96). مردی بود که از وی رادتر... کم دیدند اما تیرگی قوی بر وی مستولی بود. (تاریخ بیهقی).
وقتی که مردم در خشم شود سطوتی در او پیدا آید در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی باشد. (تاریخ بیهقی). مرا... دشمنی مستولی پیدا آمده است. (کلیله و دمنه). افعال ستوده و اقوال پسندیده مدروس گشته... و لوم و دنائت مستولی. (کلیله و دمنه).
یکی سر بر کنار یار و خواب صبح مستولی
چه غم دارد ز مسکینی که سر بر آستان دارد.
سعدی.
- مستولی شدن، استیلا یافتن. تسلط یافتن. چیره شدن. دست یافتن. غالب شدن: ترکمانان مستولی شدند. (تاریخ بیهقی ص 438). اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید. (تاریخ بیهقی). فروتنی نمود و استرجاع کرد بعد از آنکه غصه و نوحه بر او مستولی شده بود. (تاریخ بیهقی ص 310).
چو شد سخاوت او بر زمانه مستولی
نیاز کرد جهان را به درد دل بدرود.
مسعودسعد.
به قوت شباب و مساعدت اصحاب و اتراب بر ملک مستولی شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 313). او بر ملک فارس مستولی شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 287). برادر او طغان خان بر ملک ماوراءالنهر مستولی شده و با سلطان طریق مهادات و مهادنت پیش گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی). چون بازگشت معلوم کردندکی خزر مستولی شده اند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94).
- مستولی گردانیدن، چیره کردن. غالب گردانیدن: این التماس هراس بر من مستولی گردانید. (کلیله و دمنه). در جمله نزدیک آمد که این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گرداند. (کلیله و دمنه). گفتم تصور مرگ از خیال به در کن و وهم برطبیعت مستولی مگردان. (گلستان).
- مستولی گردیدن، مستولی گشتن. استیلا یافتن. چیره شدن: بیماری که اشارت طبیب را سبک دارد... هر لحظه ناتوانی بر وی مستولی گردد. (کلیله و دمنه). کاملتر مردمان آن است که... ضجرت محنت بر وی مستولی نگردد. (کلیله و دمنه).
- مستولی گشتن، چیره شدن. غالب گشتن. دست یافتن: سردار ملک عجم بود و بر آن ولایت مستولی گشت. (تاریخ بیهقی ص 679). رفتند و حبشه گرفتند و مستولی گشتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 96). عمرولیث را به بلخ اسیر کرد و بر مملکت مستولی گشت. (تاریخ بخارای نرشخی ص 91).
، در اصطلاح احکام نجوم، کوکبی که استیلا دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به استیلا شود، در اصطلاح منطق، الفاظی که در حد اعتدال باشند و از رکاکتی که در سخن عوام باشد دور بوند و در تکلف بحدی نباشد که این را از محاورات خواص شمرند. (اساس الاقتباس ص 574)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وا)
جنس عام. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِ)
مشک که از آن چیزی روان نگردد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آنکه معده وی سخت شده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جوجۀ سطبرشده. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیکاع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِ)
جوجۀ سطبر شده. (از اقرب الموارد). چوزۀ سطبر و آگنده شونده، بخیل شونده به بخشیدن. (از منتهی الارب). خودداری کننده از اعطاء. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیکاح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِ)
خورندۀ ’وکاث’. (اقرب الموارد). آنکه ناشتاشکن می خورد. (ناظم الاطباء). و رجوع به استیکاث و وکاث شود
لغت نامه دهخدا
در تازی نیامده پردگی پرده نشینی پاکدامنی پوشیده شدن پنهان بودن، پرده نشینی، پاکدامنی عفت: دوستان، دختر رز توبه ز مستوری کرد شد سوی محتسب و کار بدستوری کرد. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستوفی
تصویر مستوفی
آمارگیر، حق گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستولی
تصویر مستولی
چیزی را بدست آورنده، چیره و غالب شونده بر کسی
فرهنگ لغت هوشیار
برابر یکسان، راست راسته، هموار برابر یکسان: همه اندر صورت مردمی مستوی اند، هموار و برابر، راست مستقیم: پس روشن شد که نفس بجنبد نه مستوی و نه مستد بر. یا ترتیب مستوی. نوشتت اعداد است بصورت: 1 2 3 ... ... وآن ترتیب صعودی اعداداست مقابل ترتیب معکوس. یا سطح مستوی. سطح هموار و برابر: چو بر سپهر زند بانگ تابتات شوند زاضطراب چو بر سطح مستوی سیماب. (وحشی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستوفی
تصویر مستوفی
((مُ تَ))
حساب دار، دفتردار خزانه، تمام فراگیرنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستوفی
تصویر مستوفی
همه را فراگرفته، تمام، کامل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستوی
تصویر مستوی
((مُ تَ))
برابر، هموار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستولی
تصویر مستولی
((مُ تَ))
غالب، چیره شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستولی
تصویر مستولی
چیره
فرهنگ واژه فارسی سره
چیره، غالب، فایق، مسلط
متضاد: مغلوب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خزانه دار، خزانه دار کل، محاسب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پوشیدگی، پرده نشینی، پاکدامنی، عفت، پارسایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد