جدول جو
جدول جو

معنی مستولخ - جستجوی لغت در جدول جو

مستولخ
(مُ تَ لِ)
زمین تر شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استیلاخ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستخلص
تصویر مستخلص
خلاص شده، رهاشده، آزاد شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستولی
تصویر مستولی
چیره، مسلط، کسی که بر چیزی کاملاً دست یابد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستملح
تصویر مستملح
نمکین، بانمک، نمک دار مثلاً غذای نمکی، ملیح، زیبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستملک
تصویر مستملک
جایی که کسی آن را ملک خود قرار داده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستجلب
تصویر مستجلب
جلب کننده به سوی خود، کشاننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستعلی
تصویر مستعلی
بلند، برتر، غلبه کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستهلک
تصویر مستهلک
نیست شده، نابود شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ لِنْ)
مستولی. رجوع به مستولی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آنچه که گوشت از وی گرفته باشند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مسلوت. و رجوع به سلت و مسلوت شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
چرک و ریمناک شونده. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیساخ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
خواهندۀ ولد و فرزند، باردار سازنده زن را. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیلاد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
مرد که از نکوهش باک ندارد. (از منتهی الارب). آنکه به مذمت و عار و ننگ اهمیت ندهد. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیلاغ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
مستول. نعت فاعلی از استیلاء. به غایت و هدف رسنده. (از اقرب الموارد) ، چیزی را به دست آورنده. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیلاء شود. آنکه بر چیزی کاملاً تسلط یابد. بر کسی دست یابنده و غلبه کننده. (غیاث) (آنندراج). چیره شونده و غالب شونده بر کسی. (از اقرب الموارد). دست یافته. غالب. مسلط. چیره. زبردست گشته: بباید دانست نیکوتر که نفس گوینده پادشاه است مستولی و قاهر و غالب. (تاریخ بیهقی ص 96). مردی بود که از وی رادتر... کم دیدند اما تیرگی قوی بر وی مستولی بود. (تاریخ بیهقی).
وقتی که مردم در خشم شود سطوتی در او پیدا آید در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی باشد. (تاریخ بیهقی). مرا... دشمنی مستولی پیدا آمده است. (کلیله و دمنه). افعال ستوده و اقوال پسندیده مدروس گشته... و لوم و دنائت مستولی. (کلیله و دمنه).
یکی سر بر کنار یار و خواب صبح مستولی
چه غم دارد ز مسکینی که سر بر آستان دارد.
سعدی.
- مستولی شدن، استیلا یافتن. تسلط یافتن. چیره شدن. دست یافتن. غالب شدن: ترکمانان مستولی شدند. (تاریخ بیهقی ص 438). اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید. (تاریخ بیهقی). فروتنی نمود و استرجاع کرد بعد از آنکه غصه و نوحه بر او مستولی شده بود. (تاریخ بیهقی ص 310).
چو شد سخاوت او بر زمانه مستولی
نیاز کرد جهان را به درد دل بدرود.
مسعودسعد.
به قوت شباب و مساعدت اصحاب و اتراب بر ملک مستولی شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 313). او بر ملک فارس مستولی شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 287). برادر او طغان خان بر ملک ماوراءالنهر مستولی شده و با سلطان طریق مهادات و مهادنت پیش گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی). چون بازگشت معلوم کردندکی خزر مستولی شده اند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94).
- مستولی گردانیدن، چیره کردن. غالب گردانیدن: این التماس هراس بر من مستولی گردانید. (کلیله و دمنه). در جمله نزدیک آمد که این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گرداند. (کلیله و دمنه). گفتم تصور مرگ از خیال به در کن و وهم برطبیعت مستولی مگردان. (گلستان).
- مستولی گردیدن، مستولی گشتن. استیلا یافتن. چیره شدن: بیماری که اشارت طبیب را سبک دارد... هر لحظه ناتوانی بر وی مستولی گردد. (کلیله و دمنه). کاملتر مردمان آن است که... ضجرت محنت بر وی مستولی نگردد. (کلیله و دمنه).
- مستولی گشتن، چیره شدن. غالب گشتن. دست یافتن: سردار ملک عجم بود و بر آن ولایت مستولی گشت. (تاریخ بیهقی ص 679). رفتند و حبشه گرفتند و مستولی گشتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 96). عمرولیث را به بلخ اسیر کرد و بر مملکت مستولی گشت. (تاریخ بخارای نرشخی ص 91).
، در اصطلاح احکام نجوم، کوکبی که استیلا دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به استیلا شود، در اصطلاح منطق، الفاظی که در حد اعتدال باشند و از رکاکتی که در سخن عوام باشد دور بوند و در تکلف بحدی نباشد که این را از محاورات خواص شمرند. (اساس الاقتباس ص 574)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
زمین تر شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استیراخ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستقلی
تصویر مستقلی
به پشت خوابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعلج
تصویر مستعلج
درشت پوست: مرد بهج از داروها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستملح
تصویر مستملح
با نمک نمکین نمکین یافته، نمکین
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه مالک شده باشند، ملک ویس ویسخواه زمین یا چیزی که بملکیت درآمده متصرف. بملکیت خواهنده زمین یاچیزی را متصرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستنسخ
تصویر مستنسخ
نسخه بردارنده، رونویس کننده
فرهنگ لغت هوشیار
معدوم و نیست و نابود شده سپری نابود، فرساییده: وام، باز سرمایه نیست شده نابود گردیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسئوله
تصویر مسئوله
مسئوله در فارسی مونث مسئوول بنگرید به مسوول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستصلح
تصویر مستصلح
نیکخواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستطلق
تصویر مستطلق
شکم رونده
فرهنگ لغت هوشیار
مستدله در فارسی مونث مستدل پر وهانیده مستدله در فارسی مونث مستدل پر وهانجوی پر وهانخواه مونث مسل مونث مستدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعلم
تصویر مستعلم
پرسنده جست و جو گر دانشجوی طلب کننده علم، جمع مستعلمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعلی
تصویر مستعلی
برتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستخلص
تصویر مستخلص
رها شده، خلاص و آزاد شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستجلب
تصویر مستجلب
کشاننده جلب کننده کشاننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستولی
تصویر مستولی
چیزی را بدست آورنده، چیره و غالب شونده بر کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستولی
تصویر مستولی
((مُ تَ))
غالب، چیره شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستولی
تصویر مستولی
چیره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مستقلا
تصویر مستقلا
جداسرانه، خودسرانه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مستهلک
تصویر مستهلک
فرسوده
فرهنگ واژه فارسی سره
چیره، غالب، فایق، مسلط
متضاد: مغلوب
فرهنگ واژه مترادف متضاد